۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

روایتی ساده از مردانی که خود را برای یک شب به مزایده گذاشتند؟!!

ماجرا از اونجا شروع شد که یک روز توی ان جی ا بحث بود در مورد برنامه های روز ایدز...پسر آمریکایی زیر 30سالی که به نوعی مدیر برنامه های ایدز ان جی ا محسوب میشه، گفت که پارسال چند تا از بچه ها پیراهن هاشون رو درآوردند و زنها و دخترهای جوون بهشون پول دادند...البته فقط برای شوخی بوده و برای کمک مالی به برنامه های ان جی ا...و اینجوری بوده که پول زیادی هم جمع شده....حالا تصمیم گرفتند که این برنامه رو گسترش بدهند و امسال یک برنامه از قبل هماهنگ شده بگذارند و افراد مجرد، خودشون رو برای یک روز قرار به مزایده بگذارند....هرکی نرخ بالاتری گفت، می تونه با اون مرد قرار بگذاره....خب ایده جالبی به نظر می رسید...از طریق فیسبوک به همه خبر دادند که فلان شب(یعنی دیشب) همه چیز برای این برنامه همگاهنگ شده و کلی تبلیغات که دوستهاتون رو هم بیارید و از این حرفها...بعد از دوسه روز همین پسر آمریکایی یعنی ریان ایمیل داد که اون هم جزو کسانی هست که خودش رو به مزایده گذاشته و خجالت نکشید اگه دلتون میخواد با این پسر خوش چهره یک «هات دیت» داشته باشید، بالاترین قیمت رو بگید....ایمیل رو برای همه اعضا فرستاده بود....من و گلناز هم تصمیم گرفتیم برای شوخی و خنده هم که شده حتمن یک سر بریم ببینیم چه خبره....وقتی رسیدیم به جایی که قرار بود، برنامه اجرا بشه، دیدیم ریان، مثل مردهای بعضی از شهرهای هند لنگ پیچیده دور خودش البته مشکی رنگ!!!(مردهای هندی از رمگ سفید استفاده می کنند)...یک دفترچه هم در بدو ورود دادند که در هر صفحه، سه چهار تا تصویر از هر شش نفر پسری که خودشون رو به حراج گذاشته بودند، چاپ شده بود...جالب اینجا بود که ریان، عکس خودش و دوست دخترش رو هم گذاشته بود، همین طور دو تا دیگه از پسرهای هندی....قبل از این ما فکر می کردیم که دخترهای جوون هم می تونن خودشون رو به حراج بگذارند...ولی ریان گفت که مشکل ایجاد میشه....ما هم همش فکر می کردیم که خب یک قرار ساده است دیگه برای چی باید مشکل ایجاد باشه...مکان حراج یک رستوران بار بود.... بیشتر بچه های ان جی ا هم که اروپایی و یا آمریکایی هستند، مشغول فروش تی شرت و پخش بروشور و روبان های قرمز بودند و گلناز هم رفت تا بهشون کمک کنه تا برنامه مزایده شروع بشه....

ساعت نه و نیم، برنامه بالاخره شروع شد...مجری رفت بالای صحنه... همونجا توی بخشی از رستوران بار که در فضای آزاد بود، همه چیز رو ردیف کرده بودند ...فکر می کنم آدم مشهوری بود چون این بچه های هندی کلی ابراز خوشحالی کردند از حضورش در جمع....خلاصه تا شروع به حرف زدن کرد، ماها شوک شدیم...چون شروع کرد به گفتن از این که امشب اینجا بحث سکس و......است....حسابی گیج شده بودیم که خب چه ربطی داره که برای یک قرار ساده، این آقا داره این طور حرف از اعضای جنسی!!!! می زنه اون هم روی صحنه و اون هم این همه زشت.....بعد آقاهه گفت خب هرکی که برنده مزایده بشه، در حقیقت این مردها رو برای امشب خریده و می تونه هرچقدر دلش خواست باهاشون سکس داشته باشه!!!!!!!!!!!!!!!!!! تازه اون موقع فهمیدیم که مساله فقط یک قرار ساده نیست....

اول از همه ریان رفت بالا....مجری، شروع کرد به معرفی اش و چیزهایی مثل این که هنرپیشه مورد علاقه اش کی هست و از این حرفها....بعد موسیقی استریپتیز و بعد هم بله... ریان چنان قر می داد و استریپتیز می کرد که جای تعجب داشت...ریان، روی سینه هاش هم علامت روبان قرمز اچ آی وی کشیده بود و روی پهلوی راست یا چپ، لوگوی ان جی ا....خلاصه ریان رو یک خانوم اروپایی خرید...یک خانم حدودن چهل ساله، خیلی قدبلند خیلی لاغر....حدود هشت هزار روپیه یعنی بیشتر از 200هزار تومان!!!!

