۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

تصویری دور از یک زن عاشق

یک شبانه روز سخت و پر از وحشت رو در بند تنبیهی زندان اوین گذرانده بودیم....جایی که خود زنان زندانی می گفتند آخر دنیاست!!! ساعتها به سختی می گذشت با از ترس از زنهایی که زخم های عمیق خودزنی روی دستها و بازوها و گردن هاشون داشتند و دوسه نفرشون، یا من رو شبیه دوست پسرهای!!! سابقشون می دیدند و یا دلشون می خواست دوست شون باشم...بالاخره با اقداماتی که ناهید انجام داد، از اون راهروهای پر از دود و فریاد و دعواهای لحظه به لحظه و سلول هایی که درهای آهنی داشت به بند دیگه ای منتقل شدیم.....در این بند، راهروها و اتاق ها تمیز بود و همه اتاق ها پرده داشتند و سلولها  هم در نداشتند و به جاش، پرده های بزرگی جلوی در هر سلول کشیده بودند که در طول روز، بیشتر پرده ها رو می کشیدند یک کنار تا رفت و آمد راحت تر باشه....تازه بعد از دو روز و نیم تونسته بودم دستهامون رو  و البته بدنهامون رو هم بشوریم... شب قبل از تحویل به زندان اوین، توی بازداشتگاه موقت از شدت سرما، پتوهایی رو که شدیدن بوی شاش میداد، روی خودم انداخته بودم...شاید زندانبان حوصله نداشته در سلول رو برای زندانی باز کنه و یا شاید هم زن زندانی اینقدر حالش بد بوده که همون جا روی پتوها کارش رو کرده....روز بعد هم که توی اون بند تنبیهی مخوفی که حالا دیگه برای همیشه از بین رفته، جرات نمی کردم بدون ناهید پام رو از سلول بگذارم بیرون چه برسه به این که برم دوش بگیرم...اون هم دوش هایی که درهای درست حسابی نداشت...اون هم حموم های اون بند که تعداد زیادی از زنانش، یک یا چند دوست دختر! داشتند....وقتی از بند تنبیهی به بند جدید اومدیم، شهلا ما رو به سلول مون تحویل داد...کمتر از دوسه ساعت بعد دوباره اومد پیشمون با یک بشقاب پر از خوراکی...پنیر، گوجه خیار و شاید هم چیپس( این رو الان دقیقن یادم نمیاد) با دو تا از ملافه های تمیز خودش....حالم بهتر شده بود و می تونستم نفس بکشم...از مغازه زندان، بعد از ساعتها معطل شدن توی صف، از این عطرهای بیک کوچولو هم خریده بودیم و به خودمون عطر هم زده بودیم!!! شهلا شروع کرد به حرف زدن  از شرایط زندان...لباس های خوبی پوشیده بود....می گفت که دوست داره همیشه همین طور باشه و خانواده اش براش لباس میارن، حتی عطر و لوازم بهداشتی خوب و گفت هیچ وقت از این عطرهای آشغالی زندان نمی خرم...من و ناهید نگاهی به هم کردیم و خندیدیم و گفتیم ولی ما از همین عطرها زدیم....
مهربون بود، حداقل با ما که خیلی مهربون بود..بعد از نه ده روز که ما رو برای بازجویی خواستند و باید می رفتیم 209، بهش تند تند شماره پروین رو دادیم تا اگه مشکلی پیش اومد و ما برنگشتیم، بهش خبر بده...
