۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

دوسه روز شلوغ آخر سال میلادی

یک: از دیروز تاحالا سه چهار بهش زنگ زدم...هربار میگه چیز جدیدی یادت اومده که برات بیارم....میگم نه، زنگ زدم ببینم کی میایی...می دونم که جمعه دارن میان ولی از الان دوباره دارم خودم رو براش لوس می کنم...جمعه میرم فرودگاه بمبئی دنبالشون...بالاخره بعد از حدود دوسال، مادر و پدرم رو می بینم...

دو: سران فتنه مشخص شدند!!! دو دختر ایرانی بلوک کناری....البته بارها دیده بودمشون ولی هیچ وقت هیچ کلمه ای بینمون رد و بدل نشده بود....یکی شون موهای فرشده های لایت داره و آرایش عجیب غریب و گاهی هم طوری لباس می پوشه که انگار مثلن کنار ساحل داره قدم می زنه...در هر صورت، نامه اخراج اینجانب هم به عنوان خارجی به دستم رسید!!! نامه اخراج که نبود، مدیریت مجتمع خیلی محترمانه به صاحبخونه نوشته بود که تصمیم گرفته شده که دیگه هیچ خارجی و دانشجویی اینجا نباشه و اگه مستاجر خارجی این واحد، اینجا رو تخلیه نکنه کار به پلیس و جریمه و از این حرفها می کشه...نامه رو به این خاطر به خودم دادند که صاحبخونه ام، توی آمریکا استاد دانشگاهه و اینجا زندگی نمی کنه....توی نامه هم دلیل اصلی برای این کار، برخوردها و رفتار خارجی های بلوک کناری ذکر شده بود(ببین دو نفر آدم چقدر همیشه مهمون داشتند و تولید سروصدا کردند که صدای هندی های پرسر و صدا هم دراومده بوده) در هر صورت به اونها مهلت کوتاهی داده شده بوده تا خونه رو تخلیه کنند...توی این نامه برخلاف چیزی که جانشین صاحبخونه گفته بود، نوشته بودند که از تاریخ روئت این نامه دو ماه وقت دارم که اینجا رو خالی کنم...و البته خب معلوم بود که جانشین صاحبخونه داره یک جایی یک کار خطایی انجام میده...یعنی یا اصلن به صاحبخونه نگفته بوده که این خونه رو به یک آدم خارجی اجاره داده و یا این که وقتی قرارداد رو تمدید کرده به صاحبخونه چیزی نگفته و داره پولش رو بالا می کشه! که البته مورد دوم اصلن بهش نمیاد...چون آدم خوبی به نظر میاد...در هر صورت به قول دوست، دیگه این بخش قضیه به ما ربطی نداره...جانشین صاحبخونه دو روزه!!! هم اومد و پول رهنم رو پس داد بدون اینکه حتی ازش برای پول برق و خسارتهای احتمالی چیزی کم کرده باشه(هرچند خب من هم همیشه مستاجر خوبی بودم و سرموقع پول می دادم و مشکلی هم ایجاد نکرده بودم و تازه دوهفته هم زودتر از موعد دارم خونه رو خالی می کنم ولی پس گرفتن پول رهن از هندی ها در خیلی موارد کار راحتی نیست)....و حالا باز می مونه بحث شیرین!!!! اثاث کشی اون هم درست یکی دو روز بعد از اومدن پدر و مادرم...البته خوشبختانه خونه جدید فاصله خیلی کمی با این خونه داره ولی خب اثاث کشی توی هند هم خیلی متفاوت تر از ایرانه هرچند یک خوبی که داره اینه که مجبور نیستی حتی کوچکترین وسیله ای رو خودت جابجا کنی...حالا شاید بعدن در موردش نوشتم....


۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

بفرما چای دوم؟!!!!!!!!!!

بیشتر مردم هند، درک درستی از حریم خصوصی ندارند....این رو جدی میگم...مثلن دوستت برای اولین بار وارد خونه ات میشه و اول از همه شروع می کنه به همه جای خونه سرک کشیدن و بلافاصله در بخچال رو باز می کنه، میره توی اتاق خواب و حتی در کمد لباسهات رو هم باز می کنه! یا با یک بار دیدن آدم توی آسانسور مجتمع یا راهروهای کلاس یا هرجایی از این قبیل، سوالهایی می پرسند که توی ایران امکان نداره سوالاتی از این دست از آدم بپرسن...یعنی از این مدلهایی که هنوز چایی نخورده پسرخاله میشن...بعد خب معلومه که چقدر رفتارهاشون آزاردهنده میشه...شاید به همین دلیل هم هست که هیچ دوست هندی ای ندارم که بخوام باهاش رفت و آمد داشته باشم...و این برخوردهاشون مسلمن به محیط های کاری و اداری هم کشیده میشه...
همین دوسه روز قبل رفته بودم یکی از این دفاتر شرکتهای موبایل تا مشکلی رو چک کنم باهاشون. یکی از کارکنان خانمی که پشت میز نشسته، به یکی از تلفن ها اشاره می کنه و میگه باید خودم شماره بگیرم و مستقیم از مرکز بپرسم. طرف پشت خط تا گوشی رو برمی داره به هندی چیزهایی میگه که شاید معنی اش به فارسن این میشه که چه کمکی از دستم برمیاد؟ ازش خواهش می کنم که انگلیسی حرف بزنه....این سوالهایی است که مرد ازم می پرسه بدون کوچکترین تحریفی:
شماره تماس؛ اسم و فامیل؛ ملیت(تا اینجا خب کاملن شوالها طبیعیه و باید پرسیده می شد)؛ شما توی چه کشورتون به چه زبانی صحبت می کنید؛ اینجا چه شغلی داری؟( چون داشتن شغل برای دانشجوها غیرقانونی است توی هند)؛ تاحالا پرینس آف پرشیا رو بازی کردی؛ دانشجوی چه رشته ای هستی؛ توی کشور خودتون امکانات بهتری توی دانشگاه ها وجود نداره؟
عصبانی میشم ولی تقریبن مودبانه به آقای پشت خط میگم که بهتره کار خودش رو انجام بده به جای اینکه در مورد تحصیلاتم و امکانات کشورم اظهار نظر کنه. تلفن رو قطع می کنه! دوباره شماره رو می گیرم. باز هم به محض شنیدن صدام، تلفن قطع میشه. عصبانی به دختری که پشت میز نشسته، میگم که دلیل این سوالات بی ربط رو نمی فهمم و اصلن به اون آقا چه ربطی داره که کشورم چه امکاناتی داره و چرا همونجا نموندم. بدون اینکه زنگ بزنه به مرکز و اعتراض کنه به برخوردی که صورت گرفته، میگه شماره موبایلت رو بگو. شماره ام رو میگم و با کامپیوتر خودش چک می کنه و درکسری از ثانبه میگه که مشکل چیه. یعنی واقعن دلم میخواد یک چیزی بهش بگم ولی دختر اینقدر خونسرد و آروم نشسته و مسلمن اینقدر برخورد اون آقای پشت خط براش عادی بوده که هیچی نمیگم و فقط تشکر می کنم و میام بیرون...