بقیه کسانی که قرار بود به فروش برسند، همه هندی بودند و خیلی جوون...اکثرا زیر 24سال...نفر دوم یکخرده گرون تر فروش رفت...این در توضیح خودش این که چه مدل سکس رو دوست داره و البته اندازه عضو شریفش!!! رو به اینچ هم گفته بود....خلاصه این پسر رو دو تا خانوم اروپایی با هم خریدند!!!!....نفر سوم که رفت روی صحنه، یک پسر خیلی بانمک خوش چهره جوون بود...شاید 22 ساله....یکی از اون خانمهای اروپایی که پسر قبلی رو خریده بود، یک نگاهی به این پسر کرد و یک نگاهی به پسری که خریده بود...مجری گفت که می تونن چند تا پسر بخرند!!! این پسر رو یکی از همون خانم های اروپایی که پسر قبلی رو خریده بودند، خرید.... ما دیگه حسابی شوک شده بودیم که خب اینجا چه خبره واقعن.....مجری اعلام کرد که یکی از اون دو تا خانوم اروپایی از خریدش پشیمون شده و پسر دومی رو فروختند به دختری که رقم بالاتری رو گفته بود که در حقیقت دوست دختر همین پسر بود!!!!

نفر بعدی یک پسر به ظاهر خجالتی بود...چون حتی حاظر نشد بلوزش رو دربیاره....در حالی که پسرهای قبلی شورتشون رو هم به ملت نشون می دادند...مجری هم برای گرم کردن فضا، همش از بعضی از دخترهای تماشاچی می خواست بیان مثان دست به باسن این پسر بزنند و بگن که جنسش مرغوبه!!!!! یا نه.....این پسر که حتی نمی گذاشت مجری هم بهش دست بزنه، یک خریدار پر و پا قرص پسر پیدا کرد!!!! واقعن صحنه تماشایی شده بود....رقابت بین یک دختر و یک پسر برای خریدن این مرد شدید شده بود و بالاخره هم دختر که به نظرم ایرانی می اومد، این پسر رو خرید...

نفر بعدی پسری بود 18ساله که مجری گفت تا حالا چهار بار سکس داشته...این پسر با یک ربدوشامبر قرمز و کلاه اومد روی صحنه و دوستاش هم کلی جو دادن بهش و از این حرفها....رقابت برای خرید این پسر بین دو تا دختر بود...اولش فکر کردم که فقط برای بازارگرمی دارند این کار رو می کنند ولی تا دختراول یک قیمتی می گفت بلافاصله دومی قیمت بالاتری می گفت....دختر اول یک شورت پوشیده بود و بلوز و کت چرم...دختر دوم جین پوشیده بود و کفش های پاشنه بلند...هر دو همسن به نظر می اومدند....رقابت همین طور ادامه داشت....دختری که شلوار کوتاه پوشیده بود دیگه یکخرده عصبی شده بود...ولی دست بردار نبود...دوستهاش که ازش بزرگتر به نظر می رسیدند، و معلوم بودند دوستهای پسره هم بودند کنار دختر ایستاده بودند و می گفتند دیگه ادامه نده...ولی دختر نمی تونست...قسمت به بالای 18هزار روپیه رسید( هر روپیه 24تومان)...گلناز متوجه شد که انگار این دو دختر با هم بحث جدی دارند در مورد اون پسر....یکبار حتی وقتی پسر فروخته شد به دختری که جین پوشیده بود و دختر رفت روی صحنه، این یکی دختر نرخ رو برد بالاتر...و اون دختر که از همون روی صحنه هم مضطرب به نظر می رسید، نرخ رو برد بالاتر....تا این که دختری که شلوار کوتاه پوشیده بود کاملن منصرف شد....من هم کلی دلم سوخت برای اون دختری که جین پوشیده بود چون فکر می کردم که دوست دختر این پسر هست و چقدر تلاش کرد تا این دختر جوون دیگه نخردش....وقتی از روی صحنه هم اومدند با هم پایین، این دختری که شورت پوشیده بود هیچ عکس العمل بدی نشون نداد ولی کاملن ناراحت و عصبی بود در حالی که اون دختر هم مضطرب و عصبی بود...الان امروز یکبار دیگه دفترچه رو نگاه کردم و دیدم دختری که شورت پوشیده بود، دوست دختر واقعی اون پسر بود که عکس دونفری شون رو با هم چاپ کرده بودند و در حققیت دختری که اون رو خرید، ازش خوشش می اومده و کاملن برنامه ریزی اومده بوده تا پسر رو بخره!!!!خیلی ناراحت شدم....

