۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

سگی دیدم که استفراغ می خورد....

ساعت یک شب در ایستگاه شلوغ راه آهن، یک سگ داشت از حجم زیاد استفراغ یک هندی که در گوشه ای از ایستگاه بی نهایت شلوغ ریخته شده بود، می خورد...خانواده ای هم زیراندازی پهن کرده بودند و در کمتر از یک متری اون حجم استفراغ خوابیده بودند...شاید سگ قانعی بود که از یک گوشه شروع کرده بود به خوردن و آروم آروم زبونش رو به اون توده استفراغ می زد تا دیرتر تموم بشه...  

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

...

«دلم می خواد بدونم کجایی،چطور روزهایت می گذرند،ساعت چند از خواب بیدار میشی؟کی میرسی شرکت،چی می پوشی؟کی ها حموم میری؟حوصله داری؟هوا برات گرمه یا سرد؟اگه هوا آلودست یا غبارآلود تو احساسش می کنی؟دلم می خواد بدونم با چی میری شرکت؟دلم می خواد بدونم نور راه پله های خونمون چطوره؟یادم رفته گفته بودی سنگ های ساختمونمون چه رنگیه؟دلم می خواد بدونم کجا می خوابی؟لباسهات رو چطوری میشویی؟با کیا این مدت آشنا شدی که من نمی شناسم؟با کیا دعوا کردی که من خبر ندارم ،چی می خونی؟چی گوش میدی؟هنوزم تا سپیده صبح سر اینترنتی؟دلم می خواد حال و روزگارت رو بدونم ،می خوام بدونم از کجا خرید می کنی؟تره بارتون کجاست؟میوه میخوری اصلا؟تابستون شده ،طالبی و زردآلو و توت فرنگی و گوجه سبز و هندوانه خوردی؟خوشمزه بودند؟دوست داشتی؟دلم می خواد بدونم هنوزم اگه چای بعد از ظهرت دیر بشه سر درد میگیری؟هنوز موبایلت شارژ تموم می کنه؟هنوز فراموشش می کنی؟هنوز صبح ها سرت رو زیر شیر دستشویی میشوری؟هنوزم گاهی ماست با نون خشک می خوری؟هنوزم برای خودت یه کیف و پیراهن نو نخریده ای؟دلم می خواد بدونم وقتی به من فکر  می کنی به چی فکر میکنی...دلت می خواد چی بدونی..اصلا کی ها به یاد منی؟وقتی برام خرید می کنی به چی فکر می کنی؟از گذشتمون چی یادت مونده؟حواست به سالگردهامون هست؟می دونی اول و دوم تیر 82 اولین باری بود که من اومدم مجیدیه؟ و پنجم و ششم تیر81 اولین باری بود که اصفهان رو به من نشون دادی؟

یادت هست روزهایی رو که خیابون ها رو گز می کردیم که با هم باشیم؟یادت مونده غروب های پارک ساعی رو؟یادت مونده زاو رو؟ یادت مونده اون قدیم ها که من رو می بردی دربند؟یادت مونده بار آخر با احمد رفته بودیم..بهار87؟

یادت مونده دستپختم رو؟خودم که دیگه یادم نیست..یادت هست رفتیم ریز به ریز اسباب اثاثیه مون رو خودمون خریدیم؟یادت هست سال تحویل 87 رو..یادت هست رفتیم شمال..رفتیم دریا؟احمد هم بود..یادت میاد 16 خرداد 81 رو که باهام اتمام حجت کردی و عتاب کردی که برم دنبال زندگیم؟یادته بار اولی که خرداد85 از اوین آزاد شدم؟یادت هست 18 اسفند 85 را رفتم شورای مرکزی؟..یادت هست 17 مرداد 86 روزی که غروبش آزاد شده بودم توی پاگرد راه پله خونه پدرم گفتی:یه کم دیگه صبر کن..گفتی که توی این یه ماه تازه فهمیدم که بدون تو نمی تونم زندگی کنم؟..17 اسفندمان رو یادت هست؟..هست می دانم..هفت سال و نیم پیش بود..‏

امین دلم برای همه چیز تنگ شده..برای همه چیز..بند بند وجودم از این دلتنگی درد می کند..خسته ام از این همه آرزوهای کوچک که خفه ام می کند..حسرت..حسرت..می دانی چیست؟می دانم که می دانی..اما نمی دانی چه حالیست که توی این قفس لعنتی مانده باشی و در عرض یکسال سه نفر را از پیش چشمت تا زیر خاک بدرقه کرده باشی!! که دو نفرشان و بخصوص این آخریشان فرشته صفتهایی بودند مثال زدنی..نمی دانی چه حالیست..کاش ندانی هم..