پی نوشت: تاحالا سه چهار نفر از دوستانم گفتند که اینجا نمی تونن نظر بگذارند...خودم هم واقعن نمی دونم مشکل چیه و چطور میشه حلش کرد...به همین دلیل واقعن شرمنده ام از دوستانی که برای گذاشتن کامنت وقت گذاشتند بدون اینکه بتونن کامنت رو بفرستند

پی نوشت2: الان دیگه مشکل حل شد و فکر می کنم اگه کسی بخواد کامنت بگذاره، می تونه
 

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

وقتی که به خاطر ایرانی بودن، تحقیرت می کنند!!!

زمستون بود که از ایران اومدم. اواسط اسفندماه دوسال قبل. یادم میاد وقتی با دوستای خوبم از در خونه اومدیم بیرون که بریم فرودگاه، با حسرت یک نگاهی به خونه ام کردم که می دونستم هیچ وقت دیگه به اونجا برنمی گردم. وسایل خونه رو جمع نکرده بودم و همه رو گذاشته بودم تا بعد از رفتنم، مامان بیاد و ببره. از در آپارتمان که اومدیم بیرون، باز نگام به تپه کوچیک پشت پنجره افتاد. یک تپه خیلی کوچیک که فقط توش دوتا درخت داشت. به حمید گفتم نموندم تا بهار بشه تا این تپه رو بکاریم که سبز بشه. از سرمای اسفند تهران چندساعته رسیدم به وسط چله تابستون هند. روز دوم شروع کردم به گشتن برای خونه. اینجا سومین خونه ای بود که همون روز دیدم. وقتی وارد سالن شدم، اینقدر از دیدن تراس بزرگ مشرف به یک جنگل ذوق زده شده که بلافاصله اومدم کنار پنجره تا برم توی تراس بدون اینکه توله سگ پشمالویی رو که کنار تراس کز کرده بود ببینم و تازه با صدای زوزه ضعیفش متوجه شدم که پاش رو لگد کردم!!! همین خونه رو اجاره کردم. عید که سلیمان زنگ زده بود، گفت وقتی داشتی می اومدی، می خواستی اون تپه رو بکاری تا سبز بشه ولی حالا یک جنگل داری برای خودت...روزهای خیلی خوبی توی این خونه داشتم...قرارداد رو برای سال بعد هم تمدید کردیم، هرچند گاهی این مجتمع مشکل آب داشت و هفته ای یک روز هم که برق نداریم...ولی تقریبن آروم بود و خوب(جز همسایه نکبت طبقه بالا که آشغالهاش رو می ریخت توی تراس ما!!!! و بی نهایت هم پرسرو صدا بودند)... دوسه ماه قبل هم به جانشین صاحبخونه گفتم که همین جا می مونم. حالا چند روز قبل که اومده بود برای گرفتن اجاره، گفت تو برنامه ات چیه؟ گفتم که قرار بوده که همین جا بمونم. خلاصه این رو گفت که دیگه توی این مجتمع به خارجی ها(البته شما بخونید به ایرانی ها) خونه نمیدن و اینکه مدیریت مجتمع گفته که تا یک ژانویه باید همه خارجی ها از اینجا برن!!!! البته توی مجتمع ما، خونه دادن به دانشجوها و خارجی ها ممنوع بود و این رو توی همه پارکینگ ها نصب کرده بودند ولی هیچ وقت رعایت نمی شد. کلی حرصم گرفته بود از این که در این مدت این همه آدم بی آزاری بودم(حز یکبار که با چندنفر از دوستانم که از ایران اومده بودند، چندنفری سوار آسانسور شدیم و من برای شوخی همه کلیدهای آسانسور رو زدم و آسانسور هنگ کرد مثل خیلی وقت های دیگه و نگهبان بی تربیت گیر داد به هندی که چرا این کار رو کردی؟ من هم گفتم که ما که کاری نکردیم، این همیشه خودش خرابه) و در این یکی دوماه اخیر این همه سروصدای همسایه جدید واحد کناری( که مفصل در موردش می نویسم) رو تحمل کرده بودم و حالا باید به خاطر ایرانی بودنم! از این خونه برم.  
اون شب گریه هم کردم. عصبانی بودم و داد هم زدم. دقیقن این حس رو داشتم که اینجا هم قراره امنیت نداشته باشم، که توی این هند هم قراره به خاطر ایرانی بودنم!!!! تحقیر بشم همون طوری که یک دوره ای توی ایران، مردم افغانی های بیچاره رو تحقیر می کردند و هر قتل و تجاوز و دزدی که رخ می داد، می گفتن کار اقغانی هاست. می دونم که بعضی از بچه های به اصطلاح دانشجوی ایرانی کاری کردند توی این شهر که دیگه تقریبن نگاه منفی به ایرانی ها داره همه گیر میشه و دیگه توی خیلی از مجتمع های خوب این شهر به ایرانی ها خونه نمیدن(فکرش رو بکن، پسرهای عرب می تونن به راحتی هرجا که دلشون خواست خونه بگیرن ولی ما نمی تونیم) ولی قرار نیست مشکل عده معدودی به پای همه نوشته بشه...روز بعدش بد بودم و جانشین صاحبخونه هم یک خونه ای رو بهم نشون داد که از تصور زندگی کردن اونجا حالم بدتر شد... و اون هم همش می گفت که چیکار میشه کرد و اگه باز توی مجتمع بزرگ خونه اجاره کنم ممکنه به خاطر ایرانی بودنم، دچار مشکل بشم...روز بعدش ولی به یک  بنگاه ایرانی رسیدم و یک آقایی که به جای سلام می گفت درود...مرد میانسال متین مودبی بود...چندین مورد خونه سراغ داشت ولی خیلی از اونها همین مشکل رو داشتند که نمی خواستند مستاجر ایرانی باشه...و باز سومین خونه ای رو که دیدم، پسندیدم....یک آپارتمان چهارطبقه با نمای قدیمی که هر طبقه هم چهار یا شاید هم پنج واحد داره...تراس های خونه از اینجا خیلی بزرگتره هرچند مشرف به هیچ جنگلی نیست...حالا قرار شده که با صاحبخونه دیدار داشته باشم!!! با وجودی که از قبل بهش اطمینان دادند که من از این «دخترهای ایرانی اینجوری اینجوری»! نیستم، ولی باز باید امیدوار باشم که مشکلی پیش نیاد و بتونم در چند روز آینده( و حداقل دوهفته قبل از اتمام موعد قرارداد) این خونه رو برای همیشه ترک کنم بدون اینکه یکبار دیگه با دوست فرصت تجدید خاطره در این خونه رو داشته باشیم...
پی نوشت1: اینجا قراردادهای خونه، یازده ماهه! است و نه مثل ایران یکساله.
پی نوشت2: توی این شهر، وقتی که خونه اجاره می کنی مستاجر باید حداقل یک و نیم برابر اجاره رو به بنگاه بپردازه! و جالب اینجاست که این مبلغ رو فقط باید مستاجر بده و از صاحبخونه پولی گرفته نمیشه!!!

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

باز هم رنج زن بودن

اصطلاح فضای «عمومی»، اصطلاح خیلی سنگین و پرباری است به خصوص برای زنان. تفکیک و جداسازی فضای عمومی و خصوصی، تقسیم بندی سخت و پرمساله ای است و زندگی شخصی زنان (جنسیتش، کارش و اخلاقش) تا حد زیادی موضوع بحث ها و منازعه های عمومی است. ولیکن پذیرش این مساله هم مهم است که جامعه با اخلاق زنان خیلی متفاوت تر از اخلاق مردان برخورد می کند.جای تعجب نیست که یکی از فاکتورهای کلیدی که پلیس را تحریک به گام برداشتن در راه حمایت از اخلاق اجتماعی کرده، لزوم حمایت از زنان بود. علاوه بر این، چندان بعید هم نیست که فرض کنیم که نتایج دستگیر شدن با عنوان « بی شرمی عمومی» برای زنان بسیار سنگین تر از مردان خواهد بود. نتایج غیرمستقیم مجازاتهایی که به زنان تحمیل می شود شاید همواره قابل مشاهده نباشند اما هر ناظر غیررسمی هم این را درک می کند که این زن است که مجبور به تحمل فشار خانواده و نظر منفی جامعه برای رفتار و کردارش می شود

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

....

دلم سوخت برای اون بنده خدایی که با سرچ این جمله در گوگل به این وبلاگ رسیده: دلم یک حرف قشنگ می خواست!!!!

فکر کنم حسابی ناامید شده باشه...هم از گوگل...هم از این وبلاگ...

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

این تصویر واقعی کشورم نیست

توی ویپاسانا که بودم، علاوه بر من و سوفیا(دوست یونانی که در جستجوی حقیقت! هفت ساله که داره به هند سفر می کنه)، یک دختر هلندی، یک خانم اسپانیایی و یک دختر ایرانی دیگه هم به عنوان خارجی های شرکت کننده در این دوره بودند و خب 45 نفر زن دیگه همه هندی بودند.
دختر ایرانی، موهای کوتاه زرد زنگ داشت...زرد رنگ که میگم یعنی واقعن زرد...از اینهایی که انگار موهات رو دکلره کرده باشی...خودش هم که تقریبن سبزه بود! روز سوم بود که یک قیچی خواست از مسئولان مرکز و فرداش بود که حضور اون دختر، همه توجه ها رو به خودش جلب کرد...موهاش رو با قیچی از ته زده بود....بعد خب چون با قیچی این کار رو کرده بود، نامرتب شده بود موهاش و هرکی می دید ناخوداگاه خنده اش می گرفت....هرچند خیلی بهتر از اون موهای زرد رنگ بود...این رو من و سوفیا یواشکی بهش گفتیم و اون دختر هم گفت که از موهای رنگ شده  بخصوص رنگهای بلوند متنفره!!!!! من و سوفیا یواشکی توی اتاق با هم حرف می زدیم(چون همون جوری که توی پست های قبلی نوشته بودم، حرف زدن به مدت ده روز قدغن بود) و سوفیا می گفت خواستم بهش بگم که اگه از این رنگ متنفری، پس چرا موهات رو این رنگی کردی!!!! این دختر ایرانی با همون دختر هلندی هم اتاق بود که تنها بلوند واقعی اون دوره بود...دختر هلندی خیلی جوون به نظر می اومد...حداکثر 19ساله...من و سوفیا که یواشکی توی اتاق با هم حرف می زدیم، می گفتیم که خیلی جوون تر از این حرفهاست که بخواد توی دوره به این سختی شرکت کنه....یکروزی دختر ایرانی یواشکی یک سوالی پرسید و من هم جوابش رو دادم و بعدش پرسید که کجایی هستم...بهش گفتم باید ایرانی باشم!!!! دختر گفت که از اول فکر می کرده که من باید ایرانی باشم ولی وقتی با دختر هلندی اتاق حرف می زدند، اون دختر گفته که مطمئنه من ایرانی نیستم!!! حالا جالب اینجا بود که این دختر ایرانی هم دوست داشت بدونه که قبل از هند، کجا زندگی کردم چون اعتقاد داشت که اصلن لهجه انگلیسی حرف زدنم، شبیه ایرانی ها نیست...از طریق همین دختر ایرانی متوجه شدیم که اون دختر هلندی، 27سال داره!!! و بعد از اینکه کارشناسی ارشد روان شناسی خونده، هفت ماه کار کرده و حالا با پولش اومده سفر و الان هم حدود هشت ماه از سفرش می گذره و بعد از هند هم میخواد بره ایران...دختر هلندی با دو تا کوله پشتی سفر می کرد و در طول سفر هم تلفن نداشت و فقط هفته ای یکبار وبلاگش رو آپ می کرد تا همه بفمند کجاست...دختر ایرانی بهش گفته بود که بهتره نیاد ایران و ایران اینقدری امنیت نداره که اون بخواد با این وضعیت تنها بیاد سفر...دختر ایرانی وقتی داشت اینها رو برام تعریف می کرد، گفت که بهش گفته آخه ایران که جایی نداره برای دیدن!!!! من هم خیلی جدی گفتم اتفاقن ایران حیفه که دیده نشده و اگه مسئولان کشور می فهمیدند، این درها رو باز میذاشتند تا خارجی ها بیان و ایران رو ببیند....دختر، یکخرده حرفش رو تصحیح کرد که خب آره، ولی این دختر هلندی داره تنها سفر می کنه و توی ایران هم که راننده های تاکسی و بقیه انگلیسی نمی فهمند و از این حرفها....

روز دهم دوره که می تونستیم با هم حرف بزنیم و دیگه سکوت شکسته شده بود، این دختر هلندی اومد اتاق ما...اول از همه گفت که هم اتاقی اش گفته که من ایرانی هستم و اینکه اصلن باورش نمیشه و امکان نداره....می گفت که من شبیه دخترهای ترکیه هستم! بهش میگم که تو تاحالا ایران بودی، میگه نه...ترکیه هم نبوده...بهش میگم پس چطور اصرار داری که من ایرانی نیستم...گفت آخه تو اصلن قیافه و پوستت شبیه ایرانی ها نیست!!!!!!!!!! بهش توضیح میدم که دخترهای ایرانی واقعن زیبا هستند و من کاملن شبیه ایرانی های دارای قیافه معمولی هستم و تنها فرقی که دارم اینه که لنگ دراز و قدبلندم و البته هیچ آرایشی هم نمی کنم.... میگه که آرزو داره بره ایران، چون پدرش به خاطر کارش و سرمایه گذاری ای که در یک شرکت داشته، زیاد اومده ایران و عاشق ایرانه و همیشه از ایران و مردمش تعریف می کرده....بعد یکدفعه حالت چهره اش تغییر می کنه و میگه ولی الان توی ایران، زنهایی هستند که نقاب می زنند!!!! و بدن بقیه زنها رو می گردند تا تتو نداشته باشن وگرنه دستگیرت می کنن و می برن زندان!!!!!!!!!!!!!!!
با تعجب ازش می پرسم کی اینها رو بهت گفته، توی ایران که کسی نقاب نمی زنه....میگه هم اتاقی ام!!!!! سعی می کنم ناراحتی ام رو کنترل کنم و بهش میگم که اینطور نیست چون توی ایران اصولن زنها تتو نمی کنند بدنهاشون رو!!!! و حتی اگه این کار رو بکنند، چون در فضاهای عمومی باید حجاب داشته باشند و دستها و پاهاشون رو بپوشنند، کسی نمی تونه بدنشون رو ببینه...بعدش بهش توضیح میدم که حجاب توی ایران یعنی چی...تعجب می کنه وقتی شال سوفیا رو میندازم روی سرم مثل ایران...میگه فقط در همین حد...بهش میگم آره و تازه می تونی هفت لایه هم آرایش کنی!!!! بهش توضیح میدم که ولی بهتره تنهای تنها نره ایران و یا حداقل توی ایران یکی رو بشناسه و یا با آژانس هماهنگ کنه اون هم چون نمیشه مثل هند به همین راحتی رفت جلوی هر تاکسی رو گرفت و سوار شد...چون انگلیسی نمی فهمند و سختش میشه، کما اینکه ممکنه ممکنه چندان هم امنیت نداشته باشه، چون نمی تونه تاکسی رو از ماشین های شخصی تشخیص بده و بعد هم نمیخواد تهران بمونه...می خواد بره مشهد، اصفهان، شیراز....بهش توصیه می کنم که توی اینترنت سرچ کنه و یک هتل خوب پیدا کنه و همه کار رو بسپاره به اونها....
بعدازظهر همون روز برای نیم ساعتی در فاصله بین مدیتیشن ها، باز اون دختر ایرانی رو دیدم ولی بهش در این مورد چیزی نگفتم...واقعن چی میشه گفت....سوفیا می گفت که تعجب می کنم که چطور یکنفر حاضر میشه در مورد کشور خودش اینطور دروغ بگه و شرایط رو بدتر از چیزی که هست نشون بده....
آدم این روزها چیزهایی می بینه که نمی دونه چی باید بگه ....یک ایرانی معمولی، یک شهروند معمولی، وضعیت رو برای یک توریست اینطور وحشتناک ترسیم می کنه....یک فعال اجتماعی و روزنامه نگار فقط و فقط برای گرفتن پناهندگی، چنان دروغ هایی در مورد شرایطی که توی ایران داشته، سرهم می کنه که آدم واقعن شوک میشه از شنیدنش(البته یک نفر نه، چندین و چند نفر)... واقعن می ترسم از این تصویری که از ایران داره ساخته میشه...تصویری بی نهایت وحشتناک و غیرواقعی....تصویری که تصویر واقعی کشورم نیست...می دونم این روزهای ایران، خیلی ناامیدکننده است ولی قرار نیست که ما هم شرایط رو خیلی بدتر و بیچاره تر از چیزی که هست نشون بدیم اون هم در شرایطی که حتی توی همین هند با این همه فقر و نکبت و دولت فاسد، خیلی از همکلاسی هام هنوز نمی دونن ایران، یک کشور عرب نیست و هنوز بعضی ها می پرسند که ما توی ایران نقاب می زنیم!!!!