نفر آخر هم به قیمت خیلی بالایی فروش رفت که بعدن از طریق بچه های ان جی ا فهمیدیم که در حقیقت اون جزو بچه پولدارها محسوب میشه و خواسته به ان جی ا کمک کنه و قرار هم نیست با کسی بخوابه....فقط خواستند برای شوخی و خنده هم در این برنامه شرکت کنند....این پسر مثلن توسط یکی از دوستان مرد خودش به قیمت حدود 40هزار روپیه فروش رفت

برنامه که تموم شد، دیگه واقعن حس بدی داشتم...خیلی کار احمقانه ای بود به نظرم....چیزی مثل خرید و فروش انسان...البته خب مسلمن افرادی که خودشون رو کاندیدا کردند، حتمن اعتماد به نفس بالایی داشتند، شاید هم با خودشون کلی کلنجار رفتند!!! فکرش رو بکن، یکی بره روی صحنه و هیچکی نخردش!!! تا زمانی که قرار بود مزایده در حد قرار گذاشتن باشه ، به نظرم ایده جالبی بود...هرچند حتی اگه در حد یک قرار ساده هم بود، واقعن نمی دونم حتی اگه تعهد نداشتم، اعتماد به نفس این کار رو داشتم یا نه؟....ولی الان دیگه خیلی وضعیت فرق کرده و همش با خودم میگم خب یعنی چی؟ پول خوبی جمع شد از طریق فروش مردها برای یک شب!!!! و حالا قراره با این پول، ما کلی برنامه داشته باشیم و به هندی ها آموزش بدیم که چطور از خودشون در برابر اچ آی وی محافظت کنند....خب این چه فرقی با تن فروشی داره؟!!!

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

چند لینک

یک: اگر چاقو اولین چیزی باشد که در ادبیات مردانه خشونت را به یاد می آورد، روایت های زنان چیز دیگری را نشان می دهد. برای این زنان چاقو اولین خاطره نیست. چه کسی باور می کند برای زنان "سیب زمینی"، "خاکستر سیگار"، "مداد قرمز"، "لک چای روی فرش"، "انگشتر عقیق" و یا آئینه نماد خشونت باشند. زنان هر روز با این نمادها زندگی می کنند و برای اولین بار درباره این نمادها نوشته اند....این کتابچه رو که حاصل کارگاه های مقابله با خشونت علیه زنان است حتمن دانلود کنید و ببیند و بخونید...نوشته ها، دستنوشته های شرکت کنندگان در کارگاه است که اسکن شده و با عکسهایی در کنارش کار شده...تصویر سرد و غمگین کننده ای از ترس، خشونت، ناامنی....

دو: زن همین طور روی مبل خشکیده بود. هیچ چیزی از اشیای موجود در فضای اتاق را نمی دید، سردی عجیبی در رگهایش راه افتاده بود. با خودش فکر کرد: این نمی تواند یک مرد باشد. هیچ مردی با یک مرد دیگر این طور حرف نمی زند. حتماً باید پای زنی دیگر درمیان باشد. زن همیشه از این رفتار مرد رنج برده بود. در عین خونسردی کارش را پیش می برد و اعتنایی به او نمی کرد. این کار او چیزی جز یک خشونت روانی پیچیده نبود که با استادی انجام می داد. چندباری که زن گرفتار این وضعیت شده بود با مشاور روانی صحبت کرده بود. مشاور براین اعتقاد بود که بعضی از مردان طبقه متوسط به بالا، چنان خشونتی را در مورد زنان خود به کار می برند که صد رحمت به شلاق و تازیانه. این خشونتی پنهان بود که روان زنان را درهم می شکست و همه سلامت روانی آنها را تهدید می کرد. آنها نیاز نداشتند که از حربه های کهنه ای مانند شلاق و سیلی بهره ببرند. گاهی کسی به روان تو چنان سیلی می زند که اثر آن برای سالها روی تک تک سلولهایت می ماند. این وضعیتی بود که زن خودش را در آن گرفتارمی دید....این نوشته ناهید عزیز رو هم از دست ندید که به خشونت روانی می پردازه...خشونتی که تمام اعتماد به نفس یک زن رو در طول رابطه ازش می گیره و زن رو مبتلا می کنه به انواع و اقسام مشکلات و ناراحتی ها روانی....