دلم آغوش آرام تو را می خواهد...تا ابد...بهار تو..خرداد 1980..اوین»
پی نوشت: بهاره هدایت برای همسرش امین نوشته...روی یک دستمال کاغذی از پشت اون دیوارهای بلند لعنتی...بهاره...

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

گفتمت مرو به دهلی/قسمت دوم

یک: دهلی خیلی خوب بود هرچند خیلی گرم....یعنی حدود 50درجه....از هوای گرم که بگذریم، مهمون دوستی شده بودم که اهل شب زنده داری و از اون مهم تر هله هوله خوردن های شبانه بود....با کلی خوراکی های خوشمزه بخصوص هله هوله ایرانی...خلاصه که اون چند روز با مریم خیلی خوش گذشت...

دو: بعد از چند روز دیگه باید برمی گشتم...کلاسهای دانشگاه داشت شروع می شد...ولی باز هم هیچ بلیط قطاری پیدا نکردیم....رفتیم ایستگاه راه آهن و باز هم بخشی که مخصوص توریست ها بود و تقریبن همیشه بلیط رزرو دارند برای خارجی ها(هرچند موقع اومدن به دهلی، هیچ بلیطی حتی از این طریق هم پیدا نکرده بودم)...اونجا تا اومدیم بلیط بگیریم، زنی که موهاش رو فکلی درست کرده بود و با عشوه از روی حرص به همه خارجی ها نگاه می کرد، گفت که من چون اینجا دانشجو هستم و نه توریست، پس نمی تونم از این تسهیلات ویژه استفاده کنم...اصرار هم هیچ فایده ای نداشت....توی این چند روز هم حالم خوب شده بود و فکر می کردم که باز می تونم با اتوبوس برگردم

سه: این بار به دلیل ساعتهای زیاد بین رسیدن به یک شهر سرراه و خروج از اون شهر به مقصد شهر بعدی، تصمیم گرفتم با تورهای گردشگری، برم شهر جیپور...تا شب توی شهر بگردم و شب سوار اتوبوس به مقصد ایندور بشم...بعد هم از ایندور به پونا...صبح روز موعود با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. مسئول آژانس مسافرتی زنگ زده بود تا شماره راننده مینی بوس رو بهم بده تا اگه دیر اومد و یا من رو پیدا نکرد بهش زنگ بزنم...چنان گفت تا بیست دقیقه دیگه مینی بوس میاد سر قرار که نفهمیدم چطوری آماده شدم...پام رو که از در گذاشتم بیرون، دیدم بارون باریده و هوا عالی شده....اینقدر که خوش شانسم، دقیقن وقتی داشتم می رفتم باید هوا خوب می شد... مینی بوس طبق معمول هند، یک ساعت دیرتر اومد. می گفت که ده نفر از مسافرها همین صبح برنامه سفرشون رو کنسل کردند و اونها هم من رو به مینی بوس دیگه ای تحویل دادند تا برم جیپور. مینی بوس توریستی خوشگلی بود و بعد از چهارساعت رسیدیم جیپور... جیپور وحشتناک گرم بود. بافت قدیمی شهر خیلی قشنگ بود با کاخ های زیبای آجری رنگ و بازاری قدیمی که به همون سبک و سیاق گذشته حفظ کرده بودند. شهر، شهر هنرمندها بود. شهر مینیاتورهای زیبا، پارچه های زیبایی که همچنان با رنگهای دست ساز و در کارگاه های کوچیک به صورت دستی درست می کنن...شهر کفش ها و صندلی های دست دوز چرمی....

چهار: مردهای جیپور با بقیه شهرهای هند فرق دارند انگار....از این مدل مردهای هنرمندی که ادعا می کنند توی نگاه اول، مجذوب شما شدند... و نمی دونم چطور ممکنه من با موهای دوسه سانتی و رنگ و روی تقریبن پریده به خاطر هوای گرم 50درجه، اینقدر به نظرشون جذاب اومده باشم که توی سفر نصف روزه به جیپور، بیشتر از تمام این دوسال و چندماهی که توی هند هستم، مورد ابراز حرفهای عاشقانه قرار گرفتم...