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

حس خوب سوغاتی خریدن

چقدر حس خوبی داره سوغاتی خریدن...میری کلی مغازه ها و فروشگاه های بزرگ که خدا رو شکر توی شهر ما کم هم نیستند...بعد کلی طول می کشه تا یک چیزهایی انتخاب کنی.......باید فکر کنی که فلانی یعنی از این طرح خوشش میاد...از این رنگ و مدل چطور....هند هم که همه چیز رنگ رنگی و عجیب غریب...گلناز میگه که الان دیگه یک چیزهایی اینجا به نظر ما قشنگ میاد که شاید اصلن توی ایران نپوشند.... بعد همه چیز سخت تر میشه...خب اگه از این رنگ خوشش نیومد.....بالاخره هم تصمیم میگیری که چیزهایی بگیری که ریسک کمتری بکنی....بعد با خوشحالی، عکس العمل کسانی رو که قراره این سوغاتی ها رو بهشون بدی، تصور می کنی....حس خوبی دارم الان...

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

کدوم امنیت...کدوم آرامش خاطر....

سرما خوردم...از این سرماخوردگی های نکبت که باعث میشه همش حالت بد بشه....حوصله نداشته باشی...بخواهی به زمین و زمان گیر بدی...اصلن حالم خوب نیست...نشستم پای تلوزیون که احساس کنم حس بهتری دارم!....دارم یک چیزهایی هم ترجمه می کنم...اس ام اس میاد که ریختند دفتر شرق و یکسری از بچه ها رو با خودشون بردند....حالم بدتر میشه...آنلاین میشم...فرزانه روستایی، حاجی خدابخش، کیوان مهرگان و احمد غلامی رو  با خودشون بردند...یکی از بچه ها توی جیمیل آنلاین هست...میگه که همه خوب هستند!!! و نگران نباش!!! و چند ثانیه بعد میگه که قرار شده بچه ها برن خونه تا مشکل جدیدی پیش نیومده....به فرنازی فکر می کنم....یعنی الان داره چیکار می کنه...خانم روستایی فرصت کرد بهش زنگ بزنه?بهش اجازه دادند تا به فرنازی زنگ بزنه و بگه که چند روز دیگه برمی گرده?....فرنازی...فرناز کوچولو....هفته ای دوبار خانوم روستایی با خودش می آورد روزنامه....همیشه هم می اومد اتاق ما...گاهی با هم نقاشی می کشیدیم ...کلی حرف می زد...یکخرده لوس بود، ولی خیلی دوست داشتنی....همسن خواهرزاده عزیز....نوشتم توی فیس بوک که فرنازی الان چه حسی داره...سلیمان نوشت که اونجا بود وقتی که خانم روستایی رو بردند، دختر آقای غلامی هم بود.....شبنم نوشت که بچه ها گفتند خانم روستایی بهش گفته قوی باشه و تا چندساعت دیگه برمی گرده خونه....میگن وقتی که خانوم روستایی رو بردند، فرنازی شروع کرده به زار زدن....الهی بمیرم....چقدر همیشه می ترسیدم از این که توی ایران بچه ای داشته باشم که شاید یکروزی شاهد چنین صحنه هایی باشه.....یکی نوشته که خیلی نگران حاجی خدابخش هست...براش نوشتم که بابا، حاجی یک داد که بزنه دیوارهای اوین میاد پایین....نوشته که حاجی، دیگه اون حاجی سابق نبود...شیشه های رنگارنگ قرص داشت  و قلبش درد می کرد این روزها از این همه فشار و استرس و ناراحتی....نوشتم که دلم میخواد هنوز همون تصویرهای سابق توی ذهنم باشه...حاجی خدابخش که می اومد روزنامه...با ابهت و خشن در ظاهر ولی واقعن مهربون با کل کل کردن همیشگی و جوابهای آماده و در خیلی موارد سربالایی که به بچه ها می داد...یادش بخیر وقتی رفته بودم یک شهر مرزی دور برای تهیه گزارش، بعدش می گفت تو چرا دیگه نمیری سفر تا گزارش بنویسی...از خاطرات سالهای نه چندان دور می گفت...داشتم می اومدم اینجا....به شوخی گفت الهی شکر که دیگه شرت از سر این روزنامه کم شد....اون ماه، هر گروهی جداجدا با مدیرمسئول و سردبیر جلسه داشت.....حاجی هم بود.... باز اشکهام ریخت به خاطر بحث هایی که سر  سوالی که از احمدی نژاد پرسیده بودم، درگرفته بود....بعد از جلسه گفت که نمی دونستم واقعن این همه جدی هستی نسبت به کارت...حالا نشستم اینجا و حالم خوب نیست و اشکهام باز داره میریزه....آقای غلامی...کیوان و شعرهاش ....چه فرقی می کنه آدم کجا باشه، مگه میشه که ببینی دوستانت، همکارانت، همه آدمهایی که می شناختی رو یکی یکی می گیرن، میبرن پشت دیوارهای بلند....تا ماه ها، تا سالها....هرچقدر که خودشون هم صبور باشند و مقاوم، جواب بهانه گیری ها و دلتنگی های بچه هاشون رو چی باید داد...همسرهاشون چیکار می کنند با این همه نگرانی و فشار و تهدید....فرنازی رو چطور میشه آروم کرد...چه فرقی می کنه که اینجا زندگی امنی داشته باشم؟ کدوم امنیت وقتی دوستانت در امنیت نیستند و تو همیشه دلت پیش اونهاست...کدوم امنیت، وقتی دوست میگه که همین چند روز پیش شونزده تا راکت به یک جایی نزدیکی محل کارش زدند!!!! و تو هی گریه می کنی که تو رو خدا مراقب خودت باش...و از اون روزی که دوست گفته که نگران نباش، تو فقط دیوونه نشو و نرو ایران!!!! تا الان یک هفته گذشته و تو هیچ خبری ازش نداری...اون از وضعیت دوستام و همکارهام...اون از وضعیت دوست...این هم از وضعیت خودم...سرماخورده...مریض...همیشه نگران....کجای دنیا میشه امنیت داشت؟!!! کدوم آرامش خاطر....