سه: این تحلیل رو خیلی دوست دارم، نه به این خاطر که خودم ترجمه اش کردم، به خاطر حرفهای تئوریزه شده ای که برای گفتن داشت... لارس ژالمرت تلاش دارد تا مکانیسم پشت خشونت مردان در جامعه مردسالار را معرفی کند و نشان دهد که در حقیقت ریشه خشونت های خانگی، تجاوز و سوءاستفاده های جنسی و آزار و اذیت زنان تحت تاثیر «سیستم مبتنی بر قدرت جنسیت» صورت می گیرد؛ سیستمی که به این وضعیت منجر می شود که مردان زیادی این را بدیهی می دانند که برتر از زنان هستند و باید بواسطه خاصیت جنسیت شان بر زنان قدرت داشته باشند. بعضی مردها اگر از این حق/قدرت محروم شوند از آنجا که آن را برای خود بدیهی می دانسته اند، با خشونت به این امر واکنش نشان می دهند و تلاش می کنند تا دوباره این قدرت را به دست بیاورند. خانم لارس ژالمرت تاکید دارد که در تلاش برای پایان دادن به خشونت، این امر خیلی مهم است که از مردان نام ببریم. نباید بگوییم خشونت جوانان، بلکه باید آن را خشونت مردان جوان بنامیم، نباید بگوییم ضرب و شتم همسران(زنان) بلکه باید بگوییم ضرب و شتم زنان توسط مردان شان.

چهار: به امید روزی که وقتی بیست و پنجم نوامبر میرسه، خشونت علیه زنان و در کل خشونت علیه بشر به خاطره تلخ سالهای دور تبدیل شده باشه...خیلی روز و سال و نسل دیگه تا اون روزمونده...ولی یک گام کوچیک هم که هر زن و مردی برداره برای کاهش این خشونت، خودش کلی جای امیدواری به آینده و دنیای بهتری داره

در ویپاسانا چه گذشت؟!

 پیش نوشت: هیچ وقت فکر نمی کردم برام چنین اتفاق بزرگی در طول ویپاسانا رخ بده، تغییری که اگه ادامه داشته باشه، در حقیقت خیلی چیزها رو توی زندگیم دچار تغییر اساسی تری خواهد کرد....فقط در مورد سوفیا و سفر هفت ساله اش به هند در جستجوی حقیقت و همین طور در مورد تحلیل نصفه نیمه ای که از وضعیت زنان هندی شرکت کننده در این دوره ها دارم، و البته در مورد شرح آموزش های این دوره بعدن می نویسم...

