۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

سگی دیدم که استفراغ می خورد....

ساعت یک شب در ایستگاه شلوغ راه آهن، یک سگ داشت از حجم زیاد استفراغ یک هندی که در گوشه ای از ایستگاه بی نهایت شلوغ ریخته شده بود، می خورد...خانواده ای هم زیراندازی پهن کرده بودند و در کمتر از یک متری اون حجم استفراغ خوابیده بودند...شاید سگ قانعی بود که از یک گوشه شروع کرده بود به خوردن و آروم آروم زبونش رو به اون توده استفراغ می زد تا دیرتر تموم بشه...  

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

...

«دلم می خواد بدونم کجایی،چطور روزهایت می گذرند،ساعت چند از خواب بیدار میشی؟کی میرسی شرکت،چی می پوشی؟کی ها حموم میری؟حوصله داری؟هوا برات گرمه یا سرد؟اگه هوا آلودست یا غبارآلود تو احساسش می کنی؟دلم می خواد بدونم با چی میری شرکت؟دلم می خواد بدونم نور راه پله های خونمون چطوره؟یادم رفته گفته بودی سنگ های ساختمونمون چه رنگیه؟دلم می خواد بدونم کجا می خوابی؟لباسهات رو چطوری میشویی؟با کیا این مدت آشنا شدی که من نمی شناسم؟با کیا دعوا کردی که من خبر ندارم ،چی می خونی؟چی گوش میدی؟هنوزم تا سپیده صبح سر اینترنتی؟دلم می خواد حال و روزگارت رو بدونم ،می خوام بدونم از کجا خرید می کنی؟تره بارتون کجاست؟میوه میخوری اصلا؟تابستون شده ،طالبی و زردآلو و توت فرنگی و گوجه سبز و هندوانه خوردی؟خوشمزه بودند؟دوست داشتی؟دلم می خواد بدونم هنوزم اگه چای بعد از ظهرت دیر بشه سر درد میگیری؟هنوز موبایلت شارژ تموم می کنه؟هنوز فراموشش می کنی؟هنوز صبح ها سرت رو زیر شیر دستشویی میشوری؟هنوزم گاهی ماست با نون خشک می خوری؟هنوزم برای خودت یه کیف و پیراهن نو نخریده ای؟دلم می خواد بدونم وقتی به من فکر  می کنی به چی فکر میکنی...دلت می خواد چی بدونی..اصلا کی ها به یاد منی؟وقتی برام خرید می کنی به چی فکر می کنی؟از گذشتمون چی یادت مونده؟حواست به سالگردهامون هست؟می دونی اول و دوم تیر 82 اولین باری بود که من اومدم مجیدیه؟ و پنجم و ششم تیر81 اولین باری بود که اصفهان رو به من نشون دادی؟

یادت هست روزهایی رو که خیابون ها رو گز می کردیم که با هم باشیم؟یادت مونده غروب های پارک ساعی رو؟یادت مونده زاو رو؟ یادت مونده اون قدیم ها که من رو می بردی دربند؟یادت مونده بار آخر با احمد رفته بودیم..بهار87؟

یادت مونده دستپختم رو؟خودم که دیگه یادم نیست..یادت هست رفتیم ریز به ریز اسباب اثاثیه مون رو خودمون خریدیم؟یادت هست سال تحویل 87 رو..یادت هست رفتیم شمال..رفتیم دریا؟احمد هم بود..یادت میاد 16 خرداد 81 رو که باهام اتمام حجت کردی و عتاب کردی که برم دنبال زندگیم؟یادته بار اولی که خرداد85 از اوین آزاد شدم؟یادت هست 18 اسفند 85 را رفتم شورای مرکزی؟..یادت هست 17 مرداد 86 روزی که غروبش آزاد شده بودم توی پاگرد راه پله خونه پدرم گفتی:یه کم دیگه صبر کن..گفتی که توی این یه ماه تازه فهمیدم که بدون تو نمی تونم زندگی کنم؟..17 اسفندمان رو یادت هست؟..هست می دانم..هفت سال و نیم پیش بود..‏

امین دلم برای همه چیز تنگ شده..برای همه چیز..بند بند وجودم از این دلتنگی درد می کند..خسته ام از این همه آرزوهای کوچک که خفه ام می کند..حسرت..حسرت..می دانی چیست؟می دانم که می دانی..اما نمی دانی چه حالیست که توی این قفس لعنتی مانده باشی و در عرض یکسال سه نفر را از پیش چشمت تا زیر خاک بدرقه کرده باشی!! که دو نفرشان و بخصوص این آخریشان فرشته صفتهایی بودند مثال زدنی..نمی دانی چه حالیست..کاش ندانی هم..

دلم آغوش آرام تو را می خواهد...تا ابد...بهار تو..خرداد 1980..اوین»
پی نوشت: بهاره هدایت برای همسرش امین نوشته...روی یک دستمال کاغذی از پشت اون دیوارهای بلند لعنتی...بهاره...

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

گفتمت مرو به دهلی/قسمت دوم

یک: دهلی خیلی خوب بود هرچند خیلی گرم....یعنی حدود 50درجه....از هوای گرم که بگذریم، مهمون دوستی شده بودم که اهل شب زنده داری و از اون مهم تر هله هوله خوردن های شبانه بود....با کلی خوراکی های خوشمزه بخصوص هله هوله ایرانی...خلاصه که اون چند روز با مریم خیلی خوش گذشت...

دو: بعد از چند روز دیگه باید برمی گشتم...کلاسهای دانشگاه داشت شروع می شد...ولی باز هم هیچ بلیط قطاری پیدا نکردیم....رفتیم ایستگاه راه آهن و باز هم بخشی که مخصوص توریست ها بود و تقریبن همیشه بلیط رزرو دارند برای خارجی ها(هرچند موقع اومدن به دهلی، هیچ بلیطی حتی از این طریق هم پیدا نکرده بودم)...اونجا تا اومدیم بلیط بگیریم، زنی که موهاش رو فکلی درست کرده بود و با عشوه از روی حرص به همه خارجی ها نگاه می کرد، گفت که من چون اینجا دانشجو هستم و نه توریست، پس نمی تونم از این تسهیلات ویژه استفاده کنم...اصرار هم هیچ فایده ای نداشت....توی این چند روز هم حالم خوب شده بود و فکر می کردم که باز می تونم با اتوبوس برگردم

سه: این بار به دلیل ساعتهای زیاد بین رسیدن به یک شهر سرراه و خروج از اون شهر به مقصد شهر بعدی، تصمیم گرفتم با تورهای گردشگری، برم شهر جیپور...تا شب توی شهر بگردم و شب سوار اتوبوس به مقصد ایندور بشم...بعد هم از ایندور به پونا...صبح روز موعود با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. مسئول آژانس مسافرتی زنگ زده بود تا شماره راننده مینی بوس رو بهم بده تا اگه دیر اومد و یا من رو پیدا نکرد بهش زنگ بزنم...چنان گفت تا بیست دقیقه دیگه مینی بوس میاد سر قرار که نفهمیدم چطوری آماده شدم...پام رو که از در گذاشتم بیرون، دیدم بارون باریده و هوا عالی شده....اینقدر که خوش شانسم، دقیقن وقتی داشتم می رفتم باید هوا خوب می شد... مینی بوس طبق معمول هند، یک ساعت دیرتر اومد. می گفت که ده نفر از مسافرها همین صبح برنامه سفرشون رو کنسل کردند و اونها هم من رو به مینی بوس دیگه ای تحویل دادند تا برم جیپور. مینی بوس توریستی خوشگلی بود و بعد از چهارساعت رسیدیم جیپور... جیپور وحشتناک گرم بود. بافت قدیمی شهر خیلی قشنگ بود با کاخ های زیبای آجری رنگ و بازاری قدیمی که به همون سبک و سیاق گذشته حفظ کرده بودند. شهر، شهر هنرمندها بود. شهر مینیاتورهای زیبا، پارچه های زیبایی که همچنان با رنگهای دست ساز و در کارگاه های کوچیک به صورت دستی درست می کنن...شهر کفش ها و صندلی های دست دوز چرمی....

چهار: مردهای جیپور با بقیه شهرهای هند فرق دارند انگار....از این مدل مردهای هنرمندی که ادعا می کنند توی نگاه اول، مجذوب شما شدند... و نمی دونم چطور ممکنه من با موهای دوسه سانتی و رنگ و روی تقریبن پریده به خاطر هوای گرم 50درجه، اینقدر به نظرشون جذاب اومده باشم که توی سفر نصف روزه به جیپور، بیشتر از تمام این دوسال و چندماهی که توی هند هستم، مورد ابراز حرفهای عاشقانه قرار گرفتم...

