۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

خیلی زود بود برای پرکشیدن، دختر خورشید

ایمیل اومده و همه با شوک به ایمیل جواب میدن....ایمیل خبر از مرگ ناگهانی یکی از فعالان کمپین میده....دختر خورشید در سن 20سالگی فوت کرده...همین چندوقت قبل با وبلاگش آشنا شده بودم...نوشته بود که متولد سال 69 هست...کلی خوشحال شده بودم که چه دخترهای جوون جسوری، چه فمینیست های خوبی دارند توی شهرهای دور ایران برای تغییر زندگی زنان تلاش می کنن....با خودش هیچ وقت از نزدیک دوست نبودم ولی با دوستانش چرا...دلم میخواد براشون چیزی بنویسم...ولی واژه ها حقیر میشن این مواقع...فکر می کنم چه حسی دارن الان...آرزو می کنم که بتونن صبوری کنن...وبلاگ دختر خورشید رو مرور می کنم....همش تکرار می کنم دختر، تو خیلی جوون بودی برای پرکشیدن....ناراحتم....بی نهایت ناراحتم...چرا باید سهمش از این دنیا، یک زندگی کوتاه باشه....دختر جوونی که می تونست زندگی خیلی از زنها رو تغییر بده...این آرزوهای دختر خورشید بوده که با اسم مستعار شیرین ضبط کرده و برای بی بی سی فرستاده بوده....دختر جوونی که از همه زنها میخواد شروط ضمن عقد داشته باشند تا ازدواج از یک هندونه سربسته و یک جاده یک طرفه به سمت یک تصمیم دونفره عاقلانه عادلانه برابر تبدیل بشه...چقدر زود بود برای پرکشیدن دختر خورشید...بهاره ای که در بهار پرکشید....روحش شاد...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

تموم شد

یک: تصمیم سختی بود...خیلی سخت...چندین بار قلبم شکست وقتی که این تصمیم رو گرفتم و چندین بار هم وقتی این تصمیم رو عملی کردم....خیلی سخت بود...تصمیم برای تموم کردن رابطه ای که کلی با هم برای آینده اش نقشه کشیده بودیم...حدود ده ماه از هم دور بودیم و می دونستم که این اواخر یک چیزی توی رابطه مون تغییر کرده...که انگار دیگه اون محبت نیست...اون عشق کمرنگ شده...ایمیل دادم بهش و گفتم که اذیت میشم از این روند...نوشتم که احساس می کنم عشقمون رو داریم از دست میدیم....بحث کرد توی چت که نمی فهمه چرا من دارم گیر میدم و چطور همچین چیزی ممکنه....ولی باز تلاشی نمی کرد تا این حس تغییر کنه....باز گیر دادم..گفت که خسته است از زندگی و دلش هم تنگ شده و باید صبر کنیم....ولی باز انگار من رو نمی دید...اینقدر اطمینان داشت که هستم و سرم به کار خودم مشغوله که انگار خودش هم یادش رفته بود که رابطه احتیاج به مراقبت داره...اون هم رابطه از راه دور...بالاخره دیگه تصمیمم رو عملی کردم...وقتی که بود می نشستیم و از مشکلات مون حرف می زدیم، رابطه مون رو سبک سنگین می کردیم...می دیدیم تا چه حد وزنه برابری به سمت هرکدوم از ما سنگین تر شده....مشکلات رو تلاش می کردیم حل کنیم...ولی دیگه خسته شده بودم از حضور بی نهایت کمرنگش در این دوماه آخر...چند روز قبل از سال نو بهش ایمیل دادم دوباره و گفتم که دیگه این رابطه برام تموم شده...نوشتم که انگار دیگه نمی شناسمش..گفتم بره دنبال زندگیش و من هم همین کار رو می کنم...اومد توی چت...عصبانی و خسته...گفت که از دست غرزدنهام خسته شده و نمی دونه چرا دارم اینجوری می کنم...نخواستم به بحث ادامه بدم...ادامه نداد....خیلی سخت بود...چند روز بعد یعنی درست روزهای شروع سال نو امتحان داشتم....درس خوندم بدون این که دیگه مثل سال قبل کسی باشه که بهم دلگرمی بده....مونا هم بود اینجا...حضورش با تمام آرامشش، شانس بزرگی بود توی اون روزهای سخت...گریه نکردم اون روزها....امتحانها تموم شد...یک ماه گذشت...حالا انگار خاطره ها از هر طرف هجوم میارن.....از اون همه عشق، دوستی، حضور مثبت و موثر فقط خاطره مونده...خاطره هایی از اولین رابطه کاملن جدی زندگیم....همچنان دوستش دارم ولی هنوز هم فکر می کنم بهترین تصمیم رو برای هردومون گرفتم...قبل از این که هزینه ای برای رسمی شدن این رابطه پرداخته باشیم...این روزها یکدفعه دلم می گیره و به خودم میگم می تونستیم همین طور هم به رابطه مون ادامه بدیم...ولی باز به خودم یادآوری می کنم که یک چیزهایی توی این رابطه تغییر کرده بوده هرچند که دوست اصرار داشت این طور نبوده...ولی واقعن همین طور بود...حالا دیگه می دونم که زندگی توی یک جامعه سنتی، چطور می تونه عشق و رابطه و همه چیز رندگی آدم رو تحت تاثیر قرار بده...چقدر آدمها توی این شرایط با احساسات شون درگیر میشن....با چیزهایی که فکر می کردند درسته ولی اون جامعه سنتی این رو نمی پذیره...و دوست هم توی همین شرایط قرار گرفته بود...احتیاجی نبود که خودش اینها رو بهم بگه، که تجربه زندگی و کار و فعالیت اکتیویستی توی ایران که نسبت به کشور دوست، در ظاهر آزادتر و مدرن تر به نظر میاد اینها رو بهم نشون داده....خلاصه که کار راحتی نبود تموم کردن رابطه ای که همه جوره خوب بوده و پز از عشق و تجربه های خوب....ولی باید این کار رو می کردم هرچند با درد و سختی....

دو: اسم وبلاگ رو عوض کردم....وقتی که مرتب تر بنویسم، دلیلش رو هم توضیح میدم...

سه: بالاخره قرار بود با یک کوله برم یک سفر به چند تا ایالت هند...هوا بی نهایت گرم و کسالت آور شده...حتی زورم میاد از خونه برم بیرون....به همین خاطر فکر نمی کنم به این زودی ها این تصمیم عملی بشه