روز ورود: باید تا قبل از ساعت پنج بعدازظهر، در محل ویپاسانای شهر خودمون حاضر باشم...کمتر از بیست دقیقه راه بود...فرم هایی را پر کردم که باز هم تاکید داشت بر این که آیا آمادگی این رو داریم که تا آخر دوره ده روزه در اینجا بمونیم و کاملن به قوانین به مقررات پایبند باشیم....وسایل باارزشم رو تحویل میدم...چند خانم مسن هندی رو می بینم و فکر می کنم که چقدر باید دخترهاشون لوس باشند که مادرها و پدرهاشون هم باهاشون  تا دم در اینجا اومدند...هر کدوم هم با دوسه تا ساک بزرگ...ولی وقتی لیست ثبت نام شدگان رو می بینم متوجه اشتباهم میشه...حتی زنانی بالای 60سال در این دوره ها شرکت کردند!!! همون موقع در فضای سبز، زنی  رو می بینم که موهاش رو کولی وار ریخته دورش و داره به تازه واردها نگاه می کنه...معلومه که هندی نیست...به اتاقم میرم...اتاق های محل اقامت زنان در ساختمونی دو طبقه است که هر طبقه فقط شامل یک راهرو با هشت تا اتاق در هر سوی راهرو...ساختمون نوساز و نمای آجری رنگ قشنگی داره...هر اتاق دو تخت داره که  در حقیقت سکوهای سنگی است که به دیوار وصل شده با یک پشه بند بالای هر تخت سنگی...هر اتاق یک دستشویی و حمام هم داره که حمامش دوش نداره و باید از سطل و پارچ کوچیک استفاده کرد...همون زن، هم اتاقیم شده...سوفیا...اهل یونان...خسته ام و می خوابم...وقتی بیدار میشم می بینم هیچکس نیست...میرم بیرون...شب شده و همه کنار در سالن بزرگی ایستادند...اسامی رو می خونند و به هرکی جاش رو نشون میدن...سالن مدل این سالن های ورزشی است...در هر ردیف پنج تا تشکچه آبی( به اندازه ای که می شد روش چهارزانو نشست) با یک متکای کوچیک با فاصله های منظم برای زنها و چهار تا تشکچه با زنگ آبی کمرنگ تر برای مردها گذاشته شده...فاصله بین ردیف مردها و زنها با یک نوار گلیم مانند از هم مشخص و جدا شده.. سر تاسر سالن به فاصله های مساوی، پنجره های سرتاسری  داره با پرده های آبی رنگ که الان پرده ها رو کنار زده بودند...جلوی سالن دو تا صندلی بزرگ هست و یک میز بین اینها فاصله...در صندلی بزرگی که روبروی زنها است یک معلم زن تقریبا مسن نشسته و در روبروی مردها یک معلم مرد پیر......50نفر زن و 40نفر مرد در این دوره شرکت کردند...مردهایی بالای 70سال و تعداد بیشتری پسرهای جوون زیر 30سال...ولی زنها اکثرن میانسال و مسن هستند...جز ده دوازده تا زن جوان زیر سی سال... فعلن حس خوبی دارم چون ساختمون نوساز و تمیز هست
روز اول: ساعت چهار صبح صدای عجیبی توی راهروها و محوطه پخش میشه....درست همون صدایی رو داره که اوایل خیلی از کارتن های ژاپنی و  البته کارتن ای کی یوسان نشون می دادند....و چند دقیقه بعد دختر خیلی جوونی، زنگوله کوچیکی رو در سرتاسر راهرو به صدا درمیاره و با همون زنگوله به در همه اتاق ها میزنه...تازه می فهمم که شرکت در همه ساعتهای مدیتیشن اجباری است و این یعنی دوازده ساعت در روز!!!! به سالن میرم....همه خواب آلود هستند...روز تشکچه ها می شینیم و استاد بزرگ هم میاد و رادیویی رو روشن می کنه...صدای لرزان پیرمردی که انگار در حال احتضاره، از بلندگوها پخش میشه...انگار داره ورد می خونه... حالا دیگه کاملن خواب از سرم پریده...بعد از چند دقیقه همون صدا به هندی و بعد به انگلیسی میگه که باید چشمهامون رو هم ببندیم و تمام حواس مون رو به نفس کشیدن متمرکز کنیم... باید بودا وار یا همون مثل ای کی یوسان، روی اون تشکچه ها چهارزانو بشینیم... تقریبن 90درصد سالن، ساعت چهار و نیم تا شش و نیم رو خواب هستند....بعضی ها هم دارند تلاش می کنند تا متوجه نفش کشیدنشون بشن و این رو از صدای بالا کشیدن دماغ ها میشد فهمید....نشستن اونجوری اصلن کار راحتی نیست، هی به سمت راست خم میشم، به سمت چپ...حالت نشستن و مدل پاهام رو عوض می کنم...ولی سخت تر از اون چیزی بود که به نظر می رسید....روز اول همه چیز طبق برنامه پیش میره و ساعت هشت ما چندنفر که هندی نیستیم به سالن کوچیک دیگه ای میریم تا در حقیقت سخنرانی های ضبط شده آقای گوینکا(مردی که تکنیک ویپاسانا رو بعد از چندقرن مجددن به هند آورد و با راه اندازی مراکزی در بسیاری از شهرهای هند، آموزش رایگان این تکنیک رو شروع کرد) رو بشنویم....همون مردی هست که صداش از بلندگوها پخش میشه...از قیافه اش خوشم میاد...اولین جمله اش اینه که یک روز گذشت و نه روز دیگه مونده....و میگه که حتمن بعضی هامون تصمیم گرفتیم که بهانه ای برای فرار پیدا کنیم...در مورد این دوره حرف می زنه...داستان های خیلی بانمی تعریف می کنه...و آخر حرفهاش هم میگه تازه باید این رو بهتون بگم که اینجا شام هم نمیدیم...باورم نمیشه....ساعت 5، یک چیزی به اسم اسنک بهمون دادند که در حققیت برنج برشته شده(یعنی مثل پاپ کورن ولی به جای ذرت، برنج) با چند تا دونه بادوم زمینی و خیلی خیلی تند بود...من هم یکخرده شیر ریختم توش که حداقل قابل تحمل بشه، هرچند باعث تعجب همه شده بود...میگه سعی نکنید ناهار و صبحونه دوسه برابر بخورید تا این جبران بشه!!! حالا دیگه باید حتمن به فرار از اونجا فکر می کردم