پنج: ساعت هفت شب سوار اتوبوس شدم و طبق معمول به محض رسیدن به اتوبوس پریدم توی کابین خودم و تا صبح که اتوبوس رسید ایندور، خوابیدم....فردا صبح که رسیدم ایندور، حالم بد بود...بی نهایت بد...گرمازدگی و خستگی روز قبل به همراه پریود شدید باعث شده بود که مثل یک جنازه متحرک به این شهر برسم...تمام طول شب هم که بیهوش شده بودم از خستگی و  مایعات و غذا نخورده بودم و همین باعث شده بود حالم خیلی بد بشه....بلافاصله بلیط به مقصد پونا گیر آوردم و رفتم اولین کافه زنجیره ای که تقریبن توی همه شهرهای هند چندین و چند شعبه داره...از شدت ضعف، اشکهام می ریخت و از طرفی شدیدن هم حالت تهوع داشتم....به محض ورود به شهر، آنتن موبایلم قطع شده بود....همش با خودم فکر می کردم اگه توی این شهر دور داغ و شلوغ بمیرم در حالی که موبایلم آنتن نمیده، چطور خانواده و دوستام می تونن پیدام کنن....توی همون کافه، یک ساندویچ کوچیک و قهوه خوردم و آدرس بقیه شعبه های اون کافه رو گرفتم تا کافه دفعه قبل که سر رفتن به دهلی اونجا مونده بودم رو پیدا کنم...کافه قبلی بزرگ تر بود و از همه مهم تر، توالت تمیز داشت...ریکشا تمام شهر رو دور زد تا بالاخره به اون کافه رسیدم...ایندور شهر عجیبی بود..بافت قدیم شهر چیزی به اسم میدون نداشت انگار و همش چهارراه های قدیمی بود....مغازه های بافت قدیمی شهر به صورت راسته در کنار هم قرار گرفته بودند...یعنی مثلن ده تا سوپرمارکت کنار هم، چندین لاستیک فروشی، بعد چندتا داروخونه و حتی چندین مغازه شارژ موبایل هم در یک راسته بودند...دوسه تا مراکز خرید خیلی خیلی بزرگ و شیک هم ساخته بودند در بخش نوساز شهر که برای اون شهر و بافت قدیمی اش خیلی زیادی بود انگار...انگار همه جای شهر شلوغ رو داشتند می ساختند...هرجایی که نگه می کردی چند تا زن داشتند کار بنایی می کردند(کارگرهای ساختمونی در هند بیشتر زن هستند)....جالب بود که خیلی از دخترهای شهر ایندور زیبا و تقریبن سفید بودند و آرایش چشم داشتند( البته اینها که نوشتم حاصل مشاهدات موقع رفتن به دهلی هست وگرنه موقع برگشتن، اینقدر حالم بد بود که اصلن توی شهر نگشتم)...توی اون کافه تا ساعت شش بعدازظهر نشستم و نوشیدنی های خنک و شیرینی خوردم تا حالم خوب شد

شش: بالاخره رفتم سوار اتوبوس به مقصد خونه بشم...اتوبوس نگو، یک دسته گل....یک اتوبوس صفرکیلومتر که مثل ماشین عروس تزئین کرده بودند و آتیش بازی و رقص نور هم راه انداختند و با بوی مشک و عود اتوبوس رو به راه انداختند...صندلی های بی نهایت راحت تمیز...اصلن آخر حس خوشبختی....ولی باز اشتباه شده بود و بلیطی که خریده بودم برای تخت های ردیف بالا بود....هم یکخرده ترس از ارتفاع دارم و هم اینکه تخت های یکنفره طبقه بالا بیشتر به درد خود هندی های ریزه میزه می خوره... چند تا پسر هندی بی تربیت هم توی اتوبوس بودند که به دروغ، جاشون رو باهام عوض کردند و تا سرم رو گذاشتم روی تخت، یکدفعه یک دختر جوونی اومد و چنان گفت که اینجا شماره اون بوده که انگار حالا من دزدی کردم! تازه فهمیدم که اون پسرها دروغ گفتند که اون جا برای اونهاست تا بعدن بهم بخندند.... تیکه می پروندند با همون چند تا کلمه انگلیسی که بلد بودند که شاید من اصلن بلیط خریده نبودم! دست از پررو بازی هم برنمی ذاشتند، اینقدری که بهشون گفتم بهتره خفه بشن...خلاصه که کمک راننده اومد و بهش گفتم یا یکی از تخت های پایین رو بهم میده و یا این که تا صبح، توی اتوبوس صفرکیلومترش بالا میارم....البته زبان اشاره رو هم چاشنی حرفهام کرده بودم...بالاخره هم یک پسر جوون گفت که با کمال میل، جاش رو باهام عوض می کنه...حالا دیگه اون پسرهای پررو درست مقابل تخت من بودند...پرده ضخیم رو کشیده بودم ولی با صدای بلند موسیقی هندی گوش می دادند و مسخره بازی درمی آورند...طبق معمول بقیه هندی ها هم هیچ اعتراضی نمی کردند...کلافه بودم و یاد اس ام اسی افتادم که چند تا فحش هندی داشت...دوستهای هندیمون اینها رو یادمون داده بودند تا در جواب پسرهای پررو بگیم...حالا به مونا که زنگ می زنم تا اس ام اس رو فوروارد کنه، شروع می کنه به سبزبازی که عزیزم این پسرهای بی تربیت رو نادیده بگیر و از این حرفها....خوابم برد و از کلماتی که بلد بودم استفاده نکردم....اتوبوس توی رستورانی بین راه نگه داشت...رستوران بی نهایت تمیز با توالتهای فرنگی تمیز که موسیقی هم پخش می شد توی فضای توالت....خلاصه که کلی خوشحال شده بودم که تلافی تمام سختی اتوبوس های سر رفتن به دهلی جبران شد، غافل از این که این خوشبختی دوامی نداشت

هفت: صبح شده بود و دیگه کم کم باید می رسیدیم...فکر کردم اتوبوس باز بین راه نگه داشته برای توالت رفتن...به همین خاطر همچنان خوابیدم...ولی دیدم یکساعتی شده که اتوبوس حرکت نمی کنه....رفتم بیرون و ددیم که بله، اتوبوس تزئین شده با گل، خراب شده و همه مسافرها روی صندلی و تخت های رستوران کوچی و کثیف بین راهی نشستند تا اتوبوس درست بشه و کمک راننده هم رفته تا با موتور یکی از کارگرهای اون رستوران از شهر کنار تعمیرکار بیاره...خلاصه که ساعت هفت صبح شد ساعت یک بعدازظهر و اتوبوس درست نشد و به همه گفتند که خودتون باید برید شهر!!! اتوبوس در 160کیلومتری شهر پونا خراب شده بود....این بار دیگه ترسیده بودم...چطور می شد اونجا ماشین گیر آورد و به راننده اطمینان کرد و کی میتونه تضمین کنه که توی راه اتفاقی نیفته...از طرفی خب اونجا بین راه هم که نمی تونستم بمونم...با بار و بندیل ایستادم کنار خیابون ولی مگه ماشین نگه می داشت....این هندی ها، ریشکاهای درب و داغون پیدا کردند و ده دوازده نفره پریدند بالا و رفتند...بالاخره من هم بعد از یکساعت مجبور شدم سوار یکی از این جیپ های خیلی قدیمی بشم....دو تا از مسافرهای اتوبوس هم بودند...دست و پا شکسته توضیح دادند که باید برم شهر دیگه ای که در 20کیلومتری قرار داشت و بعد از اونجا بلیط گیر بیارم برای پونا...راننده هم که خدا خیرش بده، همش مسافر سوار اون جیپ کوچیک داغون می کرد...13نفر مسافر!!!!! زنهای چاق مسن هندی که مسیر کوتاهی سوار شده بودند، اینقدر حرف زدند با صدای بلند که راننده هم صداش در اومد و بهشون تذکر داد...هیچ وقت فکر نمی کردم که یک روزی توی هند سوار این ماشین ها بشم اینقدر که درب و داغون هستند...بالاخره رسیدیم به شهر سر راه...شهر نگو، یک دسته کثافت....واقعن کثیف بود...با یک کوله و کیف سنگین و  دو تا نایلون دنبال توالت می گشتم...مگه پیدا می شد...این بار دیگه واقعن گریه کردم توی خیابون...هزار بار به خودم  و هند فحش دادم...هزار بار به خودم قول دادم که اگه سالم برسم خونه، دیگه از این کارهای احمقانه نکنم و اینجوری تنها با اتوبوس نزنم به دل جاده ها و شهرهایی که هیچ شناختی ارشون ندارم...بالاخره یک نگهبان مجتمع تجاری کوچیک، یک توالتی رو بهم نشون داد، نزدیک همون ایستگاه اتوبوس...اینکه اون توالت چه وضعیتی داشت بماند....پرسان پرسان رسیدم به اتوبوس های شهر پونا...ایستگاه اتوبوس وحشتناک تر از اون چیزی بود که فکر می کردم....همون سر راه یکی استفراغ کرده بود...دوسه تا نیمکت سنگی داشت که به خاطر تف هایی که هندی ها کرده بودند، همه جاش قهوه ای و نکبت شده بود...بوی گندی که ترکیبی از بوی بدن های روزها حمام نرفته و روغن مو بود، فضا رو سنگین و غیرقابل تحمل کرده بود...از اون بدتر، انگار من تنها مسافر غیرهندی اون ایستگاه بودم و همه با تعجب بهم نگاه می کردند....مسافرها هم که معلوم بود از چه قشری بودند...اتوبوس ها حتی از اتوبوس های فیلم های قبل از انقلاب ایران هم داغون تر بودند...با خودم گفتم امکان نداره حتی جنازه ام هم به شهر برسه...رفتم و یک دکه مانندی پیدا کردم که چند تا مرد بلیط فروش توش نشسته بودند...همون موقع مسئول اونجا گفت که روزی دو تا اتوبوس تمیز کولر دار که از یک شهر دیگه ای میاد، اینجا توقف داره و چند تا مسافر سوار می کنه و بعد میره شهر پونا....اینقدر قیافه ام بیچاره و داغون بود که به یکی دیگه از مردها گفت که همراهم باشه تا اتوبوس بیاد و من سوار اتوبوس بشم....خیلی خوش شانس بودم که پنج دقیقه دیرتر نرسیده بودم وگرنه اتوبوس رو از دست می دادم...و بالاخره سوار اتوبوس شدم و بعد از 140کیلومتر رسیدم به شهر خودمون