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

فعلن چند لینک

یک: سه تا دختر همکلاسی افغان دارم که بعضی از کلاسهامون با هم یکی بود...دوتاشون اقتصاد می خونن و یکیشون سیاست...دوستی که سیاست می خونه، مادرش هم جزو فعالان زن افغانستان هست...این سه تا دوستم امسال با هم همخونه شدند...گاهی روزها خیلی با هم در مورد وضعیت زنان در افغانستان حرف می زنیم...دوست شون دارم...دختران جوانی که خوب انگلیسی حرف می زنند، برای آینده برنامه ریزی می کنند، به آینده امید دارند، و حاضر نیستند زنانی تحت خشونت و ستم باشند و تغییر این وضعیت رو با توانمندکردن خودشون شروع کردند....یکی شون که 20ساله است و هم اسم خودم، میگه که وقتی سریالها و برنامه های تلویزیونی ایران رو می بینه، می فهمه که چقدر خشونت علیه زنان وجود داره....میگه که در کشورش مسلمن شرایط خیلی بدتر هست...مدتهاست که قراره یک روز بشینیم دور هم و یک گفتگوی خودمونی داشته باشیم در مورد وضعیت دختران جوان این کشور ولی هربار به دلایلی این اتفاق نیفتاده...حالا فکر کنم در همین روزها، این کار رو بکنم....اینها بهانه این شد که به این گزارش لینک بدم....خیلی سخته که به همین راحتی همه پیشرفت هایی که آروم آروم و به سختی در حوزه نان در کشوری مثل افغانستان صورت می گیره به دلایل سیاسی و بازی های پشت پرده قدرت اینطور به پسرفت و نگرانی شدید زنان منجر بشه...شغل تان را رها کنید وگرنه ما سرهایتان را از بدنتان جدا می کنیم

سه: این گزارش تلخ در مورد زنان بعضی مناطق دورافتاده مرزی هند است که به اتهام مائوئیست!!!! بودن مورد تجاوز پلیس های!!! لباس شخصی قرار گرفتند...ولی یک رسانه، میاد و گزارش مفصلی در مورد این تجاوزها با ذکر اسامی نیروهای پلیس می نویسه و از دولت در این مورد جواب میخواد...نه مشکلی برای روزنامه پیش میاد، نه برای روزنامه نگار....اینجا میشه از دردها نوشت، شاید که درمانی براش پیدا بشه...باید حسرت آزادی مطبوعات این هندی ها را هم بخوریم.... در 29 جولای سال 2007، مشغول شکستن هیزم در حیاط خانه ام بودم که ماموران پلیس ویژه سر رسیدند. من به داخل خانه فرار کردم ولی آنها به زور مرا بیرون کشیدند و مرا حدود یک کیلومتر دورتر بردند. در آنجا آنها دستها و پاهایم و چشمهایم را بستند و هرچهارنفر به صورت گروهی به من تجاوز کردند. آنها همه لباسهایم را پاره کردند و زیورآلاتم را شکستند. بعد از آن، من به بهانه آب خوردن فرار کردم و در انبار غلات خانه یکی پنهان شدم. من سه نفر از ماموران پلیس ویژه را شناختم-راجش از پلامپالی، کیچه سما از کراپاد و لینگا از پالامادگو. حتی بعد از این اتفاق هم آنها به خانه ام آمدند و مرا مورد تهدید قرار دادند. خیلی ترسیده بودم از این که چنین چیزی را به پلیس گزارش بدهم، در هر صورت چه فایده ای خواهد داشت؟ من حتی می ترسم که به فروشگاه بروم از ترس این که مرا دوباره بگیرند و مورد تجاوز قرار دهند.....