روز دوم: باز دوازده ساعت نشستن و متمرکز شدن به ناحیه بینی...اینقدر که بتونی ورود هوا به بینی ات رو حس کنی....هوای سردی که داخل میشه و هوای گرم تری که خارج میشه...برای من کار سختی نبود، چون اون زمانی که مریض بودم و قلبم خیلی مشکل داشت، دکترم همیشه می گفت هر وقت خیلی درد داشتی، سعی کن خیلی آروم از راه بینی ات فقط نفس بکشی....و به همین خاطر می تونستم راحت روی نفش کشیدنم تمرکز کنم...در شروع هر ساعت اول صدای همون مرد پخش می شد که ورد می خوند و بعدش هم به هندی و بعد به انگلیسی توضیح می داد که باید چیکار کنیم و با صدای کشیده ای می گقت استارت اگین.....و وقتی هم که هر ساعتی می خواست تموم بشه یک ورد دیگه ای می خوند و با همون صدای کشیده می گفت تیک رست...تیک رست....اصلن این تیک رست گفتن هاش ممد حیات بود...بعد از اون همه کج و کوله شدن و تلاش برای صاف نشستن....غروب، یک سوسک حمومی بزرگ توی دستشویی دیدم...در طول این دوره کشتن هرگونه جانداری ممنوع بود و حتی چیدن و بوکردن گل....ولی نمی شد از این گذشت...سوسک کثیف چندش آور....باز هم بخش خوب ماجرا پخش سخنان آقای گوینکا بود....حالا دیگه می دونم که ویپاسانا، تکنیکی هست که بودا از اون برای تمرکز و رسیدن به رستگاری و آزادسازی انسانها از خشم و ناراحتی و نفرت و رسیدن به صلح و آرامش از طریق کنترل فکر و مغر استفاده می کرده....این چندشب هرچند زود خوابیدم و جز شب اول دیگه احساس گرسنگی نمی کردم، ولی کابوس های بی نهایت وحشتناک می بینم...اینقدر که وقتی از ترس بیدار میشم، فکر می کنم مردم و وقتی دست بی حس شده ام رو به سختی می برم سمت دهنم، متوجه میشم که آب دهنم همین طور ریخته بیرون...درست مثل آدمی که چندساعتی از مرگش گذشته....باز هم به فرار فکر می کنم...

روز سوم: درست مثل دیروز...همون تمرین...خانم مسنی هست که در ساعت چند بار با صدای بلند آروغ های کشدار میزنه...چند نفر دیگه هم این کار رو می کنند ولی خیلی آروم تر....خانوم مسن حتی سر میز غذا هم چند بار این کار رو می کنه... یکبار در روز استاد با هر گروه که شامل چهار نفر میشه صحبت می کنه در مورد این که آیا بالاخره تونستند روی نفی کشیدن تمرکز کنند...دختر هلندی شاکی میشه و به استادمون میگه که میشه بهش در مورد آروغ هاش تذکر بده چون اصلن نمیشه تمرکز کرد...مسلمن نه....باید تلاش کنیم تا نشنویم...ولی مگه میشه...روز توری پنجره اتاق یک مارمولک بزرگ بدون دم!!! نشسته...سوفیا میگه خوش شانسی میاره!!! و خب ترس شدید من از این موجود هم راضی اش نمی کنه تا حداقل یکجورایی بندازیمش بیرون....سوفیا، موبایلش رو پیش خودش نگه داشته هرچند ازش استفاده نمی کنه...وقتی غروب برمی گردم اتاق، سوفیا ماتم زده است...گربه سوفیا مرده و سوفیا داشته با تلفن حرف می زده که خب چون صداش رفته بیرون، یکی از مسئولها شنیده و در زده و بعد هم شاکی شده و از این حرفها...البته سوفیا گفته که پدربزرگش مرده...سوفیا تمام شب رو گریه می کنه و پشت پنجره برای گربه اش شمع روشن می کنه...سوفیا برام تعریف می کنه که چطور شد که در جستجوی حقیقت و معنویت اومد هند....فرداش قراره دوره تمرکز روی بینی و نفس کشیدن تموم بشه و تکنیک اصلی رو بهمون آموزش بدن....دلم برای خونه ام تنگ شده