پنج: ساعت هفت شب سوار اتوبوس شدم و طبق معمول به محض رسیدن به اتوبوس پریدم توی کابین خودم و تا صبح که اتوبوس رسید ایندور، خوابیدم....فردا صبح که رسیدم ایندور، حالم بد بود...بی نهایت بد...گرمازدگی و خستگی روز قبل به همراه پریود شدید باعث شده بود که مثل یک جنازه متحرک به این شهر برسم...تمام طول شب هم که بیهوش شده بودم از خستگی و  مایعات و غذا نخورده بودم و همین باعث شده بود حالم خیلی بد بشه....بلافاصله بلیط به مقصد پونا گیر آوردم و رفتم اولین کافه زنجیره ای که تقریبن توی همه شهرهای هند چندین و چند شعبه داره...از شدت ضعف، اشکهام می ریخت و از طرفی شدیدن هم حالت تهوع داشتم....به محض ورود به شهر، آنتن موبایلم قطع شده بود....همش با خودم فکر می کردم اگه توی این شهر دور داغ و شلوغ بمیرم در حالی که موبایلم آنتن نمیده، چطور خانواده و دوستام می تونن پیدام کنن....توی همون کافه، یک ساندویچ کوچیک و قهوه خوردم و آدرس بقیه شعبه های اون کافه رو گرفتم تا کافه دفعه قبل که سر رفتن به دهلی اونجا مونده بودم رو پیدا کنم...کافه قبلی بزرگ تر بود و از همه مهم تر، توالت تمیز داشت...ریکشا تمام شهر رو دور زد تا بالاخره به اون کافه رسیدم...ایندور شهر عجیبی بود..بافت قدیم شهر چیزی به اسم میدون نداشت انگار و همش چهارراه های قدیمی بود....مغازه های بافت قدیمی شهر به صورت راسته در کنار هم قرار گرفته بودند...یعنی مثلن ده تا سوپرمارکت کنار هم، چندین لاستیک فروشی، بعد چندتا داروخونه و حتی چندین مغازه شارژ موبایل هم در یک راسته بودند...دوسه تا مراکز خرید خیلی خیلی بزرگ و شیک هم ساخته بودند در بخش نوساز شهر که برای اون شهر و بافت قدیمی اش خیلی زیادی بود انگار...انگار همه جای شهر شلوغ رو داشتند می ساختند...هرجایی که نگه می کردی چند تا زن داشتند کار بنایی می کردند(کارگرهای ساختمونی در هند بیشتر زن هستند)....جالب بود که خیلی از دخترهای شهر ایندور زیبا و تقریبن سفید بودند و آرایش چشم داشتند( البته اینها که نوشتم حاصل مشاهدات موقع رفتن به دهلی هست وگرنه موقع برگشتن، اینقدر حالم بد بود که اصلن توی شهر نگشتم)...توی اون کافه تا ساعت شش بعدازظهر نشستم و نوشیدنی های خنک و شیرینی خوردم تا حالم خوب شد