شهلا عاشق بود....عاشق...استفاده از تلفن در زندان سهمیه بندی شده بود و تقریبن روزی 20دقیقه هر کدوم از ما حق تلفن زدن داشتیم البته با کارتهایی که باید خودمون می خریدیم و خیلی از زنهای زندانی پولی نداشتند تا کارت بخرن و یا خانواده ای که منتظرشون باشه و به همین خاطر تایم تلفن شون رو می فروختند و یا کارگری می کردند برای هر سلول تا پولی گیرشون بیاد و کارت بخرند...شهلا اما استثنا بود...وقتی که شبها، دیگه هیچکس نمی تونست از تلفن استفاده کنه نوبت شهلا می شد...شهلا ساعتها در طول روز با محمدخانی حرف می زد...حرفهای عاشقانه....از عشوه هاش، آروم حرف زدن هاش، خندیدن هاش می شد فهمید...شهلا، شهلا بود...موهاش رو می ریخت دورش، دامن بلند می پوشید و صندل های پاشنه بلند تا قدش بلندتر بشه و می ایستاد کنار اون تلفن و حرف می زدند با هم...حرف می زدند...حرفهای عاشقانه
شهلا یکبار دیگه اومد اتاق مون....داشت ماجراهاش عشق خودش و ناصر رو تعریف می کرد....اینکه چطور روزهای سرد زمستون چون می دونسته ناصر چه ساعتی میاد خونه، از قبل می نشسته روی توالت فرنگی تا کاسه توالت برای ناصر گرم بشه...و روزهای گرم تابستون همیشه با یک لیوان نوشیدنی خنک، کنار در منتظر بوده تا ناصر از راه برسه...ناهید یکدفعه ناراحت شد و  خیلی جدی گفت این عشق نیست...این یک رابطه نابرابره....گفت اگه عشق و دوستی بود چرا شهلا باید اینجا توی زندان منتظر اعدام باشه و ناصر اون بیرون به عشق و حالش برسه...ناهید به توضیحاتش ادامه داد...شهلا خیلی پکر شد، شاید هم جلوی بقیه زندانی ها انتظار چنین چیزی رو نداشت...شهلا رفت...دو سه روز دیگه برگشت با همون عشوه هاش...گفت که به ناصر زنگ زده و ناراحت بوده و حرفهایی رو که ما بهش گفتیم تکرار کرده...گفته که اگه عاشقم هستی، چرا رضایت خانواده لاله رو نمی گیری....گفت ناصر بهش قول داده که نمی گذاره شهلا اعدام بشه...بهش قول داده که وقتی آزاد شد، باز با هم زندگی خوبی رو شروع می کنن...بهش قول داده....
ما دوهفته فقط زندان بودیم....شهلا همچنان با عشق به ناصر و خاطرات خوب گذشته و رویاهای شیرین عشقولانه برای آینده، این سالهای لعنتی کشدار رو تحمل کرد..هشت سال..چند بار زنگ زد بعد از آزادی مون...یک بار به پروین تا روز خبرنگار رو بهش تبریک بگه....یکی دوبار به خونه ناهید....یکبار برامون از پشت تلفن آواز خوند...صداش قشنگ بود...قشنگ... می دونست که ما داریم تلاش می کنیم برای نجات راحله...فاطمه...خیلی های دیگه...هیچ وقت از ما نخواست برای نجاتش تلاش کنیم....غرورش و ایمان به عشقی که به محمدخانی داشت...ایمان به عشقی که ثانیه های آخر هم که شده نجاتش میده...فقط یکبار گفت که یادتون باشه وقتی خواستند من رو برای اعدام ببرند، دلم میخواد با لباس های تمیز خودم برم...با صندل های پاشنه بلند....از چادر پر از نقش عدالت قوه قضائیه متنفر بود....
این چند روز، تمام اون خاطرات آوار می شد روی سرم...و فقط یک تصویر دور به یادم می اومد...تصویری دور از زنی عاشق که داشت تلفنی با ناصر حرف می زد و می خندید و عشوه می اومد....