روز چهارم؛ چیزی شبیه تحول؟: شب قبل، گفته بود که امروز تکنیک اصلی ویپاسانا رو بهمون آموزش میدن...تا ظهر ولی هنوز مثل روزهای قبل بود...دیگه کلافه شده بودم...بعدازظهر اما، صدای مرد رو پخش می کنند که میگه حالا باید روی قسمت های مختلف بدن تمرکز کنیم و باید این کار رو از سرمون شروع کنیم...باید اینقدر آروم و صبور تمرکز کنیم تا متوجه بشیم که هر قسمت از بدن چه حسی داره در اون لحظه؟!!! شروع می کنم ولی احساس فشار شدیدی روی بدنم می کنم...مغزم رسمن هنگ کرده و اینقدر حس های متفاوت بد عجیب غریب به سراغم اومده که دارم زیر فشارش له میشم...احساس می کنم بدنم کاملن مچاله شده...با حالت تهوع از سالن میرم بیرون....زنگ که زده میشه به سوفیا میگم دیگه اینجا نمی مونم...سوفیا اصرار داره که باید با استاد حرف بزنم...ساعت بعد باز هم همین حس رو دارم...میرم اتاقم، یکی از کمک معلم ها میاد که بدونه چی شده...فقط میگم میخوام برگردم....استاد فرستاده بودش..میگه خب با استاد صحبت کن...باید تا ساعت نه شب صبر کنیم...قبل از اون باز ویدئوی ضبط شده مخصوص روز چهارم رو می بینیم...حس بهتری دارم...بعدش قراره با استاد حرف بزنم...استادم میگه چی شده....میگم میخوام برگردم خونه ام...میگه خب چرا؟ میگن دلیلش خیلی شخصیه...میگه شاید بتونه کمکم کنه و بهتره که حرف بزنم...تکرار می کنم که باید برگردم خونه....استادمون میگه تو کجایی هستی؟ میگم ایران...میگه میخوای برگردی ایران؟! مثل خنگ ها تکرار می کنم ایران؟ میگه مگه خونه ات ایران نیست؟ یکدفعه اشکهام شروع می کنه به سرازیر شدن اینقدری که نمی تونم حرف بزنم....خاطره پشت خاطره...در چند جمله فقط به استادمون میگم که چه حسی داشتم امروز...که احساس می کردم توی یک زندان بزرگ دارم خفه میشم......حالم اصلن خوب نیست و قرار میشه فردا با هم حرف بزنیم....میرم اتاق ولی یک دفعه از این حملات ناگهانی عصبی بهم میده...از اینهایی که باعث میشه ساعتها گریه ام بند نیاد...خودم رو می دیدم که چقدر تلخ اومدم از ایران....خودم رو می دیدم که چقدر درمانده نشسته بودم روی برفهای بیرون زندان اوین و زار میزدم برای اعدام راحله...پدر رو می دیدم که ساده و مظلومانه میگه میشه نری و خودم رو می دیدم که داد می زنم و گریه می کنم که باید برم....مادر رو می بینم از پست شیشه های زندان که یک لحظه حس کردم خم شد وقتی با اون چادر زندان و سرو وضع، من رو دید....دوست رو می بینم که چقدر عاشقانه دوستم داره ولی کار رو به جایی می رسونم که به دیوار مشت می کوبونه و میگه که ایکاش هیچ وقت عاشقت نشده بودم...خاطرات بد و تلخ دونه دونه به ذهنم حمله می کنن و خودم رو می بینم غمگین، سرشار از خشم و ناراحتی و عصبانیت....نمی دونم کی گریه ام بند میاد
روز پنجم: دوباره این روند ادامه داره....دوباره خاطرات بد و بد...ولی این بار دیگه اینقدرها تلخ نیستم...هر خاطره ای که اشک میشه و از چشمهام می ریزه انگار دیگه تمام حس های بدی رو که یکجایی از مغزم پنهان شده بود با خودش می بره...به جرات می تونم بگم که حالا دیگه هیچ حسی ندارم وقتی خاطره های بد به سراغم میاد...هیچ حسی از نوع ناراحتی و خشم و عصبانیت...اشکهام میاد ولی فقط اشکه...همین...حالا بهتر می تونم ببینم که چقدر اتفاقات تلخی که افتاده بود، مسیر زندگیم رو برای همیشه تغییر داد...که دقیقن در همون مسیری قرار گرفتم که آرزوش رو داشتم ...که باید این راه رو ادامه می دادم...حالا دیگه هیچ حسی نداشتم به همه اونهایی که خاطرات تلخی رو برام رقم زدند...ناراحت و متاسف بودم برای نامهربونی هایی که در حق چند نفر و گاهی در حق خانواده ام انجام دادم و واقعن امیدوارم فرصتی برای جبرانش داشته باشم...استادمون میخواد باهام حرف بزنه....وقتی براش تعریف می کنم که چی شده، خیلی خوشحال میشه...میگه ببین چقدر تحت فشار و استرس بودی و خاطرات تلخی که آدمها برات رقم زدند، هرچند فکر کی کردی که بخشیدی اونها رو ولی هنوز توی ناخودآگاهت ثبت شده بود و این همه باعث آشفتگی ات شده بود و یا حتی نامهربونی هایی که خودت در حق دیگران کردی و فکر می کنی که نباید می کردی، دیگه نباید بیشتر از این خودت رو سرزنش کنی و فقط حسرت گذشته هایی رو بخوری که گذشته....استادمون میگه هر حسی که داشتم در این چند روز، هیچ تلاشی نکنم برای کنترلش تا بتونم از همه رنج های گذشته خلاص بشم....

