۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

یک:خونه جدید، یک آپارتمان پنج طبقه است که توی هر طبقه چهار واحد آپارتمان دوخوابه هست...برخلاف مجتمع بزرگ قبلی که مشرف به جاده جنگلی بود و به همین دلیل دور بود از هیاهوی زندگی، این آپارتمان جدید مشرف به خیابونی هست که همیشه زندگی در اون جریان داره....دقیقن کنار خونه یک رستوران و سالن بیلیارد هم هست که مخصوصن روزهای تعطیل تا ساعتهای سه چهار صبح گاهی صدای جوونها میاد که با موتورهاشون سکوت شب خیابون رو به هم می ریزند....با این وجود خوشبختانه خونه نورگیر نیست و صبحهای تعطیل میشه تا هروقت که بخواهی بخوابی ...وقتی پدر و مادرم اینجا بودند، غروبها می رفتیم همین خیابون رو پیاده گز می کردیم و از گاری های سبزی و میوه دو طرف خیابون، میوه های مناطق استوایی می خریدیم و از مغاره هم هله هوله های هندی و برمی گشتیم خونه...حالا همچنان این پیاده روی غروب رو ادامه میدم...دلم میخواد فراموش نکنم که زنده هستم...این روزها خوب نبودم...یعنی روزهای خیلی خیلی گهی بودند...فرانسه می خونم...ترجمه می کنم...تلاش می کنم برای امتحانها درس بخونم ولی اصلن خوب نیستم....یعنی اصلن خوب نبودم...امروز خیلی بهترم ولی دوست هم ندارم دیگه در موردش حرف بزنم...دیگه یاد گرفتم که غصه هام رو برای خودم نگه دارم...یعنی وقتی فقط خودت درک درستی از خودت و روحیاتت داری چرا باید مسائل خیلی شخصی رو که بقیه هم در جریانش نبودند، حالا در معرض قضاوت بگذاری...فقط احساس می کنم که خیلی خسته ام و دلم میخواد فردا که چشمهام رو باز می کنم، دیگه همه چیز خوب خوب شده باشه...

دو: اولین برخوردی که باهاشون داشتم این بود که کنار در آسانسور ایستاده بودم که یکدفعه یک صدای مردانه از داخل آپارتمان نزدیک به آسانسور با صدای بلند خطاب به مردی که نزدیک در خونه ایستاده بود، فریاد زد:....کش در رو ببند!!!!.... خب متاسفانه همسایه های آپارتمان روبرویی ایرانی هستند...یعنی اگه این رو از اول می دونستم امکان نداشت اینجا رو اجاره کنم...یکیشون، موهای خیلی بلند داره و جالب اینجاست که هروقت من و پدر و مادرم رو می دید، شروع می کرد با موبایلی که زنگ نخورده بود، فارسی حرف زدن!!!! اون هم چه مدل فارسی حرف زدن...از این مدل های لوس که دخترهای داف، اون مدلی حرف می زنن!!!!آرررررررررررررره عزیزم....

سه: دلم سفر میخواد...سفر خارج از هند...لامصب احساس می کنم که انگار توی گل موندم اینجا و نمی تونم تکون بخورم...با این قوانین مزخرف ویزای دانشجویی...بالاخره رفتم با رئیس پلیس حرف زدم و خواهش کردم که اجازه خروج از هند بهم بدن برای کشوری که ویزا نمیخواد...آخه مگه چند تا کشور هست که از ایرانی ها ویزا نمیخواد...تصمیم دارم بعد از امتحانهای فروردین، یک سفر طولانی یک ماهه برم ایالت های دور هند و یا یک سفر یک هفته ای برم ترکیه...حالا باید ببینم چی پیش میاد...

چهار: نوشت برام که دوباره برنمی گرده اینجا تا درس بخونه...خونه دوخوابه گرفته بودم تا با هم همخونه بشیم...چون از قبل این طور تصمیم گرفته بودیم....اولین دوستی بود که توی این شهر پیدا کردم و هنوز وسایلش توی کارتن توی اون یکی اتاق خواب گذاشته شده...ناراحت شدم وقتی ایمیلش رو خوندم ولی از طرفی خوشحال شدم از تصمیماتی که برای زندگیش گرفته...زندگی در مهاجرت یعنی همین...یعنی دوستی هایی که هرچند عمیق و صمیمی ولی با یک تصمیم برای همیشه از هم دورتون می کنه به اندازه چند تا کشور و دریا...به این از دست دادن ها باید عادت کرد..