نمی دونم واقعن بعد از اون باز هم این رابطه دامه داشت یا نه....سه سال از اون روزها گذشته...( الان دیدم دوست روزنامه نگاری، جایی نوشته که ناصر تا شب آخر با شهلا تلفنی حرف می زده و همچنان وعده آزادی و رضایت بهش می داده و البته هفته قبلش هم با ملاقات شرعی داشتند..)....این چند روز دلم می خواست خوش بین باشم به قدرت عشق شهلا...خوش بین باشم به قول هایی که ناصر از پشت گوشی تلفن برای شهلا بارها و بارها تکرار کرده بود....ولی باید واقعیت رو پذیرفت...هرچقدر تلخ...می دونم که حتی اگه ایران بودم، دیگه نمی رفتم پشت در اوین...که بعد از اعدام راحله، دیگه توانایی رفتن نداشتم...توانایی تا این حد درگیر شدن با لحظات آخر اعدام یا مرگ برنامه ریزی شده یک انسان که به اندازه چندصدمتر با تو فاصله داره و تو هیچ کاری از اونور این دیوارهای بلند نمی تونی براش انجام بدی که حتی اگه در صحنه اعدام هم حضور داشتی، هیچ کاری نمی تونی بکنی وقتی تا این حد نفرت در قلب خانواده مقتول ریشه کرده که فقط و فقط با صدای شکستن گردن زنی آروم می گیره که حتی طبق شواهد هنوز کلی تردید و ابهام وجود داره در مورد قاتل بودنش....
امروز به گلناز می گفتم که ایکاش فاصله بین زمانی که شهلا فهمید تمام حرفهای ناصر دروغ بوده با اعدامش، کوتاه بوده باشه تا کمتر زجر بشه در دقایق آخر زندگی...میگن  وکیل شهلا گفته که مادر لاله درخواست قصاص کرده و محمدخانی هم این درخواست رو تائید کرده و هرچقدر وکلا اصرار کردند محمدخانی نپذیرفته....شاید اگه شهلا زودتر از این عشق ناامید شده بود، واقعیاتی رو می گفت که اینطور پرونده زندگیش تلخ بسته نشه...تحمل نه سال زندان و اعدام قبل از طلوع خورشید یک روز خاکستری پاییزی...
حالا دیگه شهلا هم تموم شد...زمان کوتاهی که بگذره شهلا، به یک خاطره دور از یک زن عاشق تبدیل میشه....حتی حتی اگه شهلا قاتل بود، ایکاش سرگذشت تلخش، تلنگری باشه برای مسئولانی که این همه در این چندسال بر طبل ازدواج موقت و چندهمسری می کوبند بدون اینکه به پیامدهای تلخ احتمالی این ماجراها توجه کنند....ایکاش پایان تلخ شهلا، می تونست تکونی به سیستم قضائی ایران بده که پرونده ها رو با دقت بیشتری بررسی کنند و همین طور در مورد زندگی آدمها تصمیم نگیرند و دست آخر هم با بررسی های نصفه نیمه حکم به قصاص!!! بدهند و همه چیز رو به خانواده مقتول واگذار کنند.... پایان تلخ شهلا، تلنگری برای همه ما بود که هنوز این مردم، خون رو با خون می شورند...حالا دیگه محمدخانی که حتی در صورت قتل لاله توسط شهلا، باید مقصر اصلی این ماجرا محسوب میشه، می تونه راحت دنبال زندگی با زن دیگه ای بره بدون این که ذره ای احساس عذاب وجدان باشه و بدون اینکه تقصیری در این سیستم مردسالار متوجهش باشه....مردی که بویی از انسانیت نبرده ...دلم میخواد تصویر شهلا، همون تصویر دور باقی بمونه از زنی که عاشق بود....عاشق یک مرد! و عاشق زندگی کردن و عاشق بودن...تصویر دوری از شهلا....روحش شاد...

۲ نظر:

  1. شهرکرد که طرح می گذروندم دختری عاشق بود.عاشق یکی از پسرهای بیمارستان.اون دختر هم همینطور عشوه میومد و ادا اطوارهای دخترونه می ریخت.
    دختر مهربونی بود و می شه گفت صافتر از خیلیهای دیگه.یکی از روزها شنیدیم تو خونه اش خودکشی کرده.بچه ها همه بهت زده شده بودند.باورمون نمی شد.فاطی دوستم می گفت:فقط خدا عشقو می شناسه.
    البته محبوب جان من اینو عشق نمبی دونم.

    پاسخحذف