هشت: رسیدم شهر خودمون، بارون شروع شده بود...اصلن نمی تونم بگم چه حسی داشتم...انگار وارد سرزمین مادری ام شده بودم...سرزمین مادری...و خونه تمیز و گرمی که بعد از سه روز سخت منتظرم بود و البته مونای عزیز که حسابی نگران شده بود ولی هروقت با بدبختی و گریه توی راه بهش زنگ می زدم، سعی می کرد حرفهای امیدوارم کننده بزنه که دیگه خونه نزدیکه.... یک ساعت بعد توی تراس بارون خورده خونه تمیزمون، داشتم با مریم که کلی نگرانم شده بود در مورد حوادث سفر می گفتم و با یک حساب کتاب سرانگشتی از جانب مریم دیدم که تقریبن معادل پول بلیط هواپیما خرج سفرم با اتوبوس شده بود و در حالی که می تونستم چندساعته به خونه ام برسم...ولی باز جای شکرش باقی بود که بعد از سه روز رسیده بودم خونه ...  


۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

گفتمت مرو به دهلی/قسمت اول

یک: مرد، اتوبوس رو نگه میداره برای توالت رفتن...همه از اتوبوس پیاده میشن...هیچ خبری از هیچ توالتی نیست...یکسری ساختمون مسکونی و اداری به چشم می خوره که بینشون فضاهای خالی ساخته نشده هم وجود داره. با تعجب می پرسم که کو توالت؟ کمک راننده نمی فهمه. میگم تیلت نهیه! با تعجب بیشتری بهم نگاه می کنه و میگه اپن تیلت، اپن تیلت!!!! بعد نگاه می کنم و می بینم که همه مسافرها، حتی زنها هم رفتند همون بین ساختمونها و دارند دستشویی می کنن....تازه یکی دونفرشون که کفش هم نپوشیدند...راننده که یک کلمه هم انگلیسی نمی فهمه نگاه عاقل اندر سفیه بهم میندازه. دلم میخواد فحش بدم، آخه این همه رستوران و توالت بین راهی، چرا اونجا نگه نمی داری؟ یاد حرفهای استاد جامعه شناسی می افتم: شاشیدن( استاد از فعلی استفاده می کنه که دقیقن ترجمه اش همین میشه!) در بسیاری از جوامع هندی، یک عمل اجتماعی محسوب میشه و نه یک عمل شخصی. مردم این جوامع میگن که تا وقتی که میشه توی فضای آزاد شاشید درحالی که از مناظر اطراف لذت می برند، چرا باید از اتاقکهای تنگ کوچیک استفاده کنند؟!
دو: پسر مسافر ردیف کناری اعتراض داره که اتوبوس خیلی کثیفه و اصلن نمیشه خوابید....کمک راننده میاد و با دست می کوبونه به صندلی کناری من و چنان خاکی بلند میشه که انگار سالهاست اتوبوس در معرض طوفان شن قرار گرفته بوده! بهش اعتراض می کنم. می فهمم که این کار رو کرده تا نشون بده که همه صندلی های این اتوبوس نکبت مثل هم هستند و هیچکس هم اعتراضی نداره جز همون پسر، پس بهتره که بگیره بخوابه و حرف نزنه!
سه: توی کثیف ترین رستوران های بین راهی نگه میدارن...رستوران که نه، دکه...توی یکی از همین رستوران های دکه ای، توالت هم وجود داره...راننده اشاره می کنه که یعنی بفرما این هم توالت! تا در توالت باز میشه، یک زن هندی جوون با بچه بغلش و بدون کفش و یا دمپایی از توالت میاد بیرون! کف توالت خیس و کثیفه و از در و دیوارش نکبت می باره...بعدن می بینم که زن رفته توی کابین خودش و خوابیده...فکرش رو بکن، کف پاهاش رو به همه جای تخت مالیده!!
چهار: اصولن با بچه ها رابطه خوبی دارم ولی اینقدر دیگه کلافه شده بودم و احساس بیچارگی می کردم که هر بچه ای که جرات می کرد و از کنار صندلیم رد می شد، طوری بهش زبون درازی و یا دهن کجی می کردم که دیگه تا وقتی از اتوبوس پیاده می شد جرات نمی کرد حتی به سمت من نگاه کنه چه برسه به این که از اون ورا رد بشه!
پنج: قرار بود فقط 13ساعت توی اتوبوس دوم به مقصد دهلی باشم...ولی سیزده ساعت شد بیست ساعت! مگه می رسیدیم لامصب...با اتوبوس بدون کولر و بی نهایت کثیف و با مسافرهایی که بعضی هاشون نکبت تر از خود اتوبوس بودند...گرمای هوا هم بالای 46درجه بود....باد گرم از شیشه های اتوبوس می زد تو...از شهرهایی سر راه رد می شدیم که هند واقعی بود...بی نهایت شلوغ، بی نظم، کثیف و درب و داغون...زنهای زیادی رو می دیدم که صورتهاشون رو هم با شال و یا ساری می پوشندند...نه به خاطر گرما که به خاطر سنت....که نباید صورت زن متاهل رو کسی ببینه! واقعن فکر می کردم دارم خواب می بینم....تا اتوبوس از توی این شهرها رد می شد، مردمی که نگاهشون به شیشه های اتوبوس می افتاد، یکجوری با تعجب بهم نگاه می کردند که انگار از سیاره دیگه ای اومدم! خب حق هم داشتند. با این اتوبوس نکبت درب و داغون که خود هندی های متوسط به بالا و مرفه هم نمیرن سفر، جای تعجب داشت که چطور یک باصطلاح خارجی اون هم تک و تنها سر از این اتوبوس درآورده!
شش: تی این مدت فقط آب خورده بودم و دو تا دونه سیب و چند تا دونه بیسکویت...صورتم از شدت گرما سوخته بود. وقتی بالاخره اتوبوس رسید دهلی و راننده، اتوبوس رو نگه داشت با بار و بندیلم پریدم پایین و وارد اولین مغازه ای شدم که اونجا بود....یک سوله بزرگ دفتر مانند...اینقدر حالم بد بود که فقط می تونستم با زبون اشاره حرف بزنم. موبایل رو میزنم به برق تا شارژ بشه و شروع می کنم از ظرفی که اونجاست با دست آب می خورم...مرد و زن میانسالی که توی دفتر هستند با تعجب نگاه می کنن ولی اینقدر درماندگی از قیافه ام می باره که سعی می کنن به روی خودشون نیارن...موبایل لامصب هم توی این شرایط از کار افتاده و نه صدام میره و نه صدای کسی میاد....بالاخره با چندتا اس ام اس، آدرس مریم رو می گیرم و حالم که بهتر میشه با اولین ریشکا، میرم سمت محل اقامت امن :)

هفت: اصلن ماجرا از اینجا شروع شد: هیچ بلیط قطاری برای دهلی وجود نداره. همه بلیط ها تا آخر ماه رزرو شده و حتی با استفاده از سهمیه ای که برای خارجی ها درنظر گرفتند هم هیچ بلیطی پیدا نمی کنم اون هم بعد از دو روز رفتن و اومدن زیر بارون شدید فصل مونسون و توی صف طولانی ایستادن. بالاخره تصمیم می گیرم با اتوبوس برم و چون هیچ اتوبوس مستقیمی وجود نداره، پس یک شهری رو سر راه انتخاب می کنم تا از اونجا اتوبوس عوض کنم. با قطار حدود 27ساعت تا دهلی فاصله است ولی مسلمن وقتی قراره اتوبوس عوض کنم این مسافت طولانی تر میشه. برای رسیدن به شهر اول حدود 14ساعت توی اتوبوس هستم و تقریبن همه چهارده ساعت رو می خوابم...یعنی از 7غروب تا 10صبح فردا...به شهری می رسم بی نهایت گرم و عجیب غریب به اسم ایندور....از اونجا بلیط پیدا می کنم برای دهلی. مسئول آژانس اطمینان میده که اتوبوس خیلی خوبیه و ساعت سه بعدازظهر راه میفته و فقط هم 13ساعت توی راه هستم. من هم از همه جا بی خبر، پول میدم و بلیط می گیرم. یک گشتی توی شهر می زنم و میرم ایستگاه مورد نظر. و تازه اونجاست که می فهمم نه تنها حدود هشت هزار تومان بلیط رو گرون تر باهام حساب کردند بلکه اصلن اتوبوس، اون اتوبوسی نیست که ازش تعریف کرده بود...یک اتوبوس درب و داغون کثیف بدون کولر! به آژانسی زنگ می زنم که یا همین حالا بیاد و پولم رو بده و یا این که با پلیس میرم سروقتش!....هوا گرم و بالای 46درجه است...انگار هیچکس توی شهر انگلیسی بلد نیست جز همون آژانسی کلاهبردار...زمان رو برای اتوبوس دیگه به مقصد یک شهر دیگه سرراه دهلی هم از دست دادم...با خودم فکر می کنم 13ساعته میرسم دیگه و بذار این مدل اتوبوس رو هم تجربه کنم! طوری داد زده بودم که آژانسی خودش جرات نکرده بیاد ولی دست مرد دیگه ای پول رو فرستاده و مرد هم معذرت خواهی می کنه که نمی دونستند اتوبوس این همه درب و داغونه! ولی درب و داغون توی هند یک مفهموم دیگه ای داره...یعنی چیزی توی مایه های جهنم، کثافت مطلق!
پی نوشت1: اتوبوس ها توی هند دومدل هستند. یعنی یا به صورت تخت هستند و یا به صورت صندلی. اتوبوس های تخت دار، شامل دو ردیف تخت یک و یا دونفره در قسمت بالا و قسمت پایین اتوبوس است...برای رفتن به تخت های قسمت بالا،باید از پله هایی که کنار تخت های ردیف پایین تعبیه شده استفاده کرد....مدل تخت ها هم بر حسب نوع اتوبوس با هم فرق داره....یکسری از تخت ها، روکش چرمی دارند و یکسری روکش پارچه ای....یکسری از تخت ها با شیشه دوجداره از بقیه اتوبوس جدا میشن...یکسری دیگه با پرده های پارچه ای....همه اینها هم بستگی به نوع اتوبوس داره...در هر صورت جر این مورد استثنا، سفر با اتوبوس های تخت دار توی هند خیلی راحت تر از سفر با اتوبوس توی ایران هست...حداقل ده مورد تجربه قبلی سفر با اتوبوس توی هند که این رو ثابت می کرد...
پی نوشت2: در برگشت از دهلی و خب مسلمن باز هم با اتوبوس با مشکلاتی مواجه شدم که هزار بار به خودم فحش و البته قول دادم دیگه تحت هیچ شرایطی توی هند با اتوبوس سفر نکنم...

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

وقتی بچه بودیم، چندین و چندبار در طول سال، کارتن سفر به اعماق زمین پخش می شد...سالهای بعد هم این کارتن رو دیدم و آخرین بار در دوران جوانی...یک بخشی از داستان هست که این افراد از دهانه آتشفشان رفتند پایین تا ثابت کنند که زندگی جریان داره اون پایین پایین ها...بعد صدای پرنده های عجیب غریب میاد...حالا اینجا توی هند هم پرنده ای هست که دقیقن همون صدای عجیب غریب رو داره...نمی دونم اسمش چیه ولی بیشتر در طول شب و دم صبح صداش میاد...اینقدر هم به تکرار این صدای عجیب و کشدارش ادامه میده که گاهی آدم کلافه میشه....نزدیک های صبح که میشه( مثل همین الان) صدای این پرنده عجیب غریب با صدای خروسی که نمی دونم کجا زندگی می کنه، ترکیب عجیب مسخره ای ایجاد می کنه...یک چیزی تو مایه های تلفیق زندگی در عصر دایناسورها و پرندگان عجیب غریب و زندگی توی روستاهای دور شمال ایران...الکی نیست که آدم وقتی میاد هند نمی دونه کجای این کره خاکی قرار گرفته....ترکیب عجیبی از جنگل، زندگی مدرن شهری، زندگی روستایی بدوی، فقر شدید، رفاه و ثروت خیلی زیاد، آدمهای بی نهایت متفاوت، انواع و اقسام خداها و موجودات عجیب غریب!
ایران که بودم، موهام همیشه کوتاه کوتاه بود...از اون زندان دوهفته ای هم که آزاد شدم، بعد از مدتی موهام رو یک سانتی کوتاه کردم...اینجا که اومدم، فکر می کردم که با موهای تا این حد کوتاه تابلو میشم...توی شهر ما که تقریبن به ندرت میشه زن با موهای کوتاه دید و بیشتر زنها، حتی زاغه نشین ها موهای بی نهایت پرپشت و بلند دارند...پس گذاشتم موهام بلند بشه...فکر می کنم اولین بار توی عمرم بود که موهام تا این حد بلند شده بود!!!به خاطر آب و هوای مرطوب اینجا، حالتدار هم شده بود...مادرم که اومد و من رو با موهای بلند( بلند یعنی یکخرده از سر شونه هام پایین تر)دید، یکی دوبار گفت که موهات خیلی زشت شده و اصلن بهت نمیاد! بعد که دید یکخرده خورده توی ذوقم، گفت آخه موهای ما کم پشته و بعدش هم تو همینطوری گذاشتی موهات بلند بشه و مثل خود هندی ها با کش می بندی موهات رو و خب این اصلن قشنگ نیست....هوا که گرمتر شد، رفتم و موهام رو کوتاه کوتاه کردم...دوهفته بعد دلم خواست دوباره برم و موهام رو یک سانتی بزنم...وقتی به آرایشگر گفتم کلی تعجب کرد...حرصم رو درآورده بود...مگه کوتاه می کرد موهام رو، انگار داشت با قیچی بازی می کرد تا منصرف بشم...بالاخره بهش گفتم که ببین، من همیشه موهام یک سانتی بوده، پس نترس! گفت من به جای تو می ترسم که میخوای این کار رو با موهات بکنی، الان هم که موهات خیلی کوتاهه... بالاخره موهام رو کوتاه کرد و دو تا شاگردش هم با چشمهای متعجب ترتر از خودش بهم نگاه می کردند...آخر سر هم با تعجب و ناراحتی گفت حالا احساس خوبی داری؟ معلومه که حس خوبی داشتم...برخلاف تصورم، با تعجب مواجه نشدم که هیچی، همسایه ها و افراد سالن ورزش، کلی از موهام تعریف کردند...وقتی موهات رو تا این حد کوتاه می کنی، یعنی انگار تمام کلیشه های موجود در مورد زیبایی های زنانه رو زیر پا گذاشتی...یک جور اعتماد به نفس در قیافه ات موج می زنه....متفاوت به نظر میایی و برخلاف تمام کلیشه ها...همیشه دلم می خواست جسارت متفاوت بودن رو داشته باشم...از چیزهای به ظاهر کوچیکی مثل موهای تا این حد کوتاه تا سبک متفاوت زندگی....

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

قرار شده صبح  توی گروه های مختلف بریم نقاط مختلف شهر...به مردم پرسشنامه هایی در مورد ایدز بدیم...بعد تصورات اشتباهی رو که در مورد اچ.آی.وی/ایدز دارند، تصحیح کنیم و بالاخره ازشون بخواهیم که برای رفع انگ و تابو نسبت به بیماران مبتلا به اچ.آی.وی روی بنر سفیدی که همراهمون هست، امضا کنن....ساعتهای دو و نیم شب داشتم می رفتم بخوابم که یکی از بچه ها آنلاین می پرسه که می دونی محبوبه قراره فردا بره زندان....باید بگم باورم نمیشه....باید چی بگم...دفعه قبلتر که محبوبه زندان بود، دقیقن وقتی که آزاد شد بعد از چندساعت مادرش فوت کرد...سال بعدش سالگرد مادرش بود و محبوبه زندان بود دوباره....حالا دادگاه برگزار شده....محبوبه پدر پیر مبتلا به آلزایمر داره...پدرش رو دیده بودم....محبوبه فردا میره که خودش رو معرفی کنه چون برگه اجرای حکم اومده و محبوبه می ترسه که بریزن توی خونه شون و پدرش سکته کنه....خیلی ناراحتم...چون محبوبه افسردگی شدید داره....چون دفعه قبل شبها همش توی زندان توی خواب جیغ می زده و نمیذاشته کسی بخوابه....چه کاری این سر دنیا از من برمیاد...جز انتشار یک خبر...خبرهایی که دیگه اینقدر تکراری شدند که انگار نه انگار مربوط به زندگی و جان آدمهاست؛آدمهای خوبی که فقط به فکر خودشون نیستند..فردا صبح، خواب می مونم...پیغام میدم که حالم خوب نیست و برای برنامه بعدازظهر حتمن خودم رو می رسونم....ایمیل، پشت ایمیل....محبوبه پشت در زندانه...محبوبه رفت توی زندان...برادرش وسایلش رو تحویل گرفت....و بالاخره محبوبه توی زندان موند...و باز ما می مونیم و این حس بد که چرا هیچ کاری از دستمون برنمیاد
ساعت 4 دونفری میریم موعد مقرر...امسال قرار شده در دو نقطه مختلف شهر راه پیمایی برگزار بشه و به میدون اصلی شهر ختم بشه...توی هند هم که تا همه بیان و برنامه ای شروع بشه، حداقل نیم ساعت هرچیزی با تاخیر شروع میشه...زنان خود ان جی ا هم اومدند( ان جی ا دو بخش اصلی داره که یکی در مورد توانمندسازی زنان و کودکان مناطق محروم حاشیه کار می کنه و دیگری در مورد اچ.آی.وی/ایدز)....زنانی با ساری های قرمز ساده....زنان مناطق حاشیه که توی همین ان جی ا توانمند شدند و الان دارند کار می کنن...شعارها به زبان مراتی هست...تکرارش گاهی برای ماها که هندی نیستیم، غیرممکن به نظر می رسه...مردم سر خیابونها می ایستند و به شعارها گوش میدن...لیدر با بلندگو شعارها رو میگه...چندجایی هم می ایستیم تا مردم بیشتر بدونن که کی هستیم و چی میگیم... در ردیف جلوی همه حرکت می کنم با پلاکاردی که به زبان مراتی روش نوشته شده...شاید چون اینجا خبری از گلوله و باتوم و کتک نیست...اینجا، کشور من نیست ولی من و خیلی های دیگه می تونیم توی خیابونها با امنیت راه بریم، شعار بدیم، از برابری جنسی بگیم، برای استفاده از کاندوم تبلیغ کنیم، از مردم بخواهیم که حقوق بیماران مبتلا به اچ.آی.وی رو رعایت کنن...که این افراد رو طرد نکنند...که کمک شون کنند...توی ایران هم دوسه سالی روز جهانی ایدز توی پارک دانشجو مراسم برگزار شد...ولی همون سال دومی که احمدی نژاد زئیس جمهور شده بود، مجوز برنامه رو لغو کردند...چقدر افرادی که می خواستند این مراسم رو برگزار کنند، دلشون شکسته بود...بیشترشون مبتلا به اچ.آی.وی بودند که بعد از ابتلا جزو فعالان این حوزه شده بودند...و حالا من به جای همه شعارهایی که اونها فقط روی پلاکاردها می نوشتند و دستشون می گرفتند، اینجا شعار میدم...به میدون اصلی می رسیم....کلی صندلی چیدند و یک صحنه هم برای اجرای برنامه ها ترتیب دادند...پلیس هم هست...برای حفظ امنیت البته...دلم گرفته....پارسال، فقط یکی از بچه ها در مورد لزوم رفع تبعیض از بیماران مبتلا حرف زد و شمع روشن کردیم...ولی امسال خیلی فرق می کرد...گروه رقص داشتند...یک گروه، زنان جوانانی که زنان حاشیه نشین بودند و توی خود همین ان جی ا توانمند شده بودند و کار یاد گرفته بودند...گروه بعدی هم دختران نوجوان بودند...هر دو گروه خیلی قشنگ می رقصیدند...غروب روز تعطیل هم بود و مردم زیادی برای تماشای برنامه جمع شده بودند....اجرای زنده موسیقی هم داشتند....دیگه وسط موسیقی سنتی هندی، چنان حس نوستالژیکی بهم دست داده بود که داشتم خفه می شدم...حالا خوبه که یک کلمه هم از شعرش نمی فهمیدم....همه چیز خیلی به خوبی پیش رفت...جمعیت زیادی اومده بودند...مسئولان ان جی ا خوشحال در ردیف جلو نشسته بودند...شمع هم روشن کردیم...اول ماها که تی شرت های انجمن رو پوشیده بودیم که روش نوشته شده اچ.آی.وی پازتیو....ماها یعنی دوسه نفری بچه های هندی و سه چهار نفری هم از آمریکا و انگلیس و خب من هم از ایران...هیچ کدوم از ماها اینجا جاسوس محسوب نمیشیم...با ما طوری برخورد نمی کنن که انگار اومدیم که تصاویر غیرواقعی از این کشور ارائه بدیم... عکس رو می خواستند توی روزنامه چاپ کنن...توی اون هوای گرم شرجی، یکخرده باد هم می اومد و با بدبختی شمعها رو روشن نگه داشتیم تا عکاسهای محترم عکس بگیرند...همه چیز خیلی خوب برگزار شده بود....ولی نموندیم برای آخر مراسم که بقیه مردم قرار بود شمع روشن کنن...در تمام مسیر برگشت، همش تکرار می کردم: چرا سهم ما، شد پسرفت...چرا حتی هند هم نیستیم....چرا...
پی نوشت: آخرین مصاحبه با محبوبه کرمی و گزارش تصویری از بدرقه محبوبه بیرون در زندان اوین...خوشحالم برای هدفم که برابری زنان سرزمینم است، به زندان می روم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

یک: دوباره ان جی ا در تدارک برنامه است برای هفته جهانی ایدز.... نمی دونم چرا تا قبل از این که بیام هند، فقط روز جهانی ایدز داشتیم ولی اینجا هفته جهانی ایدز هم دارند! دفعه قبل بحث رو بردم به این سمت که تاکید بیشتری روی توانمندسازی زنان و ارائه آموزشهای جنسی لازم به اونها داشته باشیم تا حداقل زنها دست از این خجالت بردارند و از طرفشون که تجربه رابطه جنسی با زن دیگه ای داشته، بخوان که از کاندم استفاده کنه....مسائل جنسی اینجا توی هند خیلی بیشتر از ایران تابو است.....رابطه جنسی پیش از ازدواج کلن پذیرفته شده نیست، اینقدری که می بینی دونفر حدود شش هفت ساله با هم دوست هستند و بعدش ازدواج می کنن ولی قبلش حتی یکبار هم با هم نخوابیدند و از حد همین بوسیدن های پنهانی هم فراتر نرفتند....ولی خب متاسفانه مشکل اینجاست که همون طور که توی گزارش قبلی در مورد هند نوشته بودم، مردهایی هستند که تمایل دارند تا با سکس ورکرها بخوابند....10میلیون سکس ورکر هم تعداد کمی نیست!!! و همین وضعیت رو سخت و پیچیده می کنه...

توی ان جی ا، حتی یک زن هندی هم نیست که توی برنامه ها شرکت کنه...در عوض همه پسرهای جوون هندی هستند که خیلی هم فعال هستند در زمینه اطلاع رسانی ایدز...مسئولان برنامه های ایدز هم همیشه جوون هایی هستند که از آمریکا میان و برای چندماه و یا یکسال اینجا هستند...این بار یک دختر مسئول برنامه ها شده....هرچند دو تا دختر و پسر قبلی خیلی بهتر بودند و روابط اجتماعی بهتری داشتند ولی این طور که معلومه این دختر جوون فعلی، بیشتر پیگیر برنامه ها هست...چون بلافاصله یک صفحه بحث درست کرده توی فیس بوک و بخشی رو هم به مبحث توانمندسازی زنان اختصاص داده و اینکه بقیه چه ایده هایی دارند تا بتونیم روی مسائل جنسی و زنان کار کنیم....و خب چون از بحث استقبال خوبی شده، قرار شده یک گروه داشته باشیم که فقط روی آموزش زنان کار کنه تا بدونن که اونها هم توی رابطه جنسی دارای حق و حقوق هستند و جسارت کافی برای تابوشکنی پیدا کنند.... فعلن که پسرها رو تشویق کردیم تا تغییر و آموزش رو از خانواده های خودشون شروع کنند و از دوست دخترها و خواهرهاشون هم بخوان که در برنامه های ان جی ا شرکت کنند...حالا باز باید دید چطور میشه....

دو: ولی از این حرفها گذشته این روزها اصلن از خودم راضی نیستم.... اصلن حوصله ندارم...تنبلی و رخوت نمیخواد دست از سرم برداره...فکر می کنم گرمی هوا هم فقط بهونه است...مگه پارسال همین موقع، هوا از این هم گرم تر و شرجی تر نبود که ترجمه کتابی رو شروع کردم که هرچند خیلی زود نیمه تموم گذاشتمش...اینقدر که لامصب، بعضی جاهاش تلخ بود و حالا که بلاخره باید چندصفحه آخرش رو تموم کنم و ویرایشش کنم، حوصله ام نمی گیره هیچ کاری بکنم....

سه: دلم سفر میخواد....یک سفر دور...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

دختر جوون زیر 30ساله با بلوز آستین حلقه ای و بدون روسری، در مسجد- مقبره حاج شیخ علی بمبئی بهم تذکر داد که باید طوری از در خارج بشم که پشتم به سمت مقبره و مسجد نباشه...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

یک روز در سفارت

یک: دیروز بلیط اتوبوس گرفتم...ازم گرون تر گرفت با این بهونه که اتوبوسش خوبه و روز اول هفته است و صبح زوده و مسلمن مسافرهای زیادی دارند میرن بمبئی....ساعت شش و ربع که رسیدم محل قرار برای اتوبوس، دیدم یکی از قدیمی ترین و کثیف ترین اتوبوس های دنیاست....روی صندلی دوم نشستم...مسافر زیادی هم نداشت و نصف اتوبوس خالی بود...هرکی هم می اومد، می گفت اون صندلی که من نشستم صندلی اونه!!!! یعنی توی هند، چه توی اتوبوس و چه توی قطار مردم طوری با شماره های  صندلی نوشته شده روی بلیط برخورد می کنند، انگار که قبر خانوادگی شون هست...دیگه از شنیدن« مرا سیت هه» خسته شده بودم و گفتم از جام تکون نمی خورم، ولی مگه می شد....توی اتوبوس همش نزدیک بود بالا بیارم....هی می خوابیدم...فکر این که آدم توی این هوای وحشتناک گرم و شرجی با لباسهایی که بوی استفراغ گرفته بره سفارت هم چندش آور و ناراحت کننده بود...اینقدر هم بمبئی وحشتناک بزرگه که اتوبوس ها، چنیدن نقطه شهر مسافرها رو پیاده می کنن....از اتوبوس که پیاده شدم تاکسی گرفتم و بعد از بیست کیلومتر! رسیدم به سفارت ایران....آدم دلش می گیره...یک سالن با این مبل های راحتی مدل عهد دقیانوسی....دفتر کارکنانش هم از اون پشت شیشه مثل بایگانی های اداره های قدیمی به نظر می رسید....خلاصه این شالی که دور گردنم بود، سرم کردم و از آقای مسئول پرسیدم که امروز قرار بوده پاسپورت جدید بگیرم...گفتند که باید تا ساعت سه صبر کنم! چون مشکل کامپیوتری پیش اومده بود...هرچقدر هم به اتاق آقای کنسول که قبلا مدارکم رو داده بودم، زنگ می زدم کسی گوشی رو برنمی داشت...خلاصه یکی دوباری هی سرک کشیدم از پشت شیشه و توضیح دادم که یکدفعه آقای مسئول گفت، بیا این برگه رو امضا کن و این هم پاسپورتت...خوشحال و خندون پاسپورت رو گرفتم...دیدم آخرین تاریخ خروجم از کشور اشکال داره...دوباره درستش کردند...یعنی 11 بود کردند 12 وگرنه به این راحتی ها درست نمی شد...با تاکسی دوازده کیلومتر رفتم تا رسیدم یک جایی از شهر که برای شهر ما تاکسی داره...همون قیمت اون اتوبوس لعنتی بود(تازه فهمیدم برای بلیط صبح سرم کلاه گذاشته بودند)...حالا نشستم، مگه مسافر می اومد...ملت هم چون اتوبوس های درب و داغون سی روپیه ارزون تر بود، سوار اتوبوس می شدند!!!!بعد از نیم ساعت، یک خانم و آقای هندی با دو تا بچه کوچیک اومدند...بچه ها لباسهاشون تمیز بود ولی لامصب بوی شاش میدادن...هی با خودم کلنجار رفتم که پول نفر سوم پشت سر رو بدم تا ماشین راه بیفته ولی دیدم که خب برای چی باید این کار رو بکنم...تازه مسافر اومده بود و اینها می گفتند که میشه من برم پشت بشینم تا این خانوم و بچه های شاشو بیان جلو!!!! خلاصه این که تمام طول راه برگشت رو هم خوابیدم...گرسنه و خسته...ساعتهای پنج و نیم رسیدم خونه....حالا ساعت دوازده شب متوجه شدم که اسم فامیلم رو توی پاسپورت اشتباه نوشتند...یعنی یک حرف اشتباه شده ....اینقدر خسته و کلافه و ناراحت و عصبانی و داغون هستم که 12 ساعت توی این هوای گرم و شرجی توی یک اتوبوس کثیف و تاکسی با بوی شاش بچه رفتم و اومدم و حالا دوباره احتمالن باید همین مسیر رو طی کنم...حالا هزینه اش به کنار...هرچند که بمبئی رو دوست دارم و وقتی که از این شهر برمی گردم، انگار دارم از تهران جدا میشم ولی این حس مربوط به این فصل گرم و شرجی مزخرف نیست که آدم توی خیابون از شدت گرما سرگیجه می گیره....خیلی خسته و کلافه ام و اگه نصفه شب نبود حتمن با یک جیغ بلند، یکخرده از عصبانیت کم می کردم....

دو: یک خانومی امروز با پسر و عروسش که هندی بود، اومده بود سفارت...وقتی باز کارش به مشکل برخورد، دقیقن مثل برخورد مردم داخل کشور، مردگان بالا تا پایین مسئولان نظام رو مورد رحمت قرار داد و گفت که پونزده ساله که هروقت میخواد برای تعطیلات بره ایران، پسرش رو هم میاره تا براش ویزا بگیره....و همیشه اینقدر مانع تراشی کردند که هنوز که هنوزه  بعد از پونزده سال نتونسته برای پسرش ویزا بگیره!!!!حالا پسر خانومه حداقل یک مرد سی و چندساله به نظر می اومد....دلم می خواست بیشتر بدونم یعنی مثلن در این حد که آیا پسر این خانوم مشکل تابعیت مادری داره؟ یا سرباز قرایر بوده؟ ولی خب همش در این مکان ها به خودم یادآوری می کنم که قراره فقط ارباب رجوع باشم!

سه: یه زنی امروز با مادرش اومده بود سفارت... فکر می کنم همسن و سالهای من بود...چشمهاش رو مثل این هنرپیشه های قدیمی ایران سیاه سیاه کرده بود...بالا و پایین چشمهاش رو...توی این هوای گرم خفه کننده، یک کلاه بافتنی هم سرش کرده بود...بلوز و شلوار هم پوشیده بود...گوشهاش رو هم از پنج جا سوارخ کرده بود....خلاصه این که مادر و دختر سر صحبت رو به بهونه گرفتن خودکار با آقایی که از بقیه خوش تیپ تر بود، باز کردند...آقای خوش تیپ گفت که همسر داره و با همسرش اینجا زندگی می کنه...بعد مادر اون زن، متنی رو که نوشته بودند، آورد داد به این آقای خوش تیپ تا بخونه و بگه که کجاش مشکل داره؟!!! حتی یک تار موی مادر بیرون نبود...مادر گفت که دختره با شوهرش مشکل داره...یکخرده برای آقاهه درد و دل کرد و بعدش هم گفت که میشه شماره آقاهه رو داشته باشند!!!! آقای خوش تیپ هم شماره اش رو داد...دختره از اون ور سالن نظاره گر بود و عشوه می اومد اساسی....خب حالا اون خانومه شماره خواست، چرا آقاهه شماره اش رو داد؟ مگه آقاهه نگفت که همسر داره؟!اصلن مگه همه ارباب رجوع ها شماره هاشون رو بهم میدن...خب پس چرا مادر دختره با من حرف نزد و ازم شماره نخواست!!!

پی نوشت: پاسپورت مشکل دار رو پست کردم و دو روز بعد دوباره رفتم بمبئی سفارت و به سلامتی پاسپورت جدیدم رو تحویل گرفتم

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

خیلی زود بود برای پرکشیدن، دختر خورشید

ایمیل اومده و همه با شوک به ایمیل جواب میدن....ایمیل خبر از مرگ ناگهانی یکی از فعالان کمپین میده....دختر خورشید در سن 20سالگی فوت کرده...همین چندوقت قبل با وبلاگش آشنا شده بودم...نوشته بود که متولد سال 69 هست...کلی خوشحال شده بودم که چه دخترهای جوون جسوری، چه فمینیست های خوبی دارند توی شهرهای دور ایران برای تغییر زندگی زنان تلاش می کنن....با خودش هیچ وقت از نزدیک دوست نبودم ولی با دوستانش چرا...دلم میخواد براشون چیزی بنویسم...ولی واژه ها حقیر میشن این مواقع...فکر می کنم چه حسی دارن الان...آرزو می کنم که بتونن صبوری کنن...وبلاگ دختر خورشید رو مرور می کنم....همش تکرار می کنم دختر، تو خیلی جوون بودی برای پرکشیدن....ناراحتم....بی نهایت ناراحتم...چرا باید سهمش از این دنیا، یک زندگی کوتاه باشه....دختر جوونی که می تونست زندگی خیلی از زنها رو تغییر بده...این آرزوهای دختر خورشید بوده که با اسم مستعار شیرین ضبط کرده و برای بی بی سی فرستاده بوده....دختر جوونی که از همه زنها میخواد شروط ضمن عقد داشته باشند تا ازدواج از یک هندونه سربسته و یک جاده یک طرفه به سمت یک تصمیم دونفره عاقلانه عادلانه برابر تبدیل بشه...چقدر زود بود برای پرکشیدن دختر خورشید...بهاره ای که در بهار پرکشید....روحش شاد...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