روز ششم: حالا دیگه وقتی چشمهام رو می بندم و تمرکز می کنم، هیچ تصویری جلوی چشمهام نیست...برای چند دقیقه کوتاه حتی هیچ فکری هم به مغزم خطور نمی کنه...حالا دیگه کاملن صاف می شنیم و چهار زانو می زنم....این برای من که در چند ماه گذشته کلافه شده بودم از آشفتگی مغزم، از بیدار خوابی های طولانی عجیب غریب، از کابوس های وحشتناک بی پایان یعنی چیزی شبیه معجزه...استادمون در خارج از یک جمع بهم میگه که به چهره ام خیره شده بوده و متوجه شده که من چقدر چهره ام دوست داشتنی، سرشار از آرامش و قوی و محکم به نظر میاد(ابن رو به حساب تعریف از خودم نگذارید...دقیقن همین ها رو گفت)....تمام طول روز حتی بعد از دوازده ساعت بودا وار نشستن و تمرکز کردن، هنوز لبخند به لب داشتم....و دیگه حتی یکذره هم احساس گرسنگی و خستگی نمی کردم

روزهای بعد: بقیه روزها هم کما بیش همین طور می گذره جز بحث هایی که با استادم در مورد زنان هندی می کنم و قرار میشه که یک برنامه ریزی درست حسابی برای زندگیم بکنم و سعی کنم با تمرین های مداوم، همیشه مغزم رو کنترل کنم... در مورد بحث هایی که داشتیم بعدن مفصل تر می نویسم...این روزها دیگه آروغ های طولانی اون خانم مسن باعث نمی شد که تمرکزم رو از دست بدم و موضوعی شده بود برای خنده...به سوفیا میگم روز برور داره پیشرفت می کنه و زمان آروغ زدنهاش طولانی تر و کشدار تر میشه....یکروز سوفیا سر میز ناهار، تصمیم میگیره که همین کار رو تکرار کنه...میره بالای سر اون خانم مسن و با صدای بلند آروغ میزنه...خانوم مسن با تعجب و احتیاط سرش رو برمی گردونه که ببینه کی دقیقن کنار گوشش این کار رو کرده...و تا سوفیا رو می بینه، شوک میشه ...سوفیا هم بلافاصله آروغ بلند دیگه ای می زنه که خانوم مسن شوک شده از جا می پره....در طول روز بازها به این مساله می خندیدیم و به شوخی می گفتیم همین مساله ساده نشون میده که چقدر این دوره باعث شده صبور بشیم و مساله ای که باعث می شد با نفرت بهش واکنش نشون بدیم به مساله ای برای خنده تبدیل شده....( در مورد آموزشهای دوره مفصل تر می نویسم و تاکیدی که بر نشون ندادن عکس العمل به هر اتفاق ناخوشایندی داشتند)

و اما حالا: مسلمن محیط ایزوله ویپاسانا خیلی با محیط واقعی زندگی فرق می کنه...هیجان عجیبی داشتم که آیا در خارج از این محیط و در دنیای واقعی هم این آرامش و خونسردی باهام می مونه یا نه...این روزها برنامه زندگیم مرتب شده...از اعتیاد اینترنتی خبری نیست....شبها سر ساعت خوابم می بره...با مسائلی که همیشه  خیلی عصبی و مضطربم می کرد با خونسردی برخورد می کنم...می تونم ساعتها تمرکز کنم روی کاری که باید انجام بدم...دیشب رفتم کافه ای که دوست دارم...اونجا مردی رو دیدم که البته به من هیچ ربطی نداشت ولی دوست یکی از دوستان صمیمی ام بود و خیلی دوستم اذیت شد در این رابطه...یکبار دیگه که توی کافه دیده بودمش میخواستم برم بزنمش برای تمام اتفاقاتی که برای دوستم افتاده بود....تا حد مرگ عصبانی بودم و زیر لب بهش فحش می دادم...دیشب اما درست روی صندلی ای نشسته بودم که مشرف به میز اون مرد و دوستش بود...هیچ احساسی نداشتم...واقعن هیچی....تا در آینده چه پیش آید

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

ده روز سکوت مطلق!!!

یک: اصلن نمی دونم چطور شد که به سرم زد توی دوره های ویپاسانا شرکت کنم...وبلاگ پاکسیما رو که چندین سال هست هند زندگی می کنه خوندم که در مورد تجربه اش از دوره های دوره ویپاسانا نوشته بود....وسوسه شدم که برم...گلی گفت که توی شهر خودمون هم این دوره ها برