۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

دلم غروب میخواد

غروب و طلوع خورشید رو خیلی دوست دارم...اینقدر که از روزها و روزها خیره شدن به غروب خسته نمیشم...از این غروبهای قرمز خوشرنگ...ولی اینجا هیچ خبری از چیزی به اسم غروب و طلوع نیست...اینجا وقتی قراره صبح بشه، تا دقیقن چهارپنج دقیقه قبل از صبح، هوا کاملن تاریک هست و بعد هوا کاملن روشن میشه...اصلن مثل ایران نیست...اون گرگ و میش های خاکستری و پر راز و رمز...غروب هم نداریم اینجا...باز طبق معمول چنددقیقه رنگ هوا تعییر می کنه و بعد شب میشه...دلم برای یک غروب و طلوع طولانی خورشید تنگ شده...خیلی هم تنگ شده..

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

این بچه ها سالم به خونه هاشون برمی گردند؟

از شیب جاده جنگلی کنار خونه که بالا ببری، به یک منطقه ای می رسی که تعداد خیلی کمی خونه داره...بعد از اون خونه ها، دوباره یک جاده سنگلاخ خیلی بد هست که به یکسری خونه و زاغه می رسه....اینقدر این جاده سنگلاخ بد و خوف انگیز به نظر میرسه و تا چشم کار می کنه خبری از هیچ خونه ای نیست  که هیچوقت هوس نکردم تا آخر جاده برم....همیشه صبح زود و یا سر ظهر و غروب از توی تراس بچه های کوچیکی رو می بینم که دارند پیاده میرن سمت اون جاده و یا برمی گردند...اینجا توی هر مدرسه ای یک مدل لباس فرم دارند که دخترها و پسرها همون رو می پوشند ولی توی همه مدرسه ها بچه ها کیفهای خیلی بزرگ دارند...از اونجا که از سه سالگی دوره پیش دبستانی شروع میشه، همیشه تصاویر جالبی از این بچه های قدکوتاه کوچولوی هندی رو میشه دید که مثلن دستهای همدیگه رو گرفتند تا سوار سرویس بشن...گاهی حتی از ریکشاها برای سرویس استفاده می کنند و توی هر ریکشای کوچیک حداقل هفت هشت تا بچه رو به زور جا میدن....
همه اینها رو گفتم تا به بچه های فقیری که از جاده جنگلی عبور می کنند برسم...دخترهای پنج شش ساله حتی چندین کیلومتر پیاده راه میان تا به مدرسه ای که نزدیکی خونه ماست، برسند...دخترها و پسرهایی که گاهی نه تنها همون کفش های پلاستکی سیاه ساده که هیچ دمپایی ای هم ندارند و پابرهنه دارند این مسیر رو میرن و میان...پسرها که ترس کمتری از دزدیده شدن دارند، کنار جاده می ایستند و هر موتور و ماشینی که رد میشه براش دست تکون میدن تا شاید سوارشون کنه...گاهی روزهای بارونی که از کالج برمی گشتم خیلی دلم برای این بچه ها می سوخت و به سرم می زد که سوار موتور کنم و ببرمشون خونه...ولی همش فکر می کردم توی این بارون، کنترل خودم رو به سختی می تونم حفظ کنم و اگه مشکلی پیش بیاد هیچ وقت نمی تونم خودم رو ببخشم...واقعن گاهی دلم می خواست ماشین داشته باشم فقط برای این که این بچه ها رو ببرم مدرسه...تا این که یکروز که هوا هم خیلی خوب بود، یک پسری حدودن ده یازده ساله دست تکون داد...از این پسرهای خیلی سیاه هندی...براش نگه داشتم...پسر اولش کلی ذوق کرده بود و  یکچیزی به هندی گفت که فقط آنتی رو فهمیدم چون همه بچه های هندی به زنان بزرگتر از خودشون میگن خاله و یا خواهر( دی دی) و این هم بستگی به اختلاف سن خودشون با اون خانم داره...تا از شیب جاده بالا رفتیم، یک پسر کوچیک تری هم دست تکون داد که واقعن دیگه نمی تونستم این ریسک رو بکنم و دو تا بچه رو سوار موتور کنم...خلاصه به همون جاده سنگلاخی رسیدیم و این پسر هم قصد پیاده شدن نداشت و هیچ خبری از خونه اش هم نبود....همین طور با این موتور و کوله پشتی و پسرک که دستهاش رو گرفته بود دور کمرم، بالا پایین می پریدم روی سنگلاخ ها که بالاخره پسر تشکری کرد که یعنی میخواد پیاده بشه...پیاده اش که کردم، یک مادام مرسی هم تحویلم داد و چنان طفلک با تعجب نگاه می کرد که انگار من اولین خارجی بودم که دیده بود...وقتی دور زدم تا برگردم خونه، از توی آینه دیدم که همچنان ایستاده و با تعجب داره به برگشتنم نگاه می کنه...این که یک روز تموم کمرم رو نمی تونستم تکون بدم به خاطر بالا پایین بریدن توی اون جاده سنگلاخ بماند ولی همش به این فکر می کنم که چقدر درس خوندن برای این بچه ها سخته...این بچه های فقیر لاغر واقعن جونشون رو دارند برای درس خوندن می گذارند...کی می دونه که موتورسواری که این بچه ها براشون دست تکون میدن، چجور آدمی هست و اون هم توی اون جاده سنگلاخ پرت، آیا اصلن این بچه ها سالم به خونه می رسن...

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

نقطه سر خط

بالاخره درست شد...بیشتر از چندده تا اسم انتخاب کردم ولی همه قبلن ثبت شده بودند...جز یکی دوتا وبلاگ، بقیه همه فقط یک پست داشتند!!! خب نکنید این کار رو....نمیخواهید وبلاگ بنویسید چرا وبلاگ ثبت می کنید که یکی رو از اسم مورد علاقه اش محروم کنید برای وبلاگش...باید مدتها قبل اینجا رو راه می انداختم...همون موقع که وبلاگ قبلی رو فرستاده بودند هوا...باید می نوشتم و می نوشتم...نمی دونم چرا این کار رو نکردم تا امروز که شدیدن به جایی برای نوشتن احتیاج داشتم...