شش: بالاخره رفتم سوار اتوبوس به مقصد خونه بشم...اتوبوس نگو، یک دسته گل....یک اتوبوس صفرکیلومتر که مثل ماشین عروس تزئین کرده بودند و آتیش بازی و رقص نور هم راه انداختند و با بوی مشک و عود اتوبوس رو به راه انداختند...صندلی های بی نهایت راحت تمیز...اصلن آخر حس خوشبختی....ولی باز اشتباه شده بود و بلیطی که خریده بودم برای تخت های ردیف بالا بود....هم یکخرده ترس از ارتفاع دارم و هم اینکه تخت های یکنفره طبقه بالا بیشتر به درد خود هندی های ریزه میزه می خوره... چند تا پسر هندی بی تربیت هم توی اتوبوس بودند که به دروغ، جاشون رو باهام عوض کردند و تا سرم رو گذاشتم روی تخت، یکدفعه یک دختر جوونی اومد و چنان گفت که اینجا شماره اون بوده که انگار حالا من دزدی کردم! تازه فهمیدم که اون پسرها دروغ گفتند که اون جا برای اونهاست تا بعدن بهم بخندند.... تیکه می پروندند با همون چند تا کلمه انگلیسی که بلد بودند که شاید من اصلن بلیط خریده نبودم! دست از پررو بازی هم برنمی ذاشتند، اینقدری که بهشون گفتم بهتره خفه بشن...خلاصه که کمک راننده اومد و بهش گفتم یا یکی از تخت های پایین رو بهم میده و یا این که تا صبح، توی اتوبوس صفرکیلومترش بالا میارم....البته زبان اشاره رو هم چاشنی حرفهام کرده بودم...بالاخره هم یک پسر جوون گفت که با کمال میل، جاش رو باهام عوض می کنه...حالا دیگه اون پسرهای پررو درست مقابل تخت من بودند...پرده ضخیم رو کشیده بودم ولی با صدای بلند موسیقی هندی گوش می دادند و مسخره بازی درمی آورند...طبق معمول بقیه هندی ها هم هیچ اعتراضی نمی کردند...کلافه بودم و یاد اس ام اسی افتادم که چند تا فحش هندی داشت...دوستهای هندیمون اینها رو یادمون داده بودند تا در جواب پسرهای پررو بگیم...حالا به مونا که زنگ می زنم تا اس ام اس رو فوروارد کنه، شروع می کنه به سبزبازی که عزیزم این پسرهای بی تربیت رو نادیده بگیر و از این حرفها....خوابم برد و از کلماتی که بلد بودم استفاده نکردم....اتوبوس توی رستورانی بین راه نگه داشت...رستوران بی نهایت تمیز با توالتهای فرنگی تمیز که موسیقی هم پخش می شد توی فضای توالت....خلاصه که کلی خوشحال شده بودم که تلافی تمام سختی اتوبوس های سر رفتن به دهلی جبران شد، غافل از این که این خوشبختی دوامی نداشت

هفت: صبح شده بود و دیگه کم کم باید می رسیدیم...فکر کردم اتوبوس باز بین راه نگه داشته برای توالت رفتن...به همین خاطر همچنان خوابیدم...ولی دیدم یکساعتی شده که اتوبوس حرکت نمی کنه....رفتم بیرون و ددیم که بله، اتوبوس تزئین شده با گل، خراب شده و همه مسافرها روی صندلی و تخت های رستوران کوچی و کثیف بین راهی نشستند تا اتوبوس درست بشه و کمک راننده هم رفته تا با موتور یکی از کارگرهای اون رستوران از شهر کنار تعمیرکار بیاره...خلاصه که ساعت هفت صبح شد ساعت یک بعدازظهر و اتوبوس درست نشد و به همه گفتند که خودتون باید برید شهر!!! اتوبوس در 160کیلومتری شهر پونا خراب شده بود....