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

تصویری دور از یک زن عاشق

یک شبانه روز سخت و پر از وحشت رو در بند تنبیهی زندان اوین گذرانده بودیم....جایی که خود زنان زندانی می گفتند آخر دنیاست!!! ساعتها به سختی می گذشت با از ترس از زنهایی که زخم های عمیق خودزنی روی دستها و بازوها و گردن هاشون داشتند و دوسه نفرشون، یا من رو شبیه دوست پسرهای!!! سابقشون می دیدند و یا دلشون می خواست دوست شون باشم...بالاخره با اقداماتی که ناهید انجام داد، از اون راهروهای پر از دود و فریاد و دعواهای لحظه به لحظه و سلول هایی که درهای آهنی داشت به بند دیگه ای منتقل شدیم.....در این بند، راهروها و اتاق ها تمیز بود و همه اتاق ها پرده داشتند و سلولها  هم در نداشتند و به جاش، پرده های بزرگی جلوی در هر سلول کشیده بودند که در طول روز، بیشتر پرده ها رو می کشیدند یک کنار تا رفت و آمد راحت تر باشه....تازه بعد از دو روز و نیم تونسته بودم دستهامون رو  و البته بدنهامون رو هم بشوریم... شب قبل از تحویل به زندان اوین، توی بازداشتگاه موقت از شدت سرما، پتوهایی رو که شدیدن بوی شاش میداد، روی خودم انداخته بودم...شاید زندانبان حوصله نداشته در سلول رو برای زندانی باز کنه و یا شاید هم زن زندانی اینقدر حالش بد بوده که همون جا روی پتوها کارش رو کرده....روز بعد هم که توی اون بند تنبیهی مخوفی که حالا دیگه برای همیشه از بین رفته، جرات نمی کردم بدون ناهید پام رو از سلول بگذارم بیرون چه برسه به این که برم دوش بگیرم...اون هم دوش هایی که درهای درست حسابی نداشت...اون هم حموم های اون بند که تعداد زیادی از زنانش، یک یا چند دوست دختر! داشتند....وقتی از بند تنبیهی به بند جدید اومدیم، شهلا ما رو به سلول مون تحویل داد...کمتر از دوسه ساعت بعد دوباره اومد پیشمون با یک بشقاب پر از خوراکی...پنیر، گوجه خیار و شاید هم چیپس( این رو الان دقیقن یادم نمیاد) با دو تا از ملافه های تمیز خودش....حالم بهتر شده بود و می تونستم نفس بکشم...از مغازه زندان، بعد از ساعتها معطل شدن توی صف، از این عطرهای بیک کوچولو هم خریده بودیم و به خودمون عطر هم زده بودیم!!! شهلا شروع کرد به حرف زدن  از شرایط زندان...لباس های خوبی پوشیده بود....می گفت که دوست داره همیشه همین طور باشه و خانواده اش براش لباس میارن، حتی عطر و لوازم بهداشتی خوب و گفت هیچ وقت از این عطرهای آشغالی زندان نمی خرم...من و ناهید نگاهی به هم کردیم و خندیدیم و گفتیم ولی ما از همین عطرها زدیم....
مهربون بود، حداقل با ما که خیلی مهربون بود..بعد از نه ده روز که ما رو برای بازجویی خواستند و باید می رفتیم 209، بهش تند تند شماره پروین رو دادیم تا اگه مشکلی پیش اومد و ما برنگشتیم، بهش خبر بده...
شهلا عاشق بود....عاشق...استفاده از تلفن در زندان سهمیه بندی شده بود و تقریبن روزی 20دقیقه هر کدوم از ما حق تلفن زدن داشتیم البته با کارتهایی که باید خودمون می خریدیم و خیلی از زنهای زندانی پولی نداشتند تا کارت بخرن و یا خانواده ای که منتظرشون باشه و به همین خاطر تایم تلفن شون رو می فروختند و یا کارگری می کردند برای هر سلول تا پولی گیرشون بیاد و کارت بخرند...شهلا اما استثنا بود...وقتی که شبها، دیگه هیچکس نمی تونست از تلفن استفاده کنه نوبت شهلا می شد...شهلا ساعتها در طول روز با محمدخانی حرف می زد...حرفهای عاشقانه....از عشوه هاش، آروم حرف زدن هاش، خندیدن هاش می شد فهمید...شهلا، شهلا بود...موهاش رو می ریخت دورش، دامن بلند می پوشید و صندل های پاشنه بلند تا قدش بلندتر بشه و می ایستاد کنار اون تلفن و حرف می زدند با هم...حرف می زدند...حرفهای عاشقانه
شهلا یکبار دیگه اومد اتاق مون....داشت ماجراهاش عشق خودش و ناصر رو تعریف می کرد....اینکه چطور روزهای سرد زمستون چون می دونسته ناصر چه ساعتی میاد خونه، از قبل می نشسته روی توالت فرنگی تا کاسه توالت برای ناصر گرم بشه...و روزهای گرم تابستون همیشه با یک لیوان نوشیدنی خنک، کنار در منتظر بوده تا ناصر از راه برسه...ناهید یکدفعه ناراحت شد و  خیلی جدی گفت این عشق نیست...این یک رابطه نابرابره....گفت اگه عشق و دوستی بود چرا شهلا باید اینجا توی زندان منتظر اعدام باشه و ناصر اون بیرون به عشق و حالش برسه...ناهید به توضیحاتش ادامه داد...شهلا خیلی پکر شد، شاید هم جلوی بقیه زندانی ها انتظار چنین چیزی رو نداشت...شهلا رفت...دو سه روز دیگه برگشت با همون عشوه هاش...گفت که به ناصر زنگ زده و ناراحت بوده و حرفهایی رو که ما بهش گفتیم تکرار کرده...گفته که اگه عاشقم هستی، چرا رضایت خانواده لاله رو نمی گیری....گفت ناصر بهش قول داده که نمی گذاره شهلا اعدام بشه...بهش قول داده که وقتی آزاد شد، باز با هم زندگی خوبی رو شروع می کنن...بهش قول داده....
ما دوهفته فقط زندان بودیم....شهلا همچنان با عشق به ناصر و خاطرات خوب گذشته و رویاهای شیرین عشقولانه برای آینده، این سالهای لعنتی کشدار رو تحمل کرد..هشت سال..چند بار زنگ زد بعد از آزادی مون...یک بار به پروین تا روز خبرنگار رو بهش تبریک بگه....یکی دوبار به خونه ناهید....یکبار برامون از پشت تلفن آواز خوند...صداش قشنگ بود...قشنگ... می دونست که ما داریم تلاش می کنیم برای نجات راحله...فاطمه...خیلی های دیگه...هیچ وقت از ما نخواست برای نجاتش تلاش کنیم....غرورش و ایمان به عشقی که به محمدخانی داشت...ایمان به عشقی که ثانیه های آخر هم که شده نجاتش میده...فقط یکبار گفت که یادتون باشه وقتی خواستند من رو برای اعدام ببرند، دلم میخواد با لباس های تمیز خودم برم...با صندل های پاشنه بلند....از چادر پر از نقش عدالت قوه قضائیه متنفر بود....
این چند روز، تمام اون خاطرات آوار می شد روی سرم...و فقط یک تصویر دور به یادم می اومد...تصویری دور از زنی عاشق که داشت تلفنی با ناصر حرف می زد و می خندید و عشوه می اومد....
نمی دونم واقعن بعد از اون باز هم این رابطه دامه داشت یا نه....سه سال از اون روزها گذشته...( الان دیدم دوست روزنامه نگاری، جایی نوشته که ناصر تا شب آخر با شهلا تلفنی حرف می زده و همچنان وعده آزادی و رضایت بهش می داده و البته هفته قبلش هم با ملاقات شرعی داشتند..)....این چند روز دلم می خواست خوش بین باشم به قدرت عشق شهلا...خوش بین باشم به قول هایی که ناصر از پشت گوشی تلفن برای شهلا بارها و بارها تکرار کرده بود....ولی باید واقعیت رو پذیرفت...هرچقدر تلخ...می دونم که حتی اگه ایران بودم، دیگه نمی رفتم پشت در اوین...که بعد از اعدام راحله، دیگه توانایی رفتن نداشتم...توانایی تا این حد درگیر شدن با لحظات آخر اعدام یا مرگ برنامه ریزی شده یک انسان که به اندازه چندصدمتر با تو فاصله داره و تو هیچ کاری از اونور این دیوارهای بلند نمی تونی براش انجام بدی که حتی اگه در صحنه اعدام هم حضور داشتی، هیچ کاری نمی تونی بکنی وقتی تا این حد نفرت در قلب خانواده مقتول ریشه کرده که فقط و فقط با صدای شکستن گردن زنی آروم می گیره که حتی طبق شواهد هنوز کلی تردید و ابهام وجود داره در مورد قاتل بودنش....
امروز به گلناز می گفتم که ایکاش فاصله بین زمانی که شهلا فهمید تمام حرفهای ناصر دروغ بوده با اعدامش، کوتاه بوده باشه تا کمتر زجر بشه در دقایق آخر زندگی...میگن  وکیل شهلا گفته که مادر لاله درخواست قصاص کرده و محمدخانی هم این درخواست رو تائید کرده و هرچقدر وکلا اصرار کردند محمدخانی نپذیرفته....شاید اگه شهلا زودتر از این عشق ناامید شده بود، واقعیاتی رو می گفت که اینطور پرونده زندگیش تلخ بسته نشه...تحمل نه سال زندان و اعدام قبل از طلوع خورشید یک روز خاکستری پاییزی...
حالا دیگه شهلا هم تموم شد...زمان کوتاهی که بگذره شهلا، به یک خاطره دور از یک زن عاشق تبدیل میشه....حتی حتی اگه شهلا قاتل بود، ایکاش سرگذشت تلخش، تلنگری باشه برای مسئولانی که این همه در این چندسال بر طبل ازدواج موقت و چندهمسری می کوبند بدون اینکه به پیامدهای تلخ احتمالی این ماجراها توجه کنند....ایکاش پایان تلخ شهلا، می تونست تکونی به سیستم قضائی ایران بده که پرونده ها رو با دقت بیشتری بررسی کنند و همین طور در مورد زندگی آدمها تصمیم نگیرند و دست آخر هم با بررسی های نصفه نیمه حکم به قصاص!!! بدهند و همه چیز رو به خانواده مقتول واگذار کنند.... پایان تلخ شهلا، تلنگری برای همه ما بود که هنوز این مردم، خون رو با خون می شورند...حالا دیگه محمدخانی که حتی در صورت قتل لاله توسط شهلا، باید مقصر اصلی این ماجرا محسوب میشه، می تونه راحت دنبال زندگی با زن دیگه ای بره بدون این که ذره ای احساس عذاب وجدان باشه و بدون اینکه تقصیری در این سیستم مردسالار متوجهش باشه....مردی که بویی از انسانیت نبرده ...دلم میخواد تصویر شهلا، همون تصویر دور باقی بمونه از زنی که عاشق بود....عاشق یک مرد! و عاشق زندگی کردن و عاشق بودن...تصویر دوری از شهلا....روحش شاد...