۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

دوسه روز شلوغ آخر سال میلادی

یک: از دیروز تاحالا سه چهار بهش زنگ زدم...هربار میگه چیز جدیدی یادت اومده که برات بیارم....میگم نه، زنگ زدم ببینم کی میایی...می دونم که جمعه دارن میان ولی از الان دوباره دارم خودم رو براش لوس می کنم...جمعه میرم فرودگاه بمبئی دنبالشون...بالاخره بعد از حدود دوسال، مادر و پدرم رو می بینم...

دو: سران فتنه مشخص شدند!!! دو دختر ایرانی بلوک کناری....البته بارها دیده بودمشون ولی هیچ وقت هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نشده بود....یکی شون موهای فرشده های لایت داره و آرایش عجیب غریب و گاهی هم طوری لباس می پوشه که انگار مثلن کنار ساحل داره قدم می زنه...در هر صورت، نامه اخراج اینجانب هم به عنوان خارجی به دستم رسید!!! نامه اخراج که نبود، مدیریت مجتمع خیلی محترمانه به صاحبخونه نوشته بود که تصمیم گرفته شده که دیگه هیچ خارجی و دانشجویی اینجا نباشه و اگه مستاجر خارجی این واحد، اینجا رو تخلیه نکنه کار به پلیس و جریمه و از این حرفها می کشه...نامه رو به این خاطر به خودم دادند که صاحبخونه ام، توی آمریکا استاد دانشگاهه و اینجا زندگی نمی کنه....توی نامه هم دلیل اصلی برای این کار، برخوردها و رفتار خارجی های بلوک کناری ذکر شده بود(ببین دو نفر آدم چقدر همیشه مهمون داشتند و تولید سروصدا کردند که صدای هندی های پرسر و صدا هم دراومده بوده) در هر صورت به اونها مهلت کوتاهی داده شده بوده تا خونه رو تخلیه کنند...توی این نامه برخلاف چیزی که جانشین صاحبخونه گفته بود، نوشته بودند که از تاریخ روئت این نامه دو ماه وقت دارم که اینجا رو خالی کنم...و البته خب معلوم بود که جانشین صاحبخونه داره یک جایی یک کار خطایی انجام میده...یعنی یا اصلن به صاحبخونه نگفته بوده که این خونه رو به یک آدم خارجی اجاره داده و یا این که وقتی قرارداد رو تمدید کرده به صاحبخونه چیزی نگفته و داره پولش رو بالا می کشه! که البته مورد دوم اصلن بهش نمیاد...چون آدم خوبی به نظر میاد...در هر صورت به قول دوست، دیگه این بخش قضیه به ما ربطی نداره...جانشین صاحبخونه دو روزه!!! هم اومد و پول رهنم رو پس داد بدون اینکه حتی ازش برای پول برق و خسارتهای احتمالی چیزی کم کرده باشه(هرچند خب من هم همیشه مستاجر خوبی بودم و سرموقع پول می دادم و مشکلی هم ایجاد نکرده بودم و تازه دوهفته هم زودتر از موعد دارم خونه رو خالی می کنم ولی پس گرفتن پول رهن از هندی ها در خیلی موارد کار راحتی نیست)....و حالا باز می مونه بحث شیرین!!!! اثاث کشی اون هم درست یکی دو روز بعد از اومدن پدر و مادرم...البته خوشبختانه خونه جدید فاصله خیلی کمی با این خونه داره ولی خب اثاث کشی توی هند هم خیلی متفاوت تر از ایرانه هرچند یک خوبی که داره اینه که مجبور نیستی حتی کوچکترین وسیله ای رو خودت جابجا کنی...حالا شاید بعدن در موردش نوشتم....


۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

بفرما چای دوم؟!!!!!!!!!!

بیشتر مردم هند، درک درستی از حریم خصوصی ندارند....این رو جدی میگم...مثلن دوستت برای اولین بار وارد خونه ات میشه و اول از همه شروع می کنه به همه جای خونه سرک کشیدن و بلافاصله در بخچال رو باز می کنه، میره توی اتاق خواب و حتی در کمد لباسهات رو هم باز می کنه! یا با یک بار دیدن آدم توی آسانسور مجتمع یا راهروهای کلاس یا هرجایی از این قبیل، سوالهایی می پرسند که توی ایران امکان نداره سوالاتی از این دست از آدم بپرسن...یعنی از این مدلهایی که هنوز چایی نخورده پسرخاله میشن...بعد خب معلومه که چقدر رفتارهاشون آزاردهنده میشه...شاید به همین دلیل هم هست که هیچ دوست هندی ای ندارم که بخوام باهاش رفت و آمد داشته باشم...و این برخوردهاشون مسلمن به محیط های کاری و اداری هم کشیده میشه...
همین دوسه روز قبل رفته بودم یکی از این دفاتر شرکتهای موبایل تا مشکلی رو چک کنم باهاشون. یکی از کارکنان خانمی که پشت میز نشسته، به یکی از تلفن ها اشاره می کنه و میگه باید خودم شماره بگیرم و مستقیم از مرکز بپرسم. طرف پشت خط تا گوشی رو برمی داره به هندی چیزهایی میگه که شاید معنی اش به فارسن این میشه که چه کمکی از دستم برمیاد؟ ازش خواهش می کنم که انگلیسی حرف بزنه....این سوالهایی است که مرد ازم می پرسه بدون کوچکترین تحریفی:
شماره تماس؛ اسم و فامیل؛ ملیت(تا اینجا خب کاملن شوالها طبیعیه و باید پرسیده می شد)؛ شما توی چه کشورتون به چه زبانی صحبت می کنید؛ اینجا چه شغلی داری؟( چون داشتن شغل برای دانشجوها غیرقانونی است توی هند)؛ تاحالا پرینس آف پرشیا رو بازی کردی؛ دانشجوی چه رشته ای هستی؛ توی کشور خودتون امکانات بهتری توی دانشگاه ها وجود نداره؟
عصبانی میشم ولی تقریبن مودبانه به آقای پشت خط میگم که بهتره کار خودش رو انجام بده به جای اینکه در مورد تحصیلاتم و امکانات کشورم اظهار نظر کنه. تلفن رو قطع می کنه! دوباره شماره رو می گیرم. باز هم به محض شنیدن صدام، تلفن قطع میشه. عصبانی به دختری که پشت میز نشسته، میگم که دلیل این سوالات بی ربط رو نمی فهمم و اصلن به اون آقا چه ربطی داره که کشورم چه امکاناتی داره و چرا همونجا نموندم. بدون اینکه زنگ بزنه به مرکز و اعتراض کنه به برخوردی که صورت گرفته، میگه شماره موبایلت رو بگو. شماره ام رو میگم و با کامپیوتر خودش چک می کنه و درکسری از ثانبه میگه که مشکل چیه. یعنی واقعن دلم میخواد یک چیزی بهش بگم ولی دختر اینقدر خونسرد و آروم نشسته و مسلمن اینقدر برخورد اون آقای پشت خط براش عادی بوده که هیچی نمیگم و فقط تشکر می کنم و میام بیرون...

پی نوشت: تاحالا سه چهار نفر از دوستانم گفتند که اینجا نمی تونن نظر بگذارند...خودم هم واقعن نمی دونم مشکل چیه و چطور میشه حلش کرد...به همین دلیل واقعن شرمنده ام از دوستانی که برای گذاشتن کامنت وقت گذاشتند بدون اینکه بتونن کامنت رو بفرستند

پی نوشت2: الان دیگه مشکل حل شد و فکر می کنم اگه کسی بخواد کامنت بگذاره، می تونه
 

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

وقتی که به خاطر ایرانی بودن، تحقیرت می کنند!!!

زمستون بود که از ایران اومدم. اواسط اسفندماه دوسال قبل. یادم میاد وقتی با دوستای خوبم از در خونه اومدیم بیرون که بریم فرودگاه، با حسرت یک نگاهی به خونه ام کردم که می دونستم هیچ وقت دیگه به اونجا برنمی گردم. وسایل خونه رو جمع نکرده بودم و همه رو گذاشته بودم تا بعد از رفتنم، مامان بیاد و ببره. از در آپارتمان که اومدیم بیرون، باز نگام به تپه کوچیک پشت پنجره افتاد. یک تپه خیلی کوچیک که فقط توش دوتا درخت داشت. به حمید گفتم نموندم تا بهار بشه تا این تپه رو بکاریم که سبز بشه. از سرمای اسفند تهران چندساعته رسیدم به وسط چله تابستون هند. روز دوم شروع کردم به گشتن برای خونه. اینجا سومین خونه ای بود که همون روز دیدم. وقتی وارد سالن شدم، اینقدر از دیدن تراس بزرگ مشرف به یک جنگل ذوق زده شده که بلافاصله اومدم کنار پنجره تا برم توی تراس بدون اینکه توله سگ پشمالویی رو که کنار تراس کز کرده بود ببینم و تازه با صدای زوزه ضعیفش متوجه شدم که پاش رو لگد کردم!!! همین خونه رو اجاره کردم. عید که سلیمان زنگ زده بود، گفت وقتی داشتی می اومدی، می خواستی اون تپه رو بکاری تا سبز بشه ولی حالا یک جنگل داری برای خودت...روزهای خیلی خوبی توی این خونه داشتم...قرارداد رو برای سال بعد هم تمدید کردیم، هرچند گاهی این مجتمع مشکل آب داشت و هفته ای یک روز هم که برق نداریم...ولی تقریبن آروم بود و خوب(جز همسایه نکبت طبقه بالا که آشغالهاش رو می ریخت توی تراس ما!!!! و بی نهایت هم پرسرو صدا بودند)... دوسه ماه قبل هم به جانشین صاحبخونه گفتم که همین جا می مونم. حالا چند روز قبل که اومده بود برای گرفتن اجاره، گفت تو برنامه ات چیه؟ گفتم که قرار بوده که همین جا بمونم. خلاصه این رو گفت که دیگه توی این مجتمع به خارجی ها(البته شما بخونید به ایرانی ها) خونه نمیدن و اینکه مدیریت مجتمع گفته که تا یک ژانویه باید همه خارجی ها از اینجا برن!!!! البته توی مجتمع ما، خونه دادن به دانشجوها و خارجی ها ممنوع بود و این رو توی همه پارکینگ ها نصب کرده بودند ولی هیچ وقت رعایت نمی شد. کلی حرصم گرفته بود از این که در این مدت این همه آدم بی آزاری بودم(حز یکبار که با چندنفر از دوستانم که از ایران اومده بودند، چندنفری سوار آسانسور شدیم و من برای شوخی همه کلیدهای آسانسور رو زدم و آسانسور هنگ کرد مثل خیلی وقت های دیگه و نگهبان بی تربیت گیر داد به هندی که چرا این کار رو کردی؟ من هم گفتم که ما که کاری نکردیم، این همیشه خودش خرابه) و در این یکی دوماه اخیر این همه سروصدای همسایه جدید واحد کناری( که مفصل در موردش می نویسم) رو تحمل کرده بودم و حالا باید به خاطر ایرانی بودنم! از این خونه برم.  
اون شب گریه هم کردم. عصبانی بودم و داد هم زدم. دقیقن این حس رو داشتم که اینجا هم قراره امنیت نداشته باشم، که توی این هند هم قراره به خاطر ایرانی بودنم!!!! تحقیر بشم همون طوری که یک دوره ای توی ایران، مردم افغانی های بیچاره رو تحقیر می کردند و هر قتل و تجاوز و دزدی که رخ می داد، می گفتن کار اقغانی هاست. می دونم که بعضی از بچه های به اصطلاح دانشجوی ایرانی کاری کردند توی این شهر که دیگه تقریبن نگاه منفی به ایرانی ها داره همه گیر میشه و دیگه توی خیلی از مجتمع های خوب این شهر به ایرانی ها خونه نمیدن(فکرش رو بکن، پسرهای عرب می تونن به راحتی هرجا که دلشون خواست خونه بگیرن ولی ما نمی تونیم) ولی قرار نیست مشکل عده معدودی به پای همه نوشته بشه...روز بعدش بد بودم و جانشین صاحبخونه هم یک خونه ای رو بهم نشون داد که از تصور زندگی کردن اونجا حالم بدتر شد... و اون هم همش می گفت که چیکار میشه کرد و اگه باز توی مجتمع بزرگ خونه اجاره کنم ممکنه به خاطر ایرانی بودنم، دچار مشکل بشم...روز بعدش ولی به یک  بنگاه ایرانی رسیدم و یک آقایی که به جای سلام می گفت درود...مرد میانسال متین مودبی بود...چندین مورد خونه سراغ داشت ولی خیلی از اونها همین مشکل رو داشتند که نمی خواستند مستاجر ایرانی باشه...و باز سومین خونه ای رو که دیدم، پسندیدم....یک آپارتمان چهارطبقه با نمای قدیمی که هر طبقه هم چهار یا شاید هم پنج واحد داره...تراس های خونه از اینجا خیلی بزرگتره هرچند مشرف به هیچ جنگلی نیست...حالا قرار شده که با صاحبخونه دیدار داشته باشم!!! با وجودی که از قبل بهش اطمینان دادند که من از این «دخترهای ایرانی اینجوری اینجوری»! نیستم، ولی باز باید امیدوار باشم که مشکلی پیش نیاد و بتونم در چند روز آینده( و حداقل دوهفته قبل از اتمام موعد قرارداد) این خونه رو برای همیشه ترک کنم بدون اینکه یکبار دیگه با دوست فرصت تجدید خاطره در این خونه رو داشته باشیم...
پی نوشت1: اینجا قراردادهای خونه، یازده ماهه! است و نه مثل ایران یکساله.
پی نوشت2: توی این شهر، وقتی که خونه اجاره می کنی مستاجر باید حداقل یک و نیم برابر اجاره رو به بنگاه بپردازه! و جالب اینجاست که این مبلغ رو فقط باید مستاجر بده و از صاحبخونه پولی گرفته نمیشه!!!