این بار دیگه ترسیده بودم...چطور می شد اونجا ماشین گیر آورد و به راننده اطمینان کرد و کی میتونه تضمین کنه که توی راه اتفاقی نیفته...از طرفی خب اونجا بین راه هم که نمی تونستم بمونم...با بار و بندیل ایستادم کنار خیابون ولی مگه ماشین نگه می داشت....این هندی ها، ریشکاهای درب و داغون پیدا کردند و ده دوازده نفره پریدند بالا و رفتند...بالاخره من هم بعد از یکساعت مجبور شدم سوار یکی از این جیپ های خیلی قدیمی بشم....دو تا از مسافرهای اتوبوس هم بودند...دست و پا شکسته توضیح دادند که باید برم شهر دیگه ای که در 20کیلومتری قرار داشت و بعد از اونجا بلیط گیر بیارم برای پونا...راننده هم که خدا خیرش بده، همش مسافر سوار اون جیپ کوچیک داغون می کرد...13نفر مسافر!!!!! زنهای چاق مسن هندی که مسیر کوتاهی سوار شده بودند، اینقدر حرف زدند با صدای بلند که راننده هم صداش در اومد و بهشون تذکر داد...هیچ وقت فکر نمی کردم که یک روزی توی هند سوار این ماشین ها بشم اینقدر که درب و داغون هستند...بالاخره رسیدیم به شهر سر راه...شهر نگو، یک دسته کثافت....واقعن کثیف بود...با یک کوله و کیف سنگین و  دو تا نایلون دنبال توالت می گشتم...مگه پیدا می شد...این بار دیگه واقعن گریه کردم توی خیابون...هزار بار به خودم  و هند فحش دادم...هزار بار به خودم قول دادم که اگه سالم برسم خونه، دیگه از این کارهای احمقانه نکنم و اینجوری تنها با اتوبوس نزنم به دل جاده ها و شهرهایی که هیچ شناختی ارشون ندارم...بالاخره یک نگهبان مجتمع تجاری کوچیک، یک توالتی رو بهم نشون داد، نزدیک همون ایستگاه اتوبوس...اینکه اون توالت چه وضعیتی داشت بماند....پرسان پرسان رسیدم به اتوبوس های شهر پونا...ایستگاه اتوبوس وحشتناک تر از اون چیزی بود که فکر می کردم....همون سر راه یکی استفراغ کرده بود...دوسه تا نیمکت سنگی داشت که به خاطر تف هایی که هندی ها کرده بودند، همه جاش قهوه ای و نکبت شده بود...بوی گندی که ترکیبی از بوی بدن های روزها حمام نرفته و روغن مو بود، فضا رو سنگین و غیرقابل تحمل کرده بود...از اون بدتر، انگار من تنها مسافر غیرهندی اون ایستگاه بودم و همه با تعجب بهم نگاه می کردند....مسافرها هم که معلوم بود از چه قشری بودند...اتوبوس ها حتی از اتوبوس های فیلم های قبل از انقلاب ایران هم داغون تر بودند...با خودم گفتم امکان نداره حتی جنازه ام هم به شهر برسه...رفتم و یک دکه مانندی پیدا کردم که چند تا مرد بلیط فروش توش نشسته بودند...همون موقع مسئول اونجا گفت که روزی دو تا اتوبوس تمیز کولر دار که از یک شهر دیگه ای میاد، اینجا توقف داره و چند تا مسافر سوار می کنه و بعد میره شهر پونا....اینقدر قیافه ام بیچاره و داغون بود که به یکی دیگه از مردها گفت که همراهم باشه تا اتوبوس بیاد و من سوار اتوبوس بشم....خیلی خوش شانس بودم که پنج دقیقه دیرتر نرسیده بودم وگرنه اتوبوس رو از دست می دادم...و بالاخره سوار اتوبوس شدم و بعد از 140کیلومتر رسیدم به شهر خودمون

هشت: رسیدم شهر خودمون، بارون شروع شده بود...اصلن نمی تونم بگم چه حسی داشتم...انگار وارد سرزمین مادری ام شده بودم...سرزمین مادری...و خونه تمیز و گرمی که بعد از سه روز سخت منتظرم بود و البته مونای عزیز که حسابی نگران شده بود ولی هروقت با بدبختی و گریه توی راه بهش زنگ می زدم، سعی می کرد حرفهای امیدوارم کننده بزنه که دیگه خونه نزدیکه.... یک ساعت بعد توی تراس بارون خورده خونه تمیزمون، داشتم با مریم که کلی نگرانم شده بود در مورد حوادث سفر می گفتم و با یک حساب کتاب سرانگشتی از جانب مریم دیدم که تقریبن معادل پول بلیط هواپیما خرج سفرم با اتوبوس شده بود و در حالی که می تونستم چندساعته به خونه ام برسم...ولی باز جای شکرش باقی بود که بعد از سه روز رسیده بودم خونه ...  


۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

گفتمت مرو به دهلی/قسمت اول

یک: مرد، اتوبوس رو نگه میداره برای توالت رفتن...همه از اتوبوس پیاده میشن...هیچ خبری از هیچ توالتی نیست...یکسری ساختمون مسکونی و اداری به چشم می خوره که بینشون فضاهای خالی ساخته نشده هم وجود داره. با تعجب می پرسم که کو توالت؟ کمک راننده نمی فهمه. میگم تیلت نهیه! با تعجب بیشتری بهم نگاه می کنه و میگه اپن تیلت، اپن تیلت!!!! بعد نگاه می کنم و می بینم که همه مسافرها، حتی زنها هم رفتند همون بین ساختمونها و دارند دستشویی می کنن....تازه یکی دونفرشون که کفش هم نپوشیدند...راننده که یک کلمه هم انگلیسی نمی فهمه نگاه عاقل اندر سفیه بهم میندازه. دلم میخواد فحش بدم، آخه این همه رستوران و توالت بین راهی، چرا اونجا نگه نمی داری؟ یاد حرفهای استاد جامعه شناسی می افتم: شاشیدن( استاد از فعلی استفاده می کنه که دقیقن ترجمه اش همین میشه!) در بسیاری از جوامع هندی، یک عمل اجتماعی محسوب میشه و نه یک عمل شخصی. مردم این جوامع میگن که تا وقتی که میشه توی فضای آزاد شاشید درحالی که از مناظر اطراف لذت می برند، چرا باید از اتاقکهای تنگ کوچیک استفاده کنند؟!
دو: پسر مسافر ردیف کناری اعتراض داره که اتوبوس خیلی کثیفه و اصلن نمیشه خوابید....کمک راننده میاد و با دست می کوبونه به صندلی کناری من و چنان خاکی بلند میشه که انگار سالهاست اتوبوس در معرض طوفان شن قرار گرفته بوده! بهش اعتراض می کنم. می فهمم که این کار رو کرده تا نشون بده که همه صندلی های این اتوبوس نکبت مثل هم هستند و هیچکس هم اعتراضی نداره جز همون پسر، پس بهتره که بگیره بخوابه و حرف نزنه!
سه: توی کثیف ترین رستوران های بین راهی نگه میدارن...رستوران که نه، دکه...توی یکی از همین رستوران های دکه ای، توالت هم وجود داره...راننده اشاره می کنه که یعنی بفرما این هم توالت! تا در توالت باز میشه، یک زن هندی جوون با بچه بغلش و بدون کفش و یا دمپایی از توالت میاد بیرون! کف توالت خیس و کثیفه و از در و دیوارش نکبت می باره...بعدن می بینم که زن رفته توی کابین خودش و خوابیده...فکرش رو بکن، کف پاهاش رو به همه جای تخت مالیده!!
چهار: اصولن با بچه ها رابطه خوبی دارم ولی اینقدر دیگه کلافه شده بودم و احساس بیچارگی می کردم که هر بچه ای که جرات می کرد و از کنار صندلیم رد می شد، طوری بهش زبون درازی و یا دهن کجی می کردم که دیگه تا وقتی از اتوبوس پیاده می شد جرات نمی کرد حتی به سمت من نگاه کنه چه برسه به این که از اون ورا رد بشه!
پنج: قرار بود فقط 13ساعت توی اتوبوس دوم به مقصد دهلی باشم...ولی سیزده ساعت شد بیست ساعت! مگه می رسیدیم لامصب...با اتوبوس بدون کولر و بی نهایت کثیف و با مسافرهایی که بعضی هاشون نکبت تر از خود اتوبوس بودند...گرمای هوا هم بالای 46درجه بود....باد گرم از شیشه های اتوبوس می زد تو...از شهرهایی سر راه رد می شدیم که هند واقعی بود...بی نهایت شلوغ، بی نظم، کثیف و درب و داغون...زنهای زیادی رو می دیدم که صورتهاشون رو هم با شال و یا ساری می پوشندند...نه به خاطر گرما که به خاطر سنت....که نباید صورت زن متاهل رو کسی ببینه! واقعن فکر می کردم دارم خواب می بینم....تا اتوبوس از توی این شهرها رد می شد، مردمی که نگاهشون به شیشه های اتوبوس می افتاد، یکجوری با تعجب بهم نگاه می کردند که انگار از سیاره دیگه ای اومدم! خب حق هم داشتند. با این اتوبوس نکبت درب و داغون که خود هندی های متوسط به بالا و مرفه هم نمیرن سفر، جای تعجب داشت که چطور یک باصطلاح خارجی اون هم تک و تنها سر از این اتوبوس درآورده!
شش: تی این مدت فقط آب خورده بودم و دو تا دونه سیب و چند تا دونه بیسکویت...صورتم از شدت گرما سوخته بود. وقتی بالاخره اتوبوس رسید دهلی و راننده، اتوبوس رو نگه داشت با بار و بندیلم پریدم پایین و وارد اولین مغازه ای شدم که اونجا بود....یک سوله بزرگ دفتر مانند...اینقدر حالم بد بود که فقط می تونستم با زبون اشاره حرف بزنم. موبایل رو میزنم به برق تا شارژ بشه و شروع می کنم از ظرفی که اونجاست با دست آب می خورم...مرد و زن میانسالی که توی دفتر هستند با تعجب نگاه می کنن ولی اینقدر درماندگی از قیافه ام می باره که سعی می کنن به روی خودشون نیارن...موبایل لامصب هم توی این شرایط از کار افتاده و نه صدام میره و نه صدای کسی میاد....بالاخره با چندتا اس ام اس، آدرس مریم رو می گیرم و حالم که بهتر میشه با اولین ریشکا، میرم سمت محل اقامت امن :)

هفت: اصلن ماجرا از اینجا شروع شد: هیچ بلیط قطاری برای دهلی وجود نداره. همه بلیط ها تا آخر ماه رزرو شده و حتی با استفاده از سهمیه ای که برای خارجی ها درنظر گرفتند هم هیچ بلیطی پیدا نمی کنم اون هم بعد از دو روز رفتن و اومدن زیر بارون شدید فصل مونسون و توی صف طولانی ایستادن. بالاخره تصمیم می گیرم با اتوبوس برم و چون هیچ اتوبوس مستقیمی وجود نداره، پس یک شهری رو سر راه انتخاب می کنم تا از اونجا اتوبوس عوض کنم. با قطار حدود 27ساعت تا دهلی فاصله است ولی مسلمن وقتی قراره اتوبوس عوض کنم این مسافت طولانی تر میشه. برای رسیدن به شهر اول حدود 14ساعت توی اتوبوس هستم و تقریبن همه چهارده ساعت رو می خوابم...یعنی از 7غروب تا 10صبح فردا...به شهری می رسم بی نهایت گرم و عجیب غریب به اسم ایندور....از اونجا بلیط پیدا می کنم برای دهلی. مسئول آژانس اطمینان میده که اتوبوس خیلی خوبیه و ساعت سه بعدازظهر راه میفته و فقط هم 13ساعت توی راه هستم. من هم از همه جا بی خبر، پول میدم و بلیط می گیرم. یک گشتی توی شهر می زنم و میرم ایستگاه مورد نظر. و تازه اونجاست که می فهمم نه تنها حدود هشت هزار تومان بلیط رو گرون تر باهام حساب کردند بلکه اصلن اتوبوس، اون اتوبوسی نیست که ازش تعریف کرده بود...یک اتوبوس درب و داغون کثیف بدون کولر! به آژانسی زنگ می زنم که یا همین حالا بیاد و پولم رو بده و یا این که با پلیس میرم سروقتش!....هوا گرم و بالای 46درجه است...انگار هیچکس توی شهر انگلیسی بلد نیست جز همون آژانسی کلاهبردار...زمان رو برای اتوبوس دیگه به مقصد یک شهر دیگه سرراه دهلی هم از دست دادم...با خودم فکر می کنم 13ساعته میرسم دیگه و بذار این مدل اتوبوس رو هم تجربه کنم! طوری داد زده بودم که آژانسی خودش جرات نکرده بیاد ولی دست مرد دیگه ای پول رو فرستاده و مرد هم معذرت خواهی می کنه که نمی دونستند اتوبوس این همه درب و داغونه! ولی درب و داغون توی هند یک مفهموم دیگه ای داره...یعنی چیزی توی مایه های جهنم، کثافت مطلق!
پی نوشت1: اتوبوس ها توی هند دومدل هستند. یعنی یا به صورت تخت هستند و یا به صورت صندلی. اتوبوس های تخت دار، شامل دو ردیف تخت یک و یا دونفره در قسمت بالا و قسمت پایین اتوبوس است...برای رفتن به تخت های قسمت بالا،باید از پله هایی که کنار تخت های ردیف پایین تعبیه شده استفاده کرد....مدل تخت ها هم بر حسب نوع اتوبوس با هم فرق داره....یکسری از تخت ها، روکش چرمی دارند و یکسری روکش پارچه ای....یکسری از تخت ها با شیشه دوجداره از بقیه اتوبوس جدا میشن...یکسری دیگه با پرده های پارچه ای....همه اینها هم بستگی به نوع اتوبوس داره...در هر صورت جر این مورد استثنا، سفر با اتوبوس های تخت دار توی هند خیلی راحت تر از سفر با اتوبوس توی ایران هست...حداقل ده مورد تجربه قبلی سفر با اتوبوس توی هند که این رو ثابت می کرد...
پی نوشت2: در برگشت از دهلی و خب مسلمن باز هم با اتوبوس با مشکلاتی مواجه شدم که هزار بار به خودم فحش و البته قول دادم دیگه تحت هیچ شرایطی توی هند با اتوبوس سفر نکنم...