تموم شد

یک: تصمیم سختی بود...خیلی سخت...چندین بار قلبم شکست وقتی که این تصمیم رو گرفتم و چندین بار هم وقتی این تصمیم رو عملی کردم....خیلی سخت بود...تصمیم برای تموم کردن رابطه ای که کلی با هم برای آینده اش نقشه کشیده بودیم...حدود ده ماه از هم دور بودیم و می دونستم که این اواخر یک چیزی توی رابطه مون تغییر کرده...که انگار دیگه اون محبت نیست...اون عشق کمرنگ شده...ایمیل دادم بهش و گفتم که اذیت میشم از این روند...نوشتم که احساس می کنم عشقمون رو داریم از دست میدیم....بحث کرد توی چت که نمی فهمه چرا من دارم گیر میدم و چطور همچین چیزی ممکنه....ولی باز تلاشی نمی کرد تا این حس تغییر کنه....باز گیر دادم..گفت که خسته است از زندگی و دلش هم تنگ شده و باید صبر کنیم....ولی باز انگار من رو نمی دید...اینقدر اطمینان داشت که هستم و سرم به کار خودم مشغوله که انگار خودش هم یادش رفته بود که رابطه احتیاج به مراقبت داره...اون هم رابطه از راه دور...بالاخره دیگه تصمیمم رو عملی کردم...وقتی که بود می نشستیم و از مشکلات مون حرف می زدیم، رابطه مون رو سبک سنگین می کردیم...می دیدیم تا چه حد وزنه برابری به سمت هرکدوم از ما سنگین تر شده....مشکلات رو تلاش می کردیم حل کنیم...ولی دیگه خسته شده بودم از حضور بی نهایت کمرنگش در این دوماه آخر...چند روز قبل از سال نو بهش ایمیل دادم دوباره و گفتم که دیگه این رابطه برام تموم شده...نوشتم که انگار دیگه نمی شناسمش..گفتم بره دنبال زندگیش و من هم همین کار رو می کنم...اومد توی چت...عصبانی و خسته...گفت که از دست غرزدنهام خسته شده و نمی دونه چرا دارم اینجوری می کنم...نخواستم به بحث ادامه بدم...ادامه نداد....خیلی سخت بود...چند روز بعد یعنی درست روزهای شروع سال نو امتحان داشتم....درس خوندم بدون این که دیگه مثل سال قبل کسی باشه که بهم دلگرمی بده....مونا هم بود اینجا...حضورش با تمام آرامشش، شانس بزرگی بود توی اون روزهای سخت...گریه نکردم اون روزها....امتحانها تموم شد...یک ماه گذشت...حالا انگار خاطره ها از هر طرف هجوم میارن.....از اون همه عشق، دوستی، حضور مثبت و موثر فقط خاطره مونده...خاطره هایی از اولین رابطه کاملن جدی زندگیم....همچنان دوستش دارم ولی هنوز هم فکر می کنم بهترین تصمیم رو برای هردومون گرفتم...قبل از این که هزینه ای برای رسمی شدن این رابطه پرداخته باشیم...این روزها یکدفعه دلم می گیره و به خودم میگم می تونستیم همین طور هم به رابطه مون ادامه بدیم...ولی باز به خودم یادآوری می کنم که یک چیزهایی توی این رابطه تغییر کرده بوده هرچند که دوست اصرار داشت این طور نبوده...ولی واقعن همین طور بود...حالا دیگه می دونم که زندگی توی یک جامعه سنتی، چطور می تونه عشق و رابطه و همه چیز رندگی آدم رو تحت تاثیر قرار بده...چقدر آدمها توی این شرایط با احساسات شون درگیر میشن....با چیزهایی که فکر می کردند درسته ولی اون جامعه سنتی این رو نمی پذیره...و دوست هم توی همین شرایط قرار گرفته بود...احتیاجی نبود که خودش اینها رو بهم بگه، که تجربه زندگی و کار و فعالیت اکتیویستی توی ایران که نسبت به کشور دوست، در ظاهر آزادتر و مدرن تر به نظر میاد اینها رو بهم نشون داده....خلاصه که کار راحتی نبود تموم کردن رابطه ای که همه جوره خوب بوده و پز از عشق و تجربه های خوب....ولی باید این کار رو می کردم هرچند با درد و سختی....

دو: اسم وبلاگ رو عوض کردم....وقتی که مرتب تر بنویسم، دلیلش رو هم توضیح میدم...

سه: بالاخره قرار بود با یک کوله برم یک سفر به چند تا ایالت هند...هوا بی نهایت گرم و کسالت آور شده...حتی زورم میاد از خونه برم بیرون....به همین خاطر فکر نمی کنم به این زودی ها این تصمیم عملی بشه

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

یک:خونه جدید، یک آپارتمان پنج طبقه است که توی هر طبقه چهار واحد آپارتمان دوخوابه هست...برخلاف مجتمع بزرگ قبلی که مشرف به جاده جنگلی بود و به همین دلیل دور بود از هیاهوی زندگی، این آپارتمان جدید مشرف به خیابونی هست که همیشه زندگی در اون جریان داره....دقیقن کنار خونه یک رستوران و سالن بیلیارد هم هست که مخصوصن روزهای تعطیل تا ساعتهای سه چهار صبح گاهی صدای جوونها میاد که با موتورهاشون سکوت شب خیابون رو به هم می ریزند....با این وجود خوشبختانه خونه نورگیر نیست و صبحهای تعطیل میشه تا هروقت که بخواهی بخوابی ...وقتی پدر و مادرم اینجا بودند، غروبها می رفتیم همین خیابون رو پیاده گز می کردیم و از گاری های سبزی و میوه دو طرف خیابون، میوه های مناطق استوایی می خریدیم و از مغاره هم هله هوله های هندی و برمی گشتیم خونه...حالا همچنان این پیاده روی غروب رو ادامه میدم...دلم میخواد فراموش نکنم که زنده هستم...این روزها خوب نبودم...یعنی روزهای خیلی خیلی گهی بودند...فرانسه می خونم...ترجمه می کنم...تلاش می کنم برای امتحانها درس بخونم ولی اصلن خوب نیستم....یعنی اصلن خوب نبودم...امروز خیلی بهترم ولی دوست هم ندارم دیگه در موردش حرف بزنم...دیگه یاد گرفتم که غصه هام رو برای خودم نگه دارم...یعنی وقتی فقط خودت درک درستی از خودت و روحیاتت داری چرا باید مسائل خیلی شخصی رو که بقیه هم در جریانش نبودند، حالا در معرض قضاوت بگذاری...فقط احساس می کنم که خیلی خسته ام و دلم میخواد فردا که چشمهام رو باز می کنم، دیگه همه چیز خوب خوب شده باشه...

دو: اولین برخوردی که باهاشون داشتم این بود که کنار در آسانسور ایستاده بودم که یکدفعه یک صدای مردانه از داخل آپارتمان نزدیک به آسانسور با صدای بلند خطاب به مردی که نزدیک در خونه ایستاده بود، فریاد زد:....کش در رو ببند!!!!.... خب متاسفانه همسایه های آپارتمان روبرویی ایرانی هستند...یعنی اگه این رو از اول می دونستم امکان نداشت اینجا رو اجاره کنم...یکیشون، موهای خیلی بلند داره و جالب اینجاست که هروقت من و پدر و مادرم رو می دید، شروع می کرد با موبایلی که زنگ نخورده بود، فارسی حرف زدن!!!! اون هم چه مدل فارسی حرف زدن...از این مدل های لوس که دخترهای داف، اون مدلی حرف می زنن!!!!آرررررررررررررره عزیزم....

سه: دلم سفر میخواد...سفر خارج از هند...لامصب احساس می کنم که انگار توی گل موندم اینجا و نمی تونم تکون بخورم...با این قوانین مزخرف ویزای دانشجویی...بالاخره رفتم با رئیس پلیس حرف زدم و خواهش کردم که اجازه خروج از هند بهم بدن برای کشوری که ویزا نمیخواد...آخه مگه چند تا کشور هست که از ایرانی ها ویزا نمیخواد...تصمیم دارم بعد از امتحانهای فروردین، یک سفر طولانی یک ماهه برم ایالت های دور هند و یا یک سفر یک هفته ای برم ترکیه...حالا باید ببینم چی پیش میاد...

چهار: نوشت برام که دوباره برنمی گرده اینجا تا درس بخونه...خونه دوخوابه گرفته بودم تا با هم همخونه بشیم...چون از قبل این طور تصمیم گرفته بودیم....اولین دوستی بود که توی این شهر پیدا کردم و هنوز وسایلش توی کارتن توی اون یکی اتاق خواب گذاشته شده...ناراحت شدم وقتی ایمیلش رو خوندم ولی از طرفی خوشحال شدم از تصمیماتی که برای زندگیش گرفته...زندگی در مهاجرت یعنی همین...یعنی دوستی هایی که هرچند عمیق و صمیمی ولی با یک تصمیم برای همیشه از هم دورتون می کنه به اندازه چند تا کشور و دریا...به این از دست دادن ها باید عادت کرد..

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

خیلی حس بدیه که خودت رو در موقعیتی قرار بدی که می دونی داری راست میگی در مورد خودت و برنامه زندگی و یا سفرت، ولی فرد مسئولی که اون طرف دیوار شیشه ای نشسته، فرض رو بر این گذاشته که تمام افرادی که اون طرف شیشه هستند، دارند درباره یک چیزی دروغ میگن تا به اون مجوز طلایی!!!!! دست پیدا کنند...و بدتر از اون وقتیه که بالاخره بعد از اتمام سوال و جواب، فرد مسئول با یک ابراز تاسف مدارکت رو بهت برگردونه...

۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

یک: پدر و مادرم اومدند...بیرون فرودگاه بمبئی منتظر مونده بودم و می دونستم که حتمن مشکلی پیش اومده که اکثر مسافرهای پرواز ایران اومدند از سالن بیرون، جز پدر و مادرم...به مامور پلیس اصرار کردم که بگذاره برم توی سالن...نگذاشت...خیلی دیر شد و من هم گریه کردم....به پلیس گفتم که شاید توی فرودگاه گم شدند، چون نمی تونن انگلیسی بخونن و حرف بزنن...بالاخره مامور دلش سوخت برام و خواست بگذاره برم داخل...ولی هیچ مدرک شناسایی با خودش نداشتم...بالاخره دیدمشون که از در شیشه ای اومدند بیرون...مادر تا من رو دید زد زیر گریه....دوسال قبل وقتی که اومده بودم، گریه نکرد...شاید به این خاطر که ازش خواستم نیاد فرودگاه....نمی خواستم اشکهاش رو ببینم...( آدرس خونه ام رو نداشتند تا بنویسند توی برگه اطلاعات و به همین خاطر مامور پرواز نمی گذاشت بیان بیرون)...حالا شبی که بعد از حدود دوسال دیدمش، سرماخورده و مریض بودم و سرفه هام بند نمی اومد....شب توی تراس خونه مشرف به جاده جنگلی ایستادیم و آتیش بازی سال نو رو دیدیم....ساعت سه چار صبح دوست زنگ زد تا سال نو رو تبریک بگه....از آخرین باری که تلفنی حرف زده بودیم، فکر کنم حداقل چهارماه گذشته بود...می دونستم این آخرین باریه که می ایستم توی اون تراس و باهاش تلفنی حرف می زنم...وقتی روز آخر در اون آپارتمان رو برای آخرین بار بستم، دیگه هیچ حسی انگار به اون خونه و تمام خاطرات خوب و بد اونجا نداشتم....دیگه یاد گرفتم که عادت کنم که این کشور، قرار نیست خونه من باشه....هیچ خونه ای قرار نیست خونه من باشه...فقط باید زودتر درسم رو تموم کنم و برم یک کشور دیگه...جایی که بتونیم با هم باشیم...
دو: یک هفته ای مریض بودم و خوب نبودم...اثاث کشی هم شده بود قوز بالا قوز...مادر برام سوپ می پخت و شلغم درمانی و این حرفها...چند باری خیلی بداخلاق و غرغرو و بد بودم...مادر به شوخی گفت که نمی دونم چطور دوست، تو رو تحمل می کرده...بعدش هم که خوب شدم، تمام غذاهایی که فکر می کرد توی این مدت نخوردم برام پخت...برام نون هم پخت....با دستپخت واقعن معرکه اش، قطاب هم پخت یک عالمه.... با هم رفتیم سفر سه چهار روزه به گوا که واقعن زیباست با سواحل آرامبخشش...فکر کنم از آخرین باری که باهاشون سفر رفته بودم حدود ده سالی می گذشت.... با مادر شبها تا نصفه شب بیدار می موندیم و حرف می زد برام...از اتفاق هایی که افتاده و من در جریانش نبودم...انگار صداش هنوز توی این خونه پیچیده...پدر هم که از خدا خواسته، ساعتهای خیلی زیادی در طول روز می خوابید هرچند که خودش می گفت که اصلن نخوابیده( این اصلن مرسوم بود توی خانواده پدری ام که همیشه میگن که اصلن خوب نمی خوابند و کلی شبها بیدارند در صورتی که اصلن این طور نیست)....
سه: یک روز مونده به پرواز برگشت به ایران، رفتیم بمبئی تا بریم اون جزیره مشهور....الفانت آیلند...خیلی خوش گذشت....با لنج های بدون هیچ وسیله ایمنی...سر برگشتن، یکخرده دریا موج شده بود و دوسه باری آب ریخت توی لنج...فکر می کنم پدرم حسابی ترسیده بود ولی چیزی نمی گفت...خانواده پدری من، آدمهای خیلی ترسویی هستند!!! شب کنار دروازه هند به دوست زنگ زدم...تولدش بود...سر برگشتن به هتل، همین طور که با پدر و مادرم حرف می زدم پام رفت توی یک چاله...شاید دردش اینقدر زیاد نبود...ولی نشستم توی خیابون و گریه کردم...از احساس تنهایی داشتم خفه می شدم پس باید درد رو بهونه می کردم برای گریه کردن...فردا رفتیم باز همون فرودگاه...هرچند خودم رو خیلی کنترل کردم ولی فایده نداشت...اینقدر که پدرم هم زد زیر گریه...دلم شکسته بود از این همه تنهایی و دوری انگار....ولی انتخاب خودم بود...باید ادامه بدم، هرچقدر هم که سخت...
چهار: خواهرزاده عزیز، دوسه روز اول فقط زنگ می زد به مادر و گریه می کرد و باهاش حرف نمی زد که چرا تنهاش گذاشته....روزهای بعد که بهتر شد و فهمید که سوغاتی ای که سفارش داده، مادر براش خریده دیگه خوشحال بود...همش زنگ می زد به مادر و تند تند تعریف می کرد که در طول روز چیکار کرده و  بعد هم ازش می پرسید که امشب که بخوابم و بیدار بشم، تو برگشتی...ایکاش مدل دوری های ما هم اینطوری بود...چند شب می شمردیم و بعدش دیگه این دوری تموم شده بود
 

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

چندشوهری از ایران به هند رسیده است!!!


هند یعنی  وقتی داری از یک موضوع می نویسی به هزار مشکل دیگه برمی خوری...داری در مورد چندشوهری کار می کنی ولی به شیوه های فجیع کشتن نوزادان دختر، به آمار بالای قتل های ناموسی، به سیستم تبعیض آمیز ازدواج و ....می رسی ...این مقاله ام رو دوست دارم  چون زیاد روش کار کردم و توصیه می کنم بخونیدش...در مورد سیستم های چندشوهر در هند است....البته این اعتقاد وجود داره که چندشوهری توسط ایرانی ها وارد هند شده و موارد دیگه ای که در این مقاله به همه اونها اشاره شده....ولی این سیستم هم نوعی از تبعیض مضاعف علیه زنان است....

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

بدون هیچ توضیح بیشتری

طبق آماری که گروه‌ها و سازمان‌های غیردولتی فعال در زمینه پیشگیری از ایدز اعلام می‌کنند در کشور هند، 10میلیون کارگر جنسی زن (افرادی که از راه تن‌فروشی امرار معاش می‌کنند) و 75میلیون مشتری و خریدار رابطه جنسی وجود دارد. این در حالی است که در گزارش سالانه دپارتمان کنترل ایدز وزارت سلامت هند(سال 2010) تعداد کارگران جنسی در هند یک میلیون و 263هزار نفر اعلام شده است که از همین تعداد هم فقط 688هزار و 751  نفر آنان ثبت شده‌اند. هرچند برای همین تعداد ثبت شدگان هم الزامی وجود ندارد که گواهی سلامت در مورد انتقال بیماری‌های جنسی داشته باشند...

فعالیت در یکی از سازمان های غیردولتی هند که بر آموزش راه‌های پیشگیری از اچ.آی.وی/ ایدز به جوانان متمرکز شده است و بررسی نظرات جوانان هندی درباره رابطه جنسی و راه‌های انتقال این بیماری و یا پیشگیری از آن و از سوی دیگر اظهارات و آمارهای ارائه شده ار سوی مقامات رسمی، ما را برآن داشت تا در یک نظرسنجی اینترنتی، از سطح آگاهی های افراد و همچنین پایبندی آن‌ها به الفبای جهانی پیشگیری از ایدز آگاه شویم...


پی نوشت: هیچ دلیلی برای قضاوت کردن وجود نداره...دلیلی هم نداره که این آمار از یک جامعه خیلی خیلی کوچیک رو به همه جامعه ایرانی تعمیم بدیم...ولی فقط فقط فراموش نکنیم که ما مسئول سلامتی خودمون و شریک جنسی مون هستیم...اچ.آی.وی/ایدز  و راهای انتقال و یا پیشگیری از اون رو به درستی بشناسیم....فراموش نکنیم که ندانستن و یا شرم داشتن از درخواست استفاده از کاندوم، از خطرهای ویروس اچ.آی.وی کم نمی کنه