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

باز هم رنج زن بودن

اصطلاح فضای «عمومی»، اصطلاح خیلی سنگین و پرباری است به خصوص برای زنان. تفکیک و جداسازی فضای عمومی و خصوصی، تقسیم بندی سخت و پرمساله ای است و زندگی شخصی زنان (جنسیتش، کارش و اخلاقش) تا حد زیادی موضوع بحث ها و منازعه های عمومی است. ولیکن پذیرش این مساله هم مهم است که جامعه با اخلاق زنان خیلی متفاوت تر از اخلاق مردان برخورد می کند.جای تعجب نیست که یکی از فاکتورهای کلیدی که پلیس را تحریک به گام برداشتن در راه حمایت از اخلاق اجتماعی کرده، لزوم حمایت از زنان بود. علاوه بر این، چندان بعید هم نیست که فرض کنیم که نتایج دستگیر شدن با عنوان « بی شرمی عمومی» برای زنان بسیار سنگین تر از مردان خواهد بود. نتایج غیرمستقیم مجازاتهایی که به زنان تحمیل می شود شاید همواره قابل مشاهده نباشند اما هر ناظر غیررسمی هم این را درک می کند که این زن است که مجبور به تحمل فشار خانواده و نظر منفی جامعه برای رفتار و کردارش می شود

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

....

دلم سوخت برای اون بنده خدایی که با سرچ این جمله در گوگل به این وبلاگ رسیده: دلم یک حرف قشنگ می خواست!!!!

فکر کنم حسابی ناامید شده باشه...هم از گوگل...هم از این وبلاگ...

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

این تصویر واقعی کشورم نیست

توی ویپاسانا که بودم، علاوه بر من و سوفیا(دوست یونانی که در جستجوی حقیقت! هفت ساله که داره به هند سفر می کنه)، یک دختر هلندی، یک خانم اسپانیایی و یک دختر ایرانی دیگه هم به عنوان خارجی های شرکت کننده در این دوره بودند و خب 45 نفر زن دیگه همه هندی بودند.
دختر ایرانی، موهای کوتاه زرد زنگ داشت...زرد رنگ که میگم یعنی واقعن زرد...از اینهایی که انگار موهات رو دکلره کرده باشی...خودش هم که تقریبن سبزه بود! روز سوم بود که یک قیچی خواست از مسئولان مرکز و فرداش بود که حضور اون دختر، همه توجه ها رو به خودش جلب کرد...موهاش رو با قیچی از ته زده بود....بعد خب چون با قیچی این کار رو کرده بود، نامرتب شده بود موهاش و هرکی می دید ناخوداگاه خنده اش می گرفت....هرچند خیلی بهتر از اون موهای زرد رنگ بود...این رو من و سوفیا یواشکی بهش گفتیم و اون دختر هم گفت که از موهای رنگ شده  بخصوص رنگهای بلوند متنفره!!!!! من و سوفیا یواشکی توی اتاق با هم حرف می زدیم(چون همون جوری که توی پست های قبلی نوشته بودم، حرف زدن به مدت ده روز قدغن بود) و سوفیا می گفت خواستم بهش بگم که اگه از این رنگ متنفری، پس چرا موهات رو این رنگی کردی!!!! این دختر ایرانی با همون دختر هلندی هم اتاق بود که تنها بلوند واقعی اون دوره بود...دختر هلندی خیلی جوون به نظر می اومد...حداکثر 19ساله...من و سوفیا که یواشکی توی اتاق با هم حرف می زدیم، می گفتیم که خیلی جوون تر از این حرفهاست که بخواد توی دوره به این سختی شرکت کنه....یکروزی دختر ایرانی یواشکی یک سوالی پرسید و من هم جوابش رو دادم و بعدش پرسید که کجایی هستم...بهش گفتم باید ایرانی باشم!!!! دختر گفت که از اول فکر می کرده که من باید ایرانی باشم ولی وقتی با دختر هلندی اتاق حرف می زدند، اون دختر گفته که مطمئنه من ایرانی نیستم!!! حالا جالب اینجا بود که این دختر ایرانی هم دوست داشت بدونه که قبل از هند، کجا زندگی کردم چون اعتقاد داشت که اصلن لهجه انگلیسی حرف زدنم، شبیه ایرانی ها نیست...از طریق همین دختر ایرانی متوجه شدیم که اون دختر هلندی، 27سال داره!!! و بعد از اینکه کارشناسی ارشد روان شناسی خونده، هفت ماه کار کرده و حالا با پولش اومده سفر و الان هم حدود هشت ماه از سفرش می گذره و بعد از هند هم میخواد بره ایران...دختر هلندی با دو تا کوله پشتی سفر می کرد و در طول سفر هم تلفن نداشت و فقط هفته ای یکبار وبلاگش رو آپ می کرد تا همه بفمند کجاست...دختر ایرانی بهش گفته بود که بهتره نیاد ایران و ایران اینقدری امنیت نداره که اون بخواد با این وضعیت تنها بیاد سفر...دختر ایرانی وقتی داشت اینها رو برام تعریف می کرد، گفت که بهش گفته آخه ایران که جایی نداره برای دیدن!!!! من هم خیلی جدی گفتم اتفاقن ایران حیفه که دیده نشده و اگه مسئولان کشور می فهمیدند، این درها رو باز میذاشتند تا خارجی ها بیان و ایران رو ببیند....دختر، یکخرده حرفش رو تصحیح کرد که خب آره، ولی این دختر هلندی داره تنها سفر می کنه و توی ایران هم که راننده های تاکسی و بقیه انگلیسی نمی فهمند و از این حرفها....

روز دهم دوره که می تونستیم با هم حرف بزنیم و دیگه سکوت شکسته شده بود، این دختر هلندی اومد اتاق ما...اول از همه گفت که هم اتاقی اش گفته که من ایرانی هستم و اینکه اصلن باورش نمیشه و امکان نداره....می گفت که من شبیه دخترهای ترکیه هستم! بهش میگم که تو تاحالا ایران بودی، میگه نه...ترکیه هم نبوده...بهش میگم پس چطور اصرار داری که من ایرانی نیستم...گفت آخه تو اصلن قیافه و پوستت شبیه ایرانی ها نیست!!!!!!!!!! بهش توضیح میدم که دخترهای ایرانی واقعن زیبا هستند و من کاملن شبیه ایرانی های دارای قیافه معمولی هستم و تنها فرقی که دارم اینه که لنگ دراز و قدبلندم و البته هیچ آرایشی هم نمی کنم.... میگه که آرزو داره بره ایران، چون پدرش به خاطر کارش و سرمایه گذاری ای که در یک شرکت داشته، زیاد اومده ایران و عاشق ایرانه و همیشه از ایران و مردمش تعریف می کرده....بعد یکدفعه حالت چهره اش تغییر می کنه و میگه ولی الان توی ایران، زنهایی هستند که نقاب می زنند!!!! و بدن بقیه زنها رو می گردند تا تتو نداشته باشن وگرنه دستگیرت می کنن و می برن زندان!!!!!!!!!!!!!!!
با تعجب ازش می پرسم کی اینها رو بهت گفته، توی ایران که کسی نقاب نمی زنه....میگه هم اتاقی ام!!!!! سعی می کنم ناراحتی ام رو کنترل کنم و بهش میگم که اینطور نیست چون توی ایران اصولن زنها تتو نمی کنند بدنهاشون رو!!!! و حتی اگه این کار رو بکنند، چون در فضاهای عمومی باید حجاب داشته باشند و دستها و پاهاشون رو بپوشنند، کسی نمی تونه بدنشون رو ببینه...بعدش بهش توضیح میدم که حجاب توی ایران یعنی چی...تعجب می کنه وقتی شال سوفیا رو میندازم روی سرم مثل ایران...میگه فقط در همین حد...بهش میگم آره و تازه می تونی هفت لایه هم آرایش کنی!!!! بهش توضیح میدم که ولی بهتره تنهای تنها نره ایران و یا حداقل توی ایران یکی رو بشناسه و یا با آژانس هماهنگ کنه اون هم چون نمیشه مثل هند به همین راحتی رفت جلوی هر تاکسی رو گرفت و سوار شد...چون انگلیسی نمی فهمند و سختش میشه، کما اینکه ممکنه ممکنه چندان هم امنیت نداشته باشه، چون نمی تونه تاکسی رو از ماشین های شخصی تشخیص بده و بعد هم نمیخواد تهران بمونه...می خواد بره مشهد، اصفهان، شیراز....بهش توصیه می کنم که توی اینترنت سرچ کنه و یک هتل خوب پیدا کنه و همه کار رو بسپاره به اونها....
بعدازظهر همون روز برای نیم ساعتی در فاصله بین مدیتیشن ها، باز اون دختر ایرانی رو دیدم ولی بهش در این مورد چیزی نگفتم...واقعن چی میشه گفت....سوفیا می گفت که تعجب می کنم که چطور یکنفر حاضر میشه در مورد کشور خودش اینطور دروغ بگه و شرایط رو بدتر از چیزی که هست نشون بده....
آدم این روزها چیزهایی می بینه که نمی دونه چی باید بگه ....یک ایرانی معمولی، یک شهروند معمولی، وضعیت رو برای یک توریست اینطور وحشتناک ترسیم می کنه....یک فعال اجتماعی و روزنامه نگار فقط و فقط برای گرفتن پناهندگی، چنان دروغ هایی در مورد شرایطی که توی ایران داشته، سرهم می کنه که آدم واقعن شوک میشه از شنیدنش(البته یک نفر نه، چندین و چند نفر)... واقعن می ترسم از این تصویری که از ایران داره ساخته میشه...تصویری بی نهایت وحشتناک و غیرواقعی....تصویری که تصویر واقعی کشورم نیست...می دونم این روزهای ایران، خیلی ناامیدکننده است ولی قرار نیست که ما هم شرایط رو خیلی بدتر و بیچاره تر از چیزی که هست نشون بدیم اون هم در شرایطی که حتی توی همین هند با این همه فقر و نکبت و دولت فاسد، خیلی از همکلاسی هام هنوز نمی دونن ایران، یک کشور عرب نیست و هنوز بعضی ها می پرسند که ما توی ایران نقاب می زنیم!!!!

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

حس خوب سوغاتی خریدن

چقدر حس خوبی داره سوغاتی خریدن...میری کلی مغازه ها و فروشگاه های بزرگ که خدا رو شکر توی شهر ما کم هم نیستند...بعد کلی طول می کشه تا یک چیزهایی انتخاب کنی.......باید فکر کنی که فلانی یعنی از این طرح خوشش میاد...از این رنگ و مدل چطور....هند هم که همه چیز رنگ رنگی و عجیب غریب...گلناز میگه که الان دیگه یک چیزهایی اینجا به نظر ما قشنگ میاد که شاید اصلن توی ایران نپوشند.... بعد همه چیز سخت تر میشه...خب اگه از این رنگ خوشش نیومد.....بالاخره هم تصمیم میگیری که چیزهایی بگیری که ریسک کمتری بکنی....بعد با خوشحالی، عکس العمل کسانی رو که قراره این سوغاتی ها رو بهشون بدی، تصور می کنی....حس خوبی دارم الان...

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

کدوم امنیت...کدوم آرامش خاطر....

سرما خوردم...از این سرماخوردگی های نکبت که باعث میشه همش حالت بد بشه....حوصله نداشته باشی...بخواهی به زمین و زمان گیر بدی...اصلن حالم خوب نیست...نشستم پای تلوزیون که احساس کنم حس بهتری دارم!....دارم یک چیزهایی هم ترجمه می کنم...اس ام اس میاد که ریختند دفتر شرق و یکسری از بچه ها رو با خودشون بردند....حالم بدتر میشه...آنلاین میشم...فرزانه روستایی، حاجی خدابخش، کیوان مهرگان و احمد غلامی رو  با خودشون بردند...یکی از بچه ها توی جیمیل آنلاین هست...میگه که همه خوب هستند!!! و نگران نباش!!! و چند ثانیه بعد میگه که قرار شده بچه ها برن خونه تا مشکل جدیدی پیش نیومده....به فرنازی فکر می کنم....یعنی الان داره چیکار می کنه...خانم روستایی فرصت کرد بهش زنگ بزنه?بهش اجازه دادند تا به فرنازی زنگ بزنه و بگه که چند روز دیگه برمی گرده?....فرنازی...فرناز کوچولو....هفته ای دوبار خانوم روستایی با خودش می آورد روزنامه....همیشه هم می اومد اتاق ما...گاهی با هم نقاشی می کشیدیم ...کلی حرف می زد...یکخرده لوس بود، ولی خیلی دوست داشتنی....همسن خواهرزاده عزیز....نوشتم توی فیس بوک که فرنازی الان چه حسی داره...سلیمان نوشت که اونجا بود وقتی که خانم روستایی رو بردند، دختر آقای غلامی هم بود.....شبنم نوشت که بچه ها گفتند خانم روستایی بهش گفته قوی باشه و تا چندساعت دیگه برمی گرده خونه....میگن وقتی که خانوم روستایی رو بردند، فرنازی شروع کرده به زار زدن....الهی بمیرم....چقدر همیشه می ترسیدم از این که توی ایران بچه ای داشته باشم که شاید یکروزی شاهد چنین صحنه هایی باشه.....یکی نوشته که خیلی نگران حاجی خدابخش هست...براش نوشتم که بابا، حاجی یک داد که بزنه دیوارهای اوین میاد پایین....نوشته که حاجی، دیگه اون حاجی سابق نبود...شیشه های رنگارنگ قرص داشت  و قلبش درد می کرد این روزها از این همه فشار و استرس و ناراحتی....نوشتم که دلم میخواد هنوز همون تصویرهای سابق توی ذهنم باشه...حاجی خدابخش که می اومد روزنامه...با ابهت و خشن در ظاهر ولی واقعن مهربون با کل کل کردن همیشگی و جوابهای آماده و در خیلی موارد سربالایی که به بچه ها می داد...یادش بخیر وقتی رفته بودم یک شهر مرزی دور برای تهیه گزارش، بعدش می گفت تو چرا دیگه نمیری سفر تا گزارش بنویسی...از خاطرات سالهای نه چندان دور می گفت...داشتم می اومدم اینجا....به شوخی گفت الهی شکر که دیگه شرت از سر این روزنامه کم شد....اون ماه، هر گروهی جداجدا با مدیرمسئول و سردبیر جلسه داشت.....حاجی هم بود.... باز اشکهام ریخت به خاطر بحث هایی که سر  سوالی که از احمدی نژاد پرسیده بودم، درگرفته بود....بعد از جلسه گفت که نمی دونستم واقعن این همه جدی هستی نسبت به کارت...حالا نشستم اینجا و حالم خوب نیست و اشکهام باز داره میریزه....آقای غلامی...کیوان و شعرهاش ....چه فرقی می کنه آدم کجا باشه، مگه میشه که ببینی دوستانت، همکارانت، همه آدمهایی که می شناختی رو یکی یکی می گیرن، میبرن پشت دیوارهای بلند....تا ماه ها، تا سالها....هرچقدر که خودشون هم صبور باشند و مقاوم، جواب بهانه گیری ها و دلتنگی های بچه هاشون رو چی باید داد...همسرهاشون چیکار می کنند با این همه نگرانی و فشار و تهدید....فرنازی رو چطور میشه آروم کرد...چه فرقی می کنه که اینجا زندگی امنی داشته باشم؟ کدوم امنیت وقتی دوستانت در امنیت نیستند و تو همیشه دلت پیش اونهاست...کدوم امنیت، وقتی دوست میگه که همین چند روز پیش شونزده تا راکت به یک جایی نزدیکی محل کارش زدند!!!! و تو هی گریه می کنی که تو رو خدا مراقب خودت باش...و از اون روزی که دوست گفته که نگران نباش، تو فقط دیوونه نشو و نرو ایران!!!! تا الان یک هفته گذشته و تو هیچ خبری ازش نداری...اون از وضعیت دوستام و همکارهام...اون از وضعیت دوست...این هم از وضعیت خودم...سرماخورده...مریض...همیشه نگران....کجای دنیا میشه امنیت داشت؟!!! کدوم آرامش خاطر....

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

فعلن چند لینک

یک: سه تا دختر همکلاسی افغان دارم که بعضی از کلاسهامون با هم یکی بود...دوتاشون اقتصاد می خونن و یکیشون سیاست...دوستی که سیاست می خونه، مادرش هم جزو فعالان زن افغانستان هست...این سه تا دوستم امسال با هم همخونه شدند...گاهی روزها خیلی با هم در مورد وضعیت زنان در افغانستان حرف می زنیم...دوست شون دارم...دختران جوانی که خوب انگلیسی حرف می زنند، برای آینده برنامه ریزی می کنند، به آینده امید دارند، و حاضر نیستند زنانی تحت خشونت و ستم باشند و تغییر این وضعیت رو با توانمندکردن خودشون شروع کردند....یکی شون که 20ساله است و هم اسم خودم، میگه که وقتی سریالها و برنامه های تلویزیونی ایران رو می بینه، می فهمه که چقدر خشونت علیه زنان وجود داره....میگه که در کشورش مسلمن شرایط خیلی بدتر هست...مدتهاست که قراره یک روز بشینیم دور هم و یک گفتگوی خودمونی داشته باشیم در مورد وضعیت دختران جوان این کشور ولی هربار به دلایلی این اتفاق نیفتاده...حالا فکر کنم در همین روزها، این کار رو بکنم....اینها بهانه این شد که به این گزارش لینک بدم....خیلی سخته که به همین راحتی همه پیشرفت هایی که آروم آروم و به سختی در حوزه نان در کشوری مثل افغانستان صورت می گیره به دلایل سیاسی و بازی های پشت پرده قدرت اینطور به پسرفت و نگرانی شدید زنان منجر بشه...شغل تان را رها کنید وگرنه ما سرهایتان را از بدنتان جدا می کنیم

سه: این گزارش تلخ در مورد زنان بعضی مناطق دورافتاده مرزی هند است که به اتهام مائوئیست!!!! بودن مورد تجاوز پلیس های!!! لباس شخصی قرار گرفتند...ولی یک رسانه، میاد و گزارش مفصلی در مورد این تجاوزها با ذکر اسامی نیروهای پلیس می نویسه و از دولت در این مورد جواب میخواد...نه مشکلی برای روزنامه پیش میاد، نه برای روزنامه نگار....اینجا میشه از دردها نوشت، شاید که درمانی براش پیدا بشه...باید حسرت آزادی مطبوعات این هندی ها را هم بخوریم.... در 29 جولای سال 2007، مشغول شکستن هیزم در حیاط خانه ام بودم که ماموران پلیس ویژه سر رسیدند. من به داخل خانه فرار کردم ولی آنها به زور مرا بیرون کشیدند و مرا حدود یک کیلومتر دورتر بردند. در آنجا آنها دستها و پاهایم و چشمهایم را بستند و هرچهارنفر به صورت گروهی به من تجاوز کردند. آنها همه لباسهایم را پاره کردند و زیورآلاتم را شکستند. بعد از آن، من به بهانه آب خوردن فرار کردم و در انبار غلات خانه یکی پنهان شدم. من سه نفر از ماموران پلیس ویژه را شناختم-راجش از پلامپالی، کیچه سما از کراپاد و لینگا از پالامادگو. حتی بعد از این اتفاق هم آنها به خانه ام آمدند و مرا مورد تهدید قرار دادند. خیلی ترسیده بودم از این که چنین چیزی را به پلیس گزارش بدهم، در هر صورت چه فایده ای خواهد داشت؟ من حتی می ترسم که به فروشگاه بروم از ترس این که مرا دوباره بگیرند و مورد تجاوز قرار دهند.....

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

تصویری دور از یک زن عاشق

یک شبانه روز سخت و پر از وحشت رو در بند تنبیهی زندان اوین گذرانده بودیم....جایی که خود زنان زندانی می گفتند آخر دنیاست!!! ساعتها به سختی می گذشت با از ترس از زنهایی که زخم های عمیق خودزنی روی دستها و بازوها و گردن هاشون داشتند و دوسه نفرشون، یا من رو شبیه دوست پسرهای!!! سابقشون می دیدند و یا دلشون می خواست دوست شون باشم...بالاخره با اقداماتی که ناهید انجام داد، از اون راهروهای پر از دود و فریاد و دعواهای لحظه به لحظه و سلول هایی که درهای آهنی داشت به بند دیگه ای منتقل شدیم.....در این بند، راهروها و اتاق ها تمیز بود و همه اتاق ها پرده داشتند و سلولها  هم در نداشتند و به جاش، پرده های بزرگی جلوی در هر سلول کشیده بودند که در طول روز، بیشتر پرده ها رو می کشیدند یک کنار تا رفت و آمد راحت تر باشه....تازه بعد از دو روز و نیم تونسته بودم دستهامون رو  و البته بدنهامون رو هم بشوریم... شب قبل از تحویل به زندان اوین، توی بازداشتگاه موقت از شدت سرما، پتوهایی رو که شدیدن بوی شاش میداد، روی خودم انداخته بودم...شاید زندانبان حوصله نداشته در سلول رو برای زندانی باز کنه و یا شاید هم زن زندانی اینقدر حالش بد بوده که همون جا روی پتوها کارش رو کرده....روز بعد هم که توی اون بند تنبیهی مخوفی که حالا دیگه برای همیشه از بین رفته، جرات نمی کردم بدون ناهید پام رو از سلول بگذارم بیرون چه برسه به این که برم دوش بگیرم...اون هم دوش هایی که درهای درست حسابی نداشت...اون هم حموم های اون بند که تعداد زیادی از زنانش، یک یا چند دوست دختر! داشتند....وقتی از بند تنبیهی به بند جدید اومدیم، شهلا ما رو به سلول مون تحویل داد...کمتر از دوسه ساعت بعد دوباره اومد پیشمون با یک بشقاب پر از خوراکی...پنیر، گوجه خیار و شاید هم چیپس( این رو الان دقیقن یادم نمیاد) با دو تا از ملافه های تمیز خودش....حالم بهتر شده بود و می تونستم نفس بکشم...از مغازه زندان، بعد از ساعتها معطل شدن توی صف، از این عطرهای بیک کوچولو هم خریده بودیم و به خودمون عطر هم زده بودیم!!! شهلا شروع کرد به حرف زدن  از شرایط زندان...لباس های خوبی پوشیده بود....می گفت که دوست داره همیشه همین طور باشه و خانواده اش براش لباس میارن، حتی عطر و لوازم بهداشتی خوب و گفت هیچ وقت از این عطرهای آشغالی زندان نمی خرم...من و ناهید نگاهی به هم کردیم و خندیدیم و گفتیم ولی ما از همین عطرها زدیم....
مهربون بود، حداقل با ما که خیلی مهربون بود..بعد از نه ده روز که ما رو برای بازجویی خواستند و باید می رفتیم 209، بهش تند تند شماره پروین رو دادیم تا اگه مشکلی پیش اومد و ما برنگشتیم، بهش خبر بده...
شهلا عاشق بود....عاشق...استفاده از تلفن در زندان سهمیه بندی شده بود و تقریبن روزی 20دقیقه هر کدوم از ما حق تلفن زدن داشتیم البته با کارتهایی که باید خودمون می خریدیم و خیلی از زنهای زندانی پولی نداشتند تا کارت بخرن و یا خانواده ای که منتظرشون باشه و به همین خاطر تایم تلفن شون رو می فروختند و یا کارگری می کردند برای هر سلول تا پولی گیرشون بیاد و کارت بخرند...شهلا اما استثنا بود...وقتی که شبها، دیگه هیچکس نمی تونست از تلفن استفاده کنه نوبت شهلا می شد...شهلا ساعتها در طول روز با محمدخانی حرف می زد...حرفهای عاشقانه....از عشوه هاش، آروم حرف زدن هاش، خندیدن هاش می شد فهمید...شهلا، شهلا بود...موهاش رو می ریخت دورش، دامن بلند می پوشید و صندل های پاشنه بلند تا قدش بلندتر بشه و می ایستاد کنار اون تلفن و حرف می زدند با هم...حرف می زدند...حرفهای عاشقانه
شهلا یکبار دیگه اومد اتاق مون....داشت ماجراهاش عشق خودش و ناصر رو تعریف می کرد....اینکه چطور روزهای سرد زمستون چون می دونسته ناصر چه ساعتی میاد خونه، از قبل می نشسته روی توالت فرنگی تا کاسه توالت برای ناصر گرم بشه...و روزهای گرم تابستون همیشه با یک لیوان نوشیدنی خنک، کنار در منتظر بوده تا ناصر از راه برسه...ناهید یکدفعه ناراحت شد و  خیلی جدی گفت این عشق نیست...این یک رابطه نابرابره....گفت اگه عشق و دوستی بود چرا شهلا باید اینجا توی زندان منتظر اعدام باشه و ناصر اون بیرون به عشق و حالش برسه...ناهید به توضیحاتش ادامه داد...شهلا خیلی پکر شد، شاید هم جلوی بقیه زندانی ها انتظار چنین چیزی رو نداشت...شهلا رفت...دو سه روز دیگه برگشت با همون عشوه هاش...گفت که به ناصر زنگ زده و ناراحت بوده و حرفهایی رو که ما بهش گفتیم تکرار کرده...گفته که اگه عاشقم هستی، چرا رضایت خانواده لاله رو نمی گیری....گفت ناصر بهش قول داده که نمی گذاره شهلا اعدام بشه...بهش قول داده که وقتی آزاد شد، باز با هم زندگی خوبی رو شروع می کنن...بهش قول داده....
ما دوهفته فقط زندان بودیم....شهلا همچنان با عشق به ناصر و خاطرات خوب گذشته و رویاهای شیرین عشقولانه برای آینده، این سالهای لعنتی کشدار رو تحمل کرد..هشت سال..چند بار زنگ زد بعد از آزادی مون...یک بار به پروین تا روز خبرنگار رو بهش تبریک بگه....یکی دوبار به خونه ناهید....یکبار برامون از پشت تلفن آواز خوند...صداش قشنگ بود...قشنگ... می دونست که ما داریم تلاش می کنیم برای نجات راحله...فاطمه...خیلی های دیگه...هیچ وقت از ما نخواست برای نجاتش تلاش کنیم....غرورش و ایمان به عشقی که به محمدخانی داشت...ایمان به عشقی که ثانیه های آخر هم که شده نجاتش میده...فقط یکبار گفت که یادتون باشه وقتی خواستند من رو برای اعدام ببرند، دلم میخواد با لباس های تمیز خودم برم...با صندل های پاشنه بلند....از چادر پر از نقش عدالت قوه قضائیه متنفر بود....
این چند روز، تمام اون خاطرات آوار می شد روی سرم...و فقط یک تصویر دور به یادم می اومد...تصویری دور از زنی عاشق که داشت تلفنی با ناصر حرف می زد و می خندید و عشوه می اومد....
نمی دونم واقعن بعد از اون باز هم این رابطه دامه داشت یا نه....سه سال از اون روزها گذشته...( الان دیدم دوست روزنامه نگاری، جایی نوشته که ناصر تا شب آخر با شهلا تلفنی حرف می زده و همچنان وعده آزادی و رضایت بهش می داده و البته هفته قبلش هم با ملاقات شرعی داشتند..)....این چند روز دلم می خواست خوش بین باشم به قدرت عشق شهلا...خوش بین باشم به قول هایی که ناصر از پشت گوشی تلفن برای شهلا بارها و بارها تکرار کرده بود....ولی باید واقعیت رو پذیرفت...هرچقدر تلخ...می دونم که حتی اگه ایران بودم، دیگه نمی رفتم پشت در اوین...که بعد از اعدام راحله، دیگه توانایی رفتن نداشتم...توانایی تا این حد درگیر شدن با لحظات آخر اعدام یا مرگ برنامه ریزی شده یک انسان که به اندازه چندصدمتر با تو فاصله داره و تو هیچ کاری از اونور این دیوارهای بلند نمی تونی براش انجام بدی که حتی اگه در صحنه اعدام هم حضور داشتی، هیچ کاری نمی تونی بکنی وقتی تا این حد نفرت در قلب خانواده مقتول ریشه کرده که فقط و فقط با صدای شکستن گردن زنی آروم می گیره که حتی طبق شواهد هنوز کلی تردید و ابهام وجود داره در مورد قاتل بودنش....
امروز به گلناز می گفتم که ایکاش فاصله بین زمانی که شهلا فهمید تمام حرفهای ناصر دروغ بوده با اعدامش، کوتاه بوده باشه تا کمتر زجر بشه در دقایق آخر زندگی...میگن  وکیل شهلا گفته که مادر لاله درخواست قصاص کرده و محمدخانی هم این درخواست رو تائید کرده و هرچقدر وکلا اصرار کردند محمدخانی نپذیرفته....شاید اگه شهلا زودتر از این عشق ناامید شده بود، واقعیاتی رو می گفت که اینطور پرونده زندگیش تلخ بسته نشه...تحمل نه سال زندان و اعدام قبل از طلوع خورشید یک روز خاکستری پاییزی...
حالا دیگه شهلا هم تموم شد...زمان کوتاهی که بگذره شهلا، به یک خاطره دور از یک زن عاشق تبدیل میشه....حتی حتی اگه شهلا قاتل بود، ایکاش سرگذشت تلخش، تلنگری باشه برای مسئولانی که این همه در این چندسال بر طبل ازدواج موقت و چندهمسری می کوبند بدون اینکه به پیامدهای تلخ احتمالی این ماجراها توجه کنند....ایکاش پایان تلخ شهلا، می تونست تکونی به سیستم قضائی ایران بده که پرونده ها رو با دقت بیشتری بررسی کنند و همین طور در مورد زندگی آدمها تصمیم نگیرند و دست آخر هم با بررسی های نصفه نیمه حکم به قصاص!!! بدهند و همه چیز رو به خانواده مقتول واگذار کنند.... پایان تلخ شهلا، تلنگری برای همه ما بود که هنوز این مردم، خون رو با خون می شورند...حالا دیگه محمدخانی که حتی در صورت قتل لاله توسط شهلا، باید مقصر اصلی این ماجرا محسوب میشه، می تونه راحت دنبال زندگی با زن دیگه ای بره بدون این که ذره ای احساس عذاب وجدان باشه و بدون اینکه تقصیری در این سیستم مردسالار متوجهش باشه....مردی که بویی از انسانیت نبرده ...دلم میخواد تصویر شهلا، همون تصویر دور باقی بمونه از زنی که عاشق بود....عاشق یک مرد! و عاشق زندگی کردن و عاشق بودن...تصویر دوری از شهلا....روحش شاد...

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

روایتی ساده از مردانی که خود را برای یک شب به مزایده گذاشتند؟!!

ماجرا از اونجا شروع شد که یک روز توی ان جی ا بحث بود در مورد برنامه های روز ایدز...پسر آمریکایی زیر 30سالی که به نوعی مدیر برنامه های ایدز ان جی ا محسوب میشه، گفت که پارسال چند تا از بچه ها پیراهن هاشون رو درآوردند و زنها و دخترهای جوون بهشون پول دادند...البته فقط برای شوخی بوده و برای کمک مالی به برنامه های ان جی ا...و اینجوری بوده که پول زیادی هم جمع شده....حالا تصمیم گرفتند که این برنامه رو گسترش بدهند و امسال یک برنامه از قبل هماهنگ شده بگذارند و افراد مجرد، خودشون رو برای یک روز قرار به مزایده بگذارند....هرکی نرخ بالاتری گفت، می تونه با اون مرد قرار بگذاره....خب ایده جالبی به نظر می رسید...از طریق فیسبوک به همه خبر دادند که فلان شب(یعنی دیشب) همه چیز برای این برنامه همگاهنگ شده و کلی تبلیغات که دوستهاتون رو هم بیارید و از این حرفها...بعد از دوسه روز همین پسر آمریکایی یعنی ریان ایمیل داد که اون هم جزو کسانی هست که خودش رو به مزایده گذاشته و خجالت نکشید اگه دلتون میخواد با این پسر خوش چهره یک «هات دیت» داشته باشید، بالاترین قیمت رو بگید....ایمیل رو برای همه اعضا فرستاده بود....من و گلناز هم تصمیم گرفتیم برای شوخی و خنده هم که شده حتمن یک سر بریم ببینیم چه خبره....وقتی رسیدیم به جایی که قرار بود، برنامه اجرا بشه، دیدیم ریان، مثل مردهای بعضی از شهرهای هند لنگ پیچیده دور خودش البته مشکی رنگ!!!(مردهای هندی از رمگ سفید استفاده می کنند)...یک دفترچه هم در بدو ورود دادند که در هر صفحه، سه چهار تا تصویر از هر شش نفر پسری که خودشون رو به حراج گذاشته بودند، چاپ شده بود...جالب اینجا بود که ریان، عکس خودش و دوست دخترش رو هم گذاشته بود، همین طور دو تا دیگه از پسرهای هندی....قبل از این ما فکر می کردیم که دخترهای جوون هم می تونن خودشون رو به حراج بگذارند...ولی ریان گفت که مشکل ایجاد میشه....ما هم همش فکر می کردیم که خب یک قرار ساده است دیگه برای چی باید مشکل ایجاد باشه...مکان حراج یک رستوران بار بود.... بیشتر بچه های ان جی ا هم که اروپایی و یا آمریکایی هستند، مشغول فروش تی شرت و پخش بروشور و روبان های قرمز بودند و گلناز هم رفت تا بهشون کمک کنه تا برنامه مزایده شروع بشه....

ساعت نه و نیم، برنامه بالاخره شروع شد...مجری رفت بالای صحنه... همونجا توی بخشی از رستوران بار که در فضای آزاد بود، همه چیز رو ردیف کرده بودند ...فکر می کنم آدم مشهوری بود چون این بچه های هندی کلی ابراز خوشحالی کردند از حضورش در جمع....خلاصه تا شروع به حرف زدن کرد، ماها شوک شدیم...چون شروع کرد به گفتن از این که امشب اینجا بحث سکس و......است....حسابی گیج شده بودیم که خب چه ربطی داره که برای یک قرار ساده، این آقا داره این طور حرف از اعضای جنسی!!!! می زنه اون هم روی صحنه و اون هم این همه زشت.....بعد آقاهه گفت خب هرکی که برنده مزایده بشه، در حقیقت این مردها رو برای امشب خریده و می تونه هرچقدر دلش خواست باهاشون سکس داشته باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!! تازه اون موقع فهمیدیم که مساله فقط یک قرار ساده نیست....

اول از همه ریان رفت بالا....مجری، شروع کرد به معرفی اش و چیزهایی مثل این که هنرپیشه مورد علاقه اش کی هست و از این حرفها....بعد موسیقی استریپتیز و بعد هم بله... ریان چنان قر می داد و استریپتیز می کرد که جای تعجب داشت...ریان، روی سینه هاش هم علامت روبان قرمز اچ آی وی کشیده بود و روی پهلوی راست یا چپ، لوگوی ان جی ا....خلاصه ریان رو یک خانوم اروپایی خرید...یک خانم حدودن چهل ساله، خیلی قدبلند خیلی لاغر....حدود هشت هزار روپیه یعنی بیشتر از 200هزار تومان!!!!

بقیه کسانی که قرار بود به فروش برسند، همه هندی بودند و خیلی جوون...اکثرا زیر 24سال...نفر دوم یکخرده گرون تر فروش رفت...این در توضیح خودش این که چه مدل سکس رو دوست داره و البته اندازه عضو شریفش!!! رو به اینچ هم گفته بود....خلاصه این پسر رو دو تا خانوم اروپایی با هم خریدند!!!!....نفر سوم که رفت روی صحنه، یک پسر خیلی بانمک خوش چهره جوون بود...شاید 22 ساله....یکی از اون خانمهای اروپایی که پسر قبلی رو خریده بود، یک نگاهی به این پسر کرد و یک نگاهی به پسری که خریده بود...مجری گفت که می تونن چند تا پسر بخرند!!! این پسر رو یکی از همون خانم های اروپایی که پسر قبلی رو خریده بودند، خرید.... ما دیگه حسابی شوک شده بودیم که خب اینجا چه خبره واقعن.....مجری اعلام کرد که یکی از اون دو تا خانوم اروپایی از خریدش پشیمون شده و پسر دومی رو فروختند به دختری که رقم بالاتری رو گفته بود که در حقیقت دوست دختر همین پسر بود!!!!

نفر بعدی یک پسر به ظاهر خجالتی بود...چون حتی حاظر نشد بلوزش رو دربیاره....در حالی که پسرهای قبلی شورتشون رو هم به ملت نشون می دادند...مجری هم برای گرم کردن فضا، همش از بعضی از دخترهای تماشاچی می خواست بیان مثان دست به باسن این پسر بزنند و بگن که جنسش مرغوبه!!!!! یا نه.....این پسر که حتی نمی گذاشت مجری هم بهش دست بزنه، یک خریدار پر و پا قرص پسر پیدا کرد!!!! واقعن صحنه تماشایی شده بود....رقابت بین یک دختر و یک پسر برای خریدن این مرد شدید شده بود و بالاخره هم دختر که به نظرم ایرانی می اومد، این پسر رو خرید...

نفر بعدی پسری بود 18ساله که مجری گفت تا حالا چهار بار سکس داشته...این پسر با یک ربدوشامبر قرمز و کلاه اومد روی صحنه و دوستاش هم کلی جو دادن بهش و از این حرفها....رقابت برای خرید این پسر بین دو تا دختر بود...اولش فکر کردم که فقط برای بازارگرمی دارند این کار رو می کنند ولی تا دختراول یک قیمتی می گفت بلافاصله دومی قیمت بالاتری می گفت....دختر اول یک شورت پوشیده بود و بلوز و کت چرم...دختر دوم جین پوشیده بود و کفش های پاشنه بلند...هر دو همسن به نظر می اومدند....رقابت همین طور ادامه داشت....دختری که شلوار کوتاه پوشیده بود دیگه یکخرده عصبی شده بود...ولی دست بردار نبود...دوستهاش که ازش بزرگتر به نظر می رسیدند، و معلوم بودند دوستهای پسره هم بودند کنار دختر ایستاده بودند و می گفتند دیگه ادامه نده...ولی دختر نمی تونست...قسمت به بالای 18هزار روپیه رسید( هر روپیه 24تومان)...گلناز متوجه شد که انگار این دو دختر با هم بحث جدی دارند در مورد اون پسر....یکبار حتی وقتی پسر فروخته شد به دختری که جین پوشیده بود و دختر رفت روی صحنه، این یکی دختر نرخ رو برد بالاتر...و اون دختر که از همون روی صحنه هم مضطرب به نظر می رسید، نرخ رو برد بالاتر....تا این که دختری که شلوار کوتاه پوشیده بود کاملن منصرف شد....من هم کلی دلم سوخت برای اون دختری که جین پوشیده بود چون فکر می کردم که دوست دختر این پسر هست و چقدر تلاش کرد تا این دختر جوون دیگه نخردش....وقتی از روی صحنه هم اومدند با هم پایین، این دختری که شورت پوشیده بود هیچ عکس العمل بدی نشون نداد ولی کاملن ناراحت و عصبی بود در حالی که اون دختر هم مضطرب و عصبی بود...الان امروز یکبار دیگه دفترچه رو نگاه کردم و دیدم دختری که شورت پوشیده بود، دوست دختر واقعی اون پسر بود که عکس دونفری شون رو با هم چاپ کرده بودند و در حققیت دختری که اون رو خرید، ازش خوشش می اومده و کاملن برنامه ریزی اومده بوده تا پسر رو بخره!!!!خیلی ناراحت شدم....

نفر آخر هم به قیمت خیلی بالایی فروش رفت که بعدن از طریق بچه های ان جی ا فهمیدیم که در حقیقت اون جزو بچه پولدارها محسوب میشه و خواسته به ان جی ا کمک کنه و قرار هم نیست با کسی بخوابه....فقط خواستند برای شوخی و خنده هم در این برنامه شرکت کنند....این پسر مثلن توسط یکی از دوستان مرد خودش به قیمت حدود 40هزار روپیه فروش رفت

برنامه که تموم شد، دیگه واقعن حس بدی داشتم...خیلی کار احمقانه ای بود به نظرم....چیزی مثل خرید و فروش انسان...البته خب مسلمن افرادی که خودشون رو کاندیدا کردند، حتمن اعتماد به نفس بالایی داشتند، شاید هم با خودشون کلی کلنجار رفتند!!! فکرش رو بکن، یکی بره روی صحنه و هیچکی نخردش!!! تا زمانی که قرار بود مزایده در حد قرار گذاشتن باشه ، به نظرم ایده جالبی بود...هرچند حتی اگه در حد یک قرار ساده هم بود، واقعن نمی دونم حتی اگه تعهد نداشتم، اعتماد به نفس این کار رو داشتم یا نه؟....ولی الان دیگه خیلی وضعیت فرق کرده و همش با خودم میگم خب یعنی چی؟ پول خوبی جمع شد از طریق فروش مردها برای یک شب!!!! و حالا قراره با این پول، ما کلی برنامه داشته باشیم و به هندی ها آموزش بدیم که چطور از خودشون در برابر اچ آی وی محافظت کنند....خب این چه فرقی با تن فروشی داره؟!!!

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

چند لینک

یک: اگر چاقو اولین چیزی باشد که در ادبیات مردانه خشونت را به یاد می آورد، روایت های زنان چیز دیگری را نشان می دهد. برای این زنان چاقو اولین خاطره نیست. چه کسی باور می کند برای زنان "سیب زمینی"، "خاکستر سیگار"، "مداد قرمز"، "لک چای روی فرش"، "انگشتر عقیق" و یا آئینه نماد خشونت باشند. زنان هر روز با این نمادها زندگی می کنند و برای اولین بار درباره این نمادها نوشته اند....این کتابچه رو که حاصل کارگاه های مقابله با خشونت علیه زنان است حتمن دانلود کنید و ببیند و بخونید...نوشته ها، دستنوشته های شرکت کنندگان در کارگاه است که اسکن شده و با عکسهایی در کنارش کار شده...تصویر سرد و غمگین کننده ای از ترس، خشونت، ناامنی....

دو: زن همین طور روی مبل خشکیده بود. هیچ چیزی از اشیای موجود در فضای اتاق را نمی دید، سردی عجیبی در رگهایش راه افتاده بود. با خودش فکر کرد: این نمی تواند یک مرد باشد. هیچ مردی با یک مرد دیگر این طور حرف نمی زند. حتماً باید پای زنی دیگر درمیان باشد. زن همیشه از این رفتار مرد رنج برده بود. در عین خونسردی کارش را پیش می برد و اعتنایی به او نمی کرد. این کار او چیزی جز یک خشونت روانی پیچیده نبود که با استادی انجام می داد. چندباری که زن گرفتار این وضعیت شده بود با مشاور روانی صحبت کرده بود. مشاور براین اعتقاد بود که بعضی از مردان طبقه متوسط به بالا، چنان خشونتی را در مورد زنان خود به کار می برند که صد رحمت به شلاق و تازیانه. این خشونتی پنهان بود که روان زنان را درهم می شکست و همه سلامت روانی آنها را تهدید می کرد. آنها نیاز نداشتند که از حربه های کهنه ای مانند شلاق و سیلی بهره ببرند. گاهی کسی به روان تو چنان سیلی می زند که اثر آن برای سالها روی تک تک سلولهایت می ماند. این وضعیتی بود که زن خودش را در آن گرفتارمی دید....این نوشته ناهید عزیز رو هم از دست ندید که به خشونت روانی می پردازه...خشونتی که تمام اعتماد به نفس یک زن رو در طول رابطه ازش می گیره و زن رو مبتلا می کنه به انواع و اقسام مشکلات و ناراحتی ها روانی....

سه: این تحلیل رو خیلی دوست دارم، نه به این خاطر که خودم ترجمه اش کردم، به خاطر حرفهای تئوریزه شده ای که برای گفتن داشت... لارس ژالمرت تلاش دارد تا مکانیسم پشت خشونت مردان در جامعه مردسالار را معرفی کند و نشان دهد که در حقیقت ریشه خشونت های خانگی، تجاوز و سوءاستفاده های جنسی و آزار و اذیت زنان تحت تاثیر «سیستم مبتنی بر قدرت جنسیت» صورت می گیرد؛ سیستمی که به این وضعیت منجر می شود که مردان زیادی این را بدیهی می دانند که برتر از زنان هستند و باید بواسطه خاصیت جنسیت شان بر زنان قدرت داشته باشند. بعضی مردها اگر از این حق/قدرت محروم شوند از آنجا که آن را برای خود بدیهی می دانسته اند، با خشونت به این امر واکنش نشان می دهند و تلاش می کنند تا دوباره این قدرت را به دست بیاورند. خانم لارس ژالمرت تاکید دارد که در تلاش برای پایان دادن به خشونت، این امر خیلی مهم است که از مردان نام ببریم. نباید بگوییم خشونت جوانان، بلکه باید آن را خشونت مردان جوان بنامیم، نباید بگوییم ضرب و شتم همسران(زنان) بلکه باید بگوییم ضرب و شتم زنان توسط مردان شان.

چهار: به امید روزی که وقتی بیست و پنجم نوامبر میرسه، خشونت علیه زنان و در کل خشونت علیه بشر به خاطره تلخ سالهای دور تبدیل شده باشه...خیلی روز و سال و نسل دیگه تا اون روزمونده...ولی یک گام کوچیک هم که هر زن و مردی برداره برای کاهش این خشونت، خودش کلی جای امیدواری به آینده و دنیای بهتری داره

در ویپاسانا چه گذشت؟!

 پیش نوشت: هیچ وقت فکر نمی کردم برام چنین اتفاق بزرگی در طول ویپاسانا رخ بده، تغییری که اگه ادامه داشته باشه، در حقیقت خیلی چیزها رو توی زندگیم دچار تغییر اساسی تری خواهد کرد....فقط در مورد سوفیا و سفر هفت ساله اش به هند در جستجوی حقیقت و همین طور در مورد تحلیل نصفه نیمه ای که از وضعیت زنان هندی شرکت کننده در این دوره ها دارم، و البته در مورد شرح آموزش های این دوره بعدن می نویسم...

روز ورود: باید تا قبل از ساعت پنج بعدازظهر، در محل ویپاسانای شهر خودمون حاضر باشم...کمتر از بیست دقیقه راه بود...فرم هایی را پر کردم که باز هم تاکید داشت بر این که آیا آمادگی این رو داریم که تا آخر دوره ده روزه در اینجا بمونیم و کاملن به قوانین به مقررات پایبند باشیم....وسایل باارزشم رو تحویل میدم...چند خانم مسن هندی رو می بینم و فکر می کنم که چقدر باید دخترهاشون لوس باشند که مادرها و پدرهاشون هم باهاشون  تا دم در اینجا اومدند...هر کدوم هم با دوسه تا ساک بزرگ...ولی وقتی لیست ثبت نام شدگان رو می بینم متوجه اشتباهم میشه...حتی زنانی بالای 60سال در این دوره ها شرکت کردند!!! همون موقع در فضای سبز، زنی  رو می بینم که موهاش رو کولی وار ریخته دورش و داره به تازه واردها نگاه می کنه...معلومه که هندی نیست...به اتاقم میرم...اتاق های محل اقامت زنان در ساختمونی دو طبقه است که هر طبقه فقط شامل یک راهرو با هشت تا اتاق در هر سوی راهرو...ساختمون نوساز و نمای آجری رنگ قشنگی داره...هر اتاق دو تخت داره که  در حقیقت سکوهای سنگی است که به دیوار وصل شده با یک پشه بند بالای هر تخت سنگی...هر اتاق یک دستشویی و حمام هم داره که حمامش دوش نداره و باید از سطل و پارچ کوچیک استفاده کرد...همون زن، هم اتاقیم شده...سوفیا...اهل یونان...خسته ام و می خوابم...وقتی بیدار میشم می بینم هیچکس نیست...میرم بیرون...شب شده و همه کنار در سالن بزرگی ایستادند...اسامی رو می خونند و به هرکی جاش رو نشون میدن...سالن مدل این سالن های ورزشی است...در هر ردیف پنج تا تشکچه آبی( به اندازه ای که می شد روش چهارزانو نشست) با یک متکای کوچیک با فاصله های منظم برای زنها و چهار تا تشکچه با زنگ آبی کمرنگ تر برای مردها گذاشته شده...فاصله بین ردیف مردها و زنها با یک نوار گلیم مانند از هم مشخص و جدا شده.. سر تاسر سالن به فاصله های مساوی، پنجره های سرتاسری  داره با پرده های آبی رنگ که الان پرده ها رو کنار زده بودند...جلوی سالن دو تا صندلی بزرگ هست و یک میز بین اینها فاصله...در صندلی بزرگی که روبروی زنها است یک معلم زن تقریبا مسن نشسته و در روبروی مردها یک معلم مرد پیر......50نفر زن و 40نفر مرد در این دوره شرکت کردند...مردهایی بالای 70سال و تعداد بیشتری پسرهای جوون زیر 30سال...ولی زنها اکثرن میانسال و مسن هستند...جز ده دوازده تا زن جوان زیر سی سال... فعلن حس خوبی دارم چون ساختمون نوساز و تمیز هست
روز اول: ساعت چهار صبح صدای عجیبی توی راهروها و محوطه پخش میشه....درست همون صدایی رو داره که اوایل خیلی از کارتن های ژاپنی و  البته کارتن ای کی یوسان نشون می دادند....و چند دقیقه بعد دختر خیلی جوونی، زنگوله کوچیکی رو در سرتاسر راهرو به صدا درمیاره و با همون زنگوله به در همه اتاق ها میزنه...تازه می فهمم که شرکت در همه ساعتهای مدیتیشن اجباری است و این یعنی دوازده ساعت در روز!!!! به سالن میرم....همه خواب آلود هستند...روز تشکچه ها می شینیم و استاد بزرگ هم میاد و رادیویی رو روشن می کنه...صدای لرزان پیرمردی که انگار در حال احتضاره، از بلندگوها پخش میشه...انگار داره ورد می خونه... حالا دیگه کاملن خواب از سرم پریده...بعد از چند دقیقه همون صدا به هندی و بعد به انگلیسی میگه که باید چشمهامون رو هم ببندیم و تمام حواس مون رو به نفس کشیدن متمرکز کنیم... باید بودا وار یا همون مثل ای کی یوسان، روی اون تشکچه ها چهارزانو بشینیم... تقریبن 90درصد سالن، ساعت چهار و نیم تا شش و نیم رو خواب هستند....بعضی ها هم دارند تلاش می کنند تا متوجه نفش کشیدنشون بشن و این رو از صدای بالا کشیدن دماغ ها میشد فهمید....نشستن اونجوری اصلن کار راحتی نیست، هی به سمت راست خم میشم، به سمت چپ...حالت نشستن و مدل پاهام رو عوض می کنم...ولی سخت تر از اون چیزی بود که به نظر می رسید....روز اول همه چیز طبق برنامه پیش میره و ساعت هشت ما چندنفر که هندی نیستیم به سالن کوچیک دیگه ای میریم تا در حقیقت سخنرانی های ضبط شده آقای گوینکا(مردی که تکنیک ویپاسانا رو بعد از چندقرن مجددن به هند آورد و با راه اندازی مراکزی در بسیاری از شهرهای هند، آموزش رایگان این تکنیک رو شروع کرد) رو بشنویم....همون مردی هست که صداش از بلندگوها پخش میشه...از قیافه اش خوشم میاد...اولین جمله اش اینه که یک روز گذشت و نه روز دیگه مونده....و میگه که حتمن بعضی هامون تصمیم گرفتیم که بهانه ای برای فرار پیدا کنیم...در مورد این دوره حرف می زنه...داستان های خیلی بانمی تعریف می کنه...و آخر حرفهاش هم میگه تازه باید این رو بهتون بگم که اینجا شام هم نمیدیم...باورم نمیشه....ساعت 5، یک چیزی به اسم اسنک بهمون دادند که در حققیت برنج برشته شده(یعنی مثل پاپ کورن ولی به جای ذرت، برنج) با چند تا دونه بادوم زمینی و خیلی خیلی تند بود...من هم یکخرده شیر ریختم توش که حداقل قابل تحمل بشه، هرچند باعث تعجب همه شده بود...میگه سعی نکنید ناهار و صبحونه دوسه برابر بخورید تا این جبران بشه!!! حالا دیگه باید حتمن به فرار از اونجا فکر می کردم

روز دوم: باز دوازده ساعت نشستن و متمرکز شدن به ناحیه بینی...اینقدر که بتونی ورود هوا به بینی ات رو حس کنی....هوای سردی که داخل میشه و هوای گرم تری که خارج میشه...برای من کار سختی نبود، چون اون زمانی که مریض بودم و قلبم خیلی مشکل داشت، دکترم همیشه می گفت هر وقت خیلی درد داشتی، سعی کن خیلی آروم از راه بینی ات فقط نفس بکشی....و به همین خاطر می تونستم راحت روی نفش کشیدنم تمرکز کنم...در شروع هر ساعت اول صدای همون مرد پخش می شد که ورد می خوند و بعدش هم به هندی و بعد به انگلیسی توضیح می داد که باید چیکار کنیم و با صدای کشیده ای می گقت استارت اگین.....و وقتی هم که هر ساعتی می خواست تموم بشه یک ورد دیگه ای می خوند و با همون صدای کشیده می گفت تیک رست...تیک رست....اصلن این تیک رست گفتن هاش ممد حیات بود...بعد از اون همه کج و کوله شدن و تلاش برای صاف نشستن....غروب، یک سوسک حمومی بزرگ توی دستشویی دیدم...در طول این دوره کشتن هرگونه جانداری ممنوع بود و حتی چیدن و بوکردن گل....ولی نمی شد از این گذشت...سوسک کثیف چندش آور....باز هم بخش خوب ماجرا پخش سخنان آقای گوینکا بود....حالا دیگه می دونم که ویپاسانا، تکنیکی هست که بودا از اون برای تمرکز و رسیدن به رستگاری و آزادسازی انسانها از خشم و ناراحتی و نفرت و رسیدن به صلح و آرامش از طریق کنترل فکر و مغر استفاده می کرده....این چندشب هرچند زود خوابیدم و جز شب اول دیگه احساس گرسنگی نمی کردم، ولی کابوس های بی نهایت وحشتناک می بینم...اینقدر که وقتی از ترس بیدار میشم، فکر می کنم مردم و وقتی دست بی حس شده ام رو به سختی می برم سمت دهنم، متوجه میشم که آب دهنم همین طور ریخته بیرون...درست مثل آدمی که چندساعتی از مرگش گذشته....باز هم به فرار فکر می کنم...

روز سوم: درست مثل دیروز...همون تمرین...خانم مسنی هست که در ساعت چند بار با صدای بلند آروغ های کشدار میزنه...چند نفر دیگه هم این کار رو می کنند ولی خیلی آروم تر....خانوم مسن حتی سر میز غذا هم چند بار این کار رو می کنه... یکبار در روز استاد با هر گروه که شامل چهار نفر میشه صحبت می کنه در مورد این که آیا بالاخره تونستند روی نفی کشیدن تمرکز کنند...دختر هلندی شاکی میشه و به استادمون میگه که میشه بهش در مورد آروغ هاش تذکر بده چون اصلن نمیشه تمرکز کرد...مسلمن نه....باید تلاش کنیم تا نشنویم...ولی مگه میشه...روز توری پنجره اتاق یک مارمولک بزرگ بدون دم!!! نشسته...سوفیا میگه خوش شانسی میاره!!! و خب ترس شدید من از این موجود هم راضی اش نمی کنه تا حداقل یکجورایی بندازیمش بیرون....سوفیا، موبایلش رو پیش خودش نگه داشته هرچند ازش استفاده نمی کنه...وقتی غروب برمی گردم اتاق، سوفیا ماتم زده است...گربه سوفیا مرده و سوفیا داشته با تلفن حرف می زده که خب چون صداش رفته بیرون، یکی از مسئولها شنیده و در زده و بعد هم شاکی شده و از این حرفها...البته سوفیا گفته که پدربزرگش مرده...سوفیا تمام شب رو گریه می کنه و پشت پنجره برای گربه اش شمع روشن می کنه...سوفیا برام تعریف می کنه که چطور شد که در جستجوی حقیقت و معنویت اومد هند....فرداش قراره دوره تمرکز روی بینی و نفس کشیدن تموم بشه و تکنیک اصلی رو بهمون آموزش بدن....دلم برای خونه ام تنگ شده

روز چهارم؛ چیزی شبیه تحول؟: شب قبل، گفته بود که امروز تکنیک اصلی ویپاسانا رو بهمون آموزش میدن...تا ظهر ولی هنوز مثل روزهای قبل بود...دیگه کلافه شده بودم...بعدازظهر اما، صدای مرد رو پخش می کنند که میگه حالا باید روی قسمت های مختلف بدن تمرکز کنیم و باید این کار رو از سرمون شروع کنیم...باید اینقدر آروم و صبور تمرکز کنیم تا متوجه بشیم که هر قسمت از بدن چه حسی داره در اون لحظه؟!!! شروع می کنم ولی احساس فشار شدیدی روی بدنم می کنم...مغزم رسمن هنگ کرده و اینقدر حس های متفاوت بد عجیب غریب به سراغم اومده که دارم زیر فشارش له میشم...احساس می کنم بدنم کاملن مچاله شده...با حالت تهوع از سالن میرم بیرون....زنگ که زده میشه به سوفیا میگم دیگه اینجا نمی مونم...سوفیا اصرار داره که باید با استاد حرف بزنم...ساعت بعد باز هم همین حس رو دارم...میرم اتاقم، یکی از کمک معلم ها میاد که بدونه چی شده...فقط میگم میخوام برگردم....استاد فرستاده بودش..میگه خب با استاد صحبت کن...باید تا ساعت نه شب صبر کنیم...قبل از اون باز ویدئوی ضبط شده مخصوص روز چهارم رو می بینیم...حس بهتری دارم...بعدش قراره با استاد حرف بزنم...استادم میگه چی شده....میگم میخوام برگردم خونه ام...میگه خب چرا؟ میگن دلیلش خیلی شخصیه...میگه شاید بتونه کمکم کنه و بهتره که حرف بزنم...تکرار می کنم که باید برگردم خونه....استادمون میگه تو کجایی هستی؟ میگم ایران...میگه میخوای برگردی ایران؟! مثل خنگ ها تکرار می کنم ایران؟ میگه مگه خونه ات ایران نیست؟ یکدفعه اشکهام شروع می کنه به سرازیر شدن اینقدری که نمی تونم حرف بزنم....خاطره پشت خاطره...در چند جمله فقط به استادمون میگم که چه حسی داشتم امروز...که احساس می کردم توی یک زندان بزرگ دارم خفه میشم......حالم اصلن خوب نیست و قرار میشه فردا با هم حرف بزنیم....میرم اتاق ولی یک دفعه از این حملات ناگهانی عصبی بهم میده...از اینهایی که باعث میشه ساعتها گریه ام بند نیاد...خودم رو می دیدم که چقدر تلخ اومدم از ایران....خودم رو می دیدم که چقدر درمانده نشسته بودم روی برفهای بیرون زندان اوین و زار میزدم برای اعدام راحله...پدر رو می دیدم که ساده و مظلومانه میگه میشه نری و خودم رو می دیدم که داد می زنم و گریه می کنم که باید برم....مادر رو می بینم از پست شیشه های زندان که یک لحظه حس کردم خم شد وقتی با اون چادر زندان و سرو وضع، من رو دید....دوست رو می بینم که چقدر عاشقانه دوستم داره ولی کار رو به جایی می رسونم که به دیوار مشت می کوبونه و میگه که ایکاش هیچ وقت عاشقت نشده بودم...خاطرات بد و تلخ دونه دونه به ذهنم حمله می کنن و خودم رو می بینم غمگین، سرشار از خشم و ناراحتی و عصبانیت....نمی دونم کی گریه ام بند میاد
روز پنجم: دوباره این روند ادامه داره....دوباره خاطرات بد و بد...ولی این بار دیگه اینقدرها تلخ نیستم...هر خاطره ای که اشک میشه و از چشمهام می ریزه انگار دیگه تمام حس های بدی رو که یکجایی از مغزم پنهان شده بود با خودش می بره...به جرات می تونم بگم که حالا دیگه هیچ حسی ندارم وقتی خاطره های بد به سراغم میاد...هیچ حسی از نوع ناراحتی و خشم و عصبانیت...اشکهام میاد ولی فقط اشکه...همین...حالا بهتر می تونم ببینم که چقدر اتفاقات تلخی که افتاده بود، مسیر زندگیم رو برای همیشه تغییر داد...که دقیقن در همون مسیری قرار گرفتم که آرزوش رو داشتم ...که باید این راه رو ادامه می دادم...حالا دیگه هیچ حسی نداشتم به همه اونهایی که خاطرات تلخی رو برام رقم زدند...ناراحت و متاسف بودم برای نامهربونی هایی که در حق چند نفر و گاهی در حق خانواده ام انجام دادم و واقعن امیدوارم فرصتی برای جبرانش داشته باشم...استادمون میخواد باهام حرف بزنه....وقتی براش تعریف می کنم که چی شده، خیلی خوشحال میشه...میگه ببین چقدر تحت فشار و استرس بودی و خاطرات تلخی که آدمها برات رقم زدند، هرچند فکر کی کردی که بخشیدی اونها رو ولی هنوز توی ناخودآگاهت ثبت شده بود و این همه باعث آشفتگی ات شده بود و یا حتی نامهربونی هایی که خودت در حق دیگران کردی و فکر می کنی که نباید می کردی، دیگه نباید بیشتر از این خودت رو سرزنش کنی و فقط حسرت گذشته هایی رو بخوری که گذشته....استادمون میگه هر حسی که داشتم در این چند روز، هیچ تلاشی نکنم برای کنترلش تا بتونم از همه رنج های گذشته خلاص بشم....

روز ششم: حالا دیگه وقتی چشمهام رو می بندم و تمرکز می کنم، هیچ تصویری جلوی چشمهام نیست...برای چند دقیقه کوتاه حتی هیچ فکری هم به مغزم خطور نمی کنه...حالا دیگه کاملن صاف می شنیم و چهار زانو می زنم....این برای من که در چند ماه گذشته کلافه شده بودم از آشفتگی مغزم، از بیدار خوابی های طولانی عجیب غریب، از کابوس های وحشتناک بی پایان یعنی چیزی شبیه معجزه...استادمون در خارج از یک جمع بهم میگه که به چهره ام خیره شده بوده و متوجه شده که من چقدر چهره ام دوست داشتنی، سرشار از آرامش و قوی و محکم به نظر میاد(ابن رو به حساب تعریف از خودم نگذارید...دقیقن همین ها رو گفت)....تمام طول روز حتی بعد از دوازده ساعت بودا وار نشستن و تمرکز کردن، هنوز لبخند به لب داشتم....و دیگه حتی یکذره هم احساس گرسنگی و خستگی نمی کردم

روزهای بعد: بقیه روزها هم کما بیش همین طور می گذره جز بحث هایی که با استادم در مورد زنان هندی می کنم و قرار میشه که یک برنامه ریزی درست حسابی برای زندگیم بکنم و سعی کنم با تمرین های مداوم، همیشه مغزم رو کنترل کنم... در مورد بحث هایی که داشتیم بعدن مفصل تر می نویسم...این روزها دیگه آروغ های طولانی اون خانم مسن باعث نمی شد که تمرکزم رو از دست بدم و موضوعی شده بود برای خنده...به سوفیا میگم روز برور داره پیشرفت می کنه و زمان آروغ زدنهاش طولانی تر و کشدار تر میشه....یکروز سوفیا سر میز ناهار، تصمیم میگیره که همین کار رو تکرار کنه...میره بالای سر اون خانم مسن و با صدای بلند آروغ میزنه...خانوم مسن با تعجب و احتیاط سرش رو برمی گردونه که ببینه کی دقیقن کنار گوشش این کار رو کرده...و تا سوفیا رو می بینه، شوک میشه ...سوفیا هم بلافاصله آروغ بلند دیگه ای می زنه که خانوم مسن شوک شده از جا می پره....در طول روز بازها به این مساله می خندیدیم و به شوخی می گفتیم همین مساله ساده نشون میده که چقدر این دوره باعث شده صبور بشیم و مساله ای که باعث می شد با نفرت بهش واکنش نشون بدیم به مساله ای برای خنده تبدیل شده....( در مورد آموزشهای دوره مفصل تر می نویسم و تاکیدی که بر نشون ندادن عکس العمل به هر اتفاق ناخوشایندی داشتند)

و اما حالا: مسلمن محیط ایزوله ویپاسانا خیلی با محیط واقعی زندگی فرق می کنه...هیجان عجیبی داشتم که آیا در خارج از این محیط و در دنیای واقعی هم این آرامش و خونسردی باهام می مونه یا نه...این روزها برنامه زندگیم مرتب شده...از اعتیاد اینترنتی خبری نیست....شبها سر ساعت خوابم می بره...با مسائلی که همیشه  خیلی عصبی و مضطربم می کرد با خونسردی برخورد می کنم...می تونم ساعتها تمرکز کنم روی کاری که باید انجام بدم...دیشب رفتم کافه ای که دوست دارم...اونجا مردی رو دیدم که البته به من هیچ ربطی نداشت ولی دوست یکی از دوستان صمیمی ام بود و خیلی دوستم اذیت شد در این رابطه...یکبار دیگه که توی کافه دیده بودمش میخواستم برم بزنمش برای تمام اتفاقاتی که برای دوستم افتاده بود....تا حد مرگ عصبانی بودم و زیر لب بهش فحش می دادم...دیشب اما درست روی صندلی ای نشسته بودم که مشرف به میز اون مرد و دوستش بود...هیچ احساسی نداشتم...واقعن هیچی....تا در آینده چه پیش آید

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

ده روز سکوت مطلق!!!

یک: اصلن نمی دونم چطور شد که به سرم زد توی دوره های ویپاسانا شرکت کنم...وبلاگ پاکسیما رو که چندین سال هست هند زندگی می کنه خوندم که در مورد تجربه اش از دوره های دوره ویپاسانا نوشته بود....وسوسه شدم که برم...گلی گفت که توی شهر خودمون هم این دوره ها برگزار میشه...یک سرچ ساده...و بلافاصله آنلاین ثبت نام کردم برای دوره ای که دو ماه بعد شروع می شد....فرداش هم از مرکز زنگ زدند و همه چیز ردیف شد و یک ایمیل بلندبالا فرستادند در مورد مقررات و این جور حرفها...همون روز اول کلی ذوق زده بودم...مهشید لینک نوشته وبلاگی اش رو در مورد تجربه اش از ویپاسانا برام فرستاد...کاملن برعکس تجربه پاکسیما بود و تا آخر دوره نمونده بود...در تمام این مدت حس خوبی داشتم....ولی الان این دوسه روز مونده به شروع دوره، خیلی کلافه ام و اضطراب دارم....دوره، ده روزه است و هر روز از ساعت چهار و نیم صبح زنگ بیدار باش دارند و قبل از ده شب هم ساعت خاموشی...در طول روز، ده ساعت به مدیتیشن اختصاص داده شده....و فقط حق داری در طول دوره با مربی ات صحبت کنی(حتمن اون هم در حد چندجمله در روز)...با هیچکس دیگه نمیشه حرف زد...تلویزیون، اینترنت، اخبار، تلفن، کتاب، مجله، قلم، نوشتن و همه اینها ممنوع!!! باید از غذاهایی که همونجا بهمون میدن بخوریم...و هر گونه ارتباطی با دنیای بیرون هم قطع!!!روزهای اول حس خوبی داشتم مخصوصن این که فکر می کردم با مدیتیشن و اینها یاد می گیرم که چطور فکر و احساساتم رو کنترل کنم...دوست هم اولش توی چت به شوخی می گفت هیچ کدومش برات به اندازه حرف نزدن سخت نیست...از وقتی که دوست رفته، گاهی در تمام طول روز، حتی یک کلمه هم حرف نزدم!!! و ساعت خوابیدنم اینقدر تغییر کرده که شبها تا نزدیکی های صبح بیدارم و صبحها خوابم می بره....حالا همش میگم اشکال نداره، اگه این دوره هیچ فایده ای نداشته باشه حداقل ساعت خوابم مرتب میشه!!!! ولی از طرفی چون تنها راه ارتباطی من و دوست در این روزها اینترنت هست، اون هم البته نه هر روز و نه ساعت مشخصی از روز، حس خوبی ندارم...فکر می کنم خیلی ازش دور میشم...می دونم که دلم تنگ شده...که دلش تنگ شده...همش به خودم این دوسه روز میگم مگه مازوخیستی بدبخت که میخوای این همه خودت رو اذیت کنی و تازه دلتنگی هات هم بیشتر بشه....ولی یک حس قوی تری بهم میگه باید برم...باید این دوره رو تجربه کنم...امیدوارم تاثیر خوبی داشته باشه

دو: این یاهو هم مسخره اش رو درآورده...انواع و اقسام تبلیغات...روزی چندین تا تبلیغ ویاگرا!!!!!!!!!! بابا اول ببینید طرف زنه یا مرد، بعد براش تبلیغ بفرستید....در هر صورت خیلی کم چک می کنم ایمیل یاهو رو چک می کنم و اوصلن باهاش کاری ندارم...ولی تا الان بیشتر از سه یا چهار باره که برادرم، عکسهای دخترش رو فرستاده و هیچ کدوم به دستم نرسیده... با دوسه تا آی دی مختلف هم فرستادند اما باز نرسیده....حتی به جی میل هم نیومده...خواهرم میگه که خیلی نی نی بانمک و خوشگلیه...خیلی دوست دارم زودتر عکسش رو ببینم....حالا این هم از شانس منه دیگه...نمیشه آقا یا خانم یاهو، به جای تبلیغات ویاگرا، عکس برادرزاده عزیزم رو به میل باکس برسونی که دل عمه ای دور از وطن رو شاد کنی....
سه: حالا اینها رو همش می نویسم که از استرس ویپاسانا کم بشه...میرم و ده روز دیگه برمی گردم...شاید هم اصلن تا آخر دوره نموندم...ولی تلاش می کنم که بمونم...تا چه شود  

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

تولدت مبارک

یک: برادرم امروز برای اولین بار پدر شد و من برای سومین بار عمه...با این تفاوت که دو تا برادرزاده دیگه پسر هستند و این یکی دختر...حس خیلی خیلی خوبی بهش دارم...امیدوارم بالابلند بشه و جسور...شاید جسور مثل عمه اش...امیدوارم تا روزی که بزرگ میشه، دیگه خیلی چیزها توی ایران تغییر کرده باشه

دو: برای برادرزاده ها هدیه فرستاده بودم و البته سفارش ویژه خواهرزاده عزیز رو...دیشب برادرزاده ها زنگ زده بودند تا تشکر کنند...کوچک ترین برادرزاده(چهارساله) که هیچ درکی از من به عنوان عمه نداره، گفت سلام عمه..دست تون درد نکنه...تصویری که تقریبن از دوسال قبل ازش دارم، یک پسر ظریف بانمک با موهایی که همیشه توی چشمهاش بود....تازه اون موقع هم من رو نمی شناخت درست حسابی و هیچوقت باهام ارتباط برقرار نکرد...همین طور با خودم تکرار می کردم قربونت بشم عمه، یعنی تو وروجک اینقدر بزرگ شدی...ولی برادرزاده بزرگترم (هشت ساله) همیشه وقتی زنگ می زنه بغض می کنه که خیلی دلش تنگ شده و گاهی گریه هم می کنه...دیشب کلی خوشحال شده بود و درعین حال می خواست نشون بده که مثلن از دوری ام ناراحته و باز بغض کرده بود....بهش قول دادم که وقتی برگردم کلی براش سوغاتی های جدید میارم...فروردین خوب...
سه: این روزها نسبت به بچه داشتن حس خیلی خوبی دارم...به موجودی که در حقیقت خلقش می کنی...به فرزندی که ثمره عشق باشه...این روزها دلم میخواد بچه داشته باشم

پی نوشت: دخترکوچولو از بیمارستان اومده خونه...مامان با خوشحالی میگه خیلی دختر خوشگلیه...سفید با چشمهای خاکستری...با انگشتهای کشیده مثل تو...با مامان دخترکوچولو حرف می زنم....حالش خوبه...میگه که خیلی شبیه خودته...هر بچه ای که توی خانواده ما، منظورم به خواهرزاده ها و برادرزاده هاست، به دنیا میاد اگه انگشتهای کشیده داشته باشه، همون اول همه میگن شبیه تویه....ولی تا الان که این طور بوده که بعد از چندماه دیگه هیچ بچه ای شبیه من نبوده...حالا شاید بچه خودم، شبیه خودم باشه

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

دلم غروب میخواد

غروب و طلوع خورشید رو خیلی دوست دارم...اینقدر که از روزها و روزها خیره شدن به غروب خسته نمیشم...از این غروبهای قرمز خوشرنگ...ولی اینجا هیچ خبری از چیزی به اسم غروب و طلوع نیست...اینجا وقتی قراره صبح بشه، تا دقیقن چهارپنج دقیقه قبل از صبح، هوا کاملن تاریک هست و بعد هوا کاملن روشن میشه...اصلن مثل ایران نیست...اون گرگ و میش های خاکستری و پر راز و رمز...غروب هم نداریم اینجا...باز طبق معمول چنددقیقه رنگ هوا تعییر می کنه و بعد شب میشه...دلم برای یک غروب و طلوع طولانی خورشید تنگ شده...خیلی هم تنگ شده..

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

این بچه ها سالم به خونه هاشون برمی گردند؟

از شیب جاده جنگلی کنار خونه که بالا ببری، به یک منطقه ای می رسی که تعداد خیلی کمی خونه داره...بعد از اون خونه ها، دوباره یک جاده سنگلاخ خیلی بد هست که به یکسری خونه و زاغه می رسه....اینقدر این جاده سنگلاخ بد و خوف انگیز به نظر میرسه و تا چشم کار می کنه خبری از هیچ خونه ای نیست  که هیچوقت هوس نکردم تا آخر جاده برم....همیشه صبح زود و یا سر ظهر و غروب از توی تراس بچه های کوچیکی رو می بینم که دارند پیاده میرن سمت اون جاده و یا برمی گردند...اینجا توی هر مدرسه ای یک مدل لباس فرم دارند که دخترها و پسرها همون رو می پوشند ولی توی همه مدرسه ها بچه ها کیفهای خیلی بزرگ دارند...از اونجا که از سه سالگی دوره پیش دبستانی شروع میشه، همیشه تصاویر جالبی از این بچه های قدکوتاه کوچولوی هندی رو میشه دید که مثلن دستهای همدیگه رو گرفتند تا سوار سرویس بشن...گاهی حتی از ریکشاها برای سرویس استفاده می کنند و توی هر ریکشای کوچیک حداقل هفت هشت تا بچه رو به زور جا میدن....
همه اینها رو گفتم تا به بچه های فقیری که از جاده جنگلی عبور می کنند برسم...دخترهای پنج شش ساله حتی چندین کیلومتر پیاده راه میان تا به مدرسه ای که نزدیکی خونه ماست، برسند...دخترها و پسرهایی که گاهی نه تنها همون کفش های پلاستکی سیاه ساده که هیچ دمپایی ای هم ندارند و پابرهنه دارند این مسیر رو میرن و میان...پسرها که ترس کمتری از دزدیده شدن دارند، کنار جاده می ایستند و هر موتور و ماشینی که رد میشه براش دست تکون میدن تا شاید سوارشون کنه...گاهی روزهای بارونی که از کالج برمی گشتم خیلی دلم برای این بچه ها می سوخت و به سرم می زد که سوار موتور کنم و ببرمشون خونه...ولی همش فکر می کردم توی این بارون، کنترل خودم رو به سختی می تونم حفظ کنم و اگه مشکلی پیش بیاد هیچ وقت نمی تونم خودم رو ببخشم...واقعن گاهی دلم می خواست ماشین داشته باشم فقط برای این که این بچه ها رو ببرم مدرسه...تا این که یکروز که هوا هم خیلی خوب بود، یک پسری حدودن ده یازده ساله دست تکون داد...از این پسرهای خیلی سیاه هندی...براش نگه داشتم...پسر اولش کلی ذوق کرده بود و  یکچیزی به هندی گفت که فقط آنتی رو فهمیدم چون همه بچه های هندی به زنان بزرگتر از خودشون میگن خاله و یا خواهر( دی دی) و این هم بستگی به اختلاف سن خودشون با اون خانم داره...تا از شیب جاده بالا رفتیم، یک پسر کوچیک تری هم دست تکون داد که واقعن دیگه نمی تونستم این ریسک رو بکنم و دو تا بچه رو سوار موتور کنم...خلاصه به همون جاده سنگلاخی رسیدیم و این پسر هم قصد پیاده شدن نداشت و هیچ خبری از خونه اش هم نبود....همین طور با این موتور و کوله پشتی و پسرک که دستهاش رو گرفته بود دور کمرم، بالا پایین می پریدم روی سنگلاخ ها که بالاخره پسر تشکری کرد که یعنی میخواد پیاده بشه...پیاده اش که کردم، یک مادام مرسی هم تحویلم داد و چنان طفلک با تعجب نگاه می کرد که انگار من اولین خارجی بودم که دیده بود...وقتی دور زدم تا برگردم خونه، از توی آینه دیدم که همچنان ایستاده و با تعجب داره به برگشتنم نگاه می کنه...این که یک روز تموم کمرم رو نمی تونستم تکون بدم به خاطر بالا پایین بریدن توی اون جاده سنگلاخ بماند ولی همش به این فکر می کنم که چقدر درس خوندن برای این بچه ها سخته...این بچه های فقیر لاغر واقعن جونشون رو دارند برای درس خوندن می گذارند...کی می دونه که موتورسواری که این بچه ها براشون دست تکون میدن، چجور آدمی هست و اون هم توی اون جاده سنگلاخ پرت، آیا اصلن این بچه ها سالم به خونه می رسن...

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

نقطه سر خط

بالاخره درست شد...بیشتر از چندده تا اسم انتخاب کردم ولی همه قبلن ثبت شده بودند...جز یکی دوتا وبلاگ، بقیه همه فقط یک پست داشتند!!! خب نکنید این کار رو....نمیخواهید وبلاگ بنویسید چرا وبلاگ ثبت می کنید که یکی رو از اسم مورد علاقه اش محروم کنید برای وبلاگش...باید مدتها قبل اینجا رو راه می انداختم...همون موقع که وبلاگ قبلی رو فرستاده بودند هوا...باید می نوشتم و می نوشتم...نمی دونم چرا این کار رو نکردم تا امروز که شدیدن به جایی برای نوشتن احتیاج داشتم...