۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه

یک: پدر و مادرم اومدند...بیرون فرودگاه بمبئی منتظر مونده بودم و می دونستم که حتمن مشکلی پیش اومده که اکثر مسافرهای پرواز ایران اومدند از سالن بیرون، جز پدر و مادرم...به مامور پلیس اصرار کردم که بگذاره برم توی سالن...نگذاشت...خیلی دیر شد و من هم گریه کردم....به پلیس گفتم که شاید توی فرودگاه گم شدند، چون نمی تونن انگلیسی بخونن و حرف بزنن...بالاخره مامور دلش سوخت برام و خواست بگذاره برم داخل...ولی هیچ مدرک شناسایی با خودش نداشتم...بالاخره دیدمشون که از در شیشه ای اومدند بیرون...مادر تا من رو دید زد زیر گریه....دوسال قبل وقتی که اومده بودم، گریه نکرد...شاید به این خاطر که ازش خواستم نیاد فرودگاه....نمی خواستم اشکهاش رو ببینم...( آدرس خونه ام رو نداشتند تا بنویسند توی برگه اطلاعات و به همین خاطر مامور پرواز نمی گذاشت بیان بیرون)...حالا شبی که بعد از حدود دوسال دیدمش، سرماخورده و مریض بودم و سرفه هام بند نمی اومد....شب توی تراس خونه مشرف به جاده جنگلی ایستادیم و آتیش بازی سال نو رو دیدیم....ساعت سه چار صبح دوست زنگ زد تا سال نو رو تبریک بگه....از آخرین باری که تلفنی حرف زده بودیم، فکر کنم حداقل چهارماه گذشته بود...می دونستم این آخرین باریه که می ایستم توی اون تراس و باهاش تلفنی حرف می زنم...وقتی روز آخر در اون آپارتمان رو برای آخرین بار بستم، دیگه هیچ حسی انگار به اون خونه و تمام خاطرات خوب و بد اونجا نداشتم....دیگه یاد گرفتم که عادت کنم که این کشور، قرار نیست خونه من باشه....هیچ خونه ای قرار نیست خونه من باشه...فقط باید زودتر درسم رو تموم کنم و برم یک کشور دیگه...جایی که بتونیم با هم باشیم...
دو: یک هفته ای مریض بودم و خوب نبودم...اثاث کشی هم شده بود قوز بالا قوز...مادر برام سوپ می پخت و شلغم درمانی و این حرفها...چند باری خیلی بداخلاق و غرغرو و بد بودم...مادر به شوخی گفت که نمی دونم چطور دوست، تو رو تحمل می کرده...بعدش هم که خوب شدم، تمام غذاهایی که فکر می کرد توی این مدت نخوردم برام پخت...برام نون هم پخت....با دستپخت واقعن معرکه اش، قطاب هم پخت یک عالمه.... با هم رفتیم سفر سه چهار روزه به گوا که واقعن زیباست با سواحل آرامبخشش...فکر کنم از آخرین باری که باهاشون سفر رفته بودم حدود ده سالی می گذشت.... با مادر شبها تا نصفه شب بیدار می موندیم و حرف می زد برام...از اتفاق هایی که افتاده و من در جریانش نبودم...انگار صداش هنوز توی این خونه پیچیده...پدر هم که از خدا خواسته، ساعتهای خیلی زیادی در طول روز می خوابید هرچند که خودش می گفت که اصلن نخوابیده( این اصلن مرسوم بود توی خانواده پدری ام که همیشه میگن که اصلن خوب نمی خوابند و کلی شبها بیدارند در صورتی که اصلن این طور نیست)....
سه: یک روز مونده به پرواز برگشت به ایران، رفتیم بمبئی تا بریم اون جزیره مشهور....الفانت آیلند...خیلی خوش گذشت....با لنج های بدون هیچ وسیله ایمنی...سر برگشتن، یکخرده دریا موج شده بود و دوسه باری آب ریخت توی لنج...فکر می کنم پدرم حسابی ترسیده بود ولی چیزی نمی گفت...خانواده پدری من، آدمهای خیلی ترسویی هستند!!! شب کنار دروازه هند به دوست زنگ زدم...تولدش بود...سر برگشتن به هتل، همین طور که با پدر و مادرم حرف می زدم پام رفت توی یک چاله...شاید دردش اینقدر زیاد نبود...ولی نشستم توی خیابون و گریه کردم...از احساس تنهایی داشتم خفه می شدم پس باید درد رو بهونه می کردم برای گریه کردن...فردا رفتیم باز همون فرودگاه...هرچند خودم رو خیلی کنترل کردم ولی فایده نداشت...اینقدر که پدرم هم زد زیر گریه...دلم شکسته بود از این همه تنهایی و دوری انگار....ولی انتخاب خودم بود...باید ادامه بدم، هرچقدر هم که سخت...
چهار: خواهرزاده عزیز، دوسه روز اول فقط زنگ می زد به مادر و گریه می کرد و باهاش حرف نمی زد که چرا تنهاش گذاشته....روزهای بعد که بهتر شد و فهمید که سوغاتی ای که سفارش داده، مادر براش خریده دیگه خوشحال بود...همش زنگ می زد به مادر و تند تند تعریف می کرد که در طول روز چیکار کرده و  بعد هم ازش می پرسید که امشب که بخوابم و بیدار بشم، تو برگشتی...ایکاش مدل دوری های ما هم اینطوری بود...چند شب می شمردیم و بعدش دیگه این دوری تموم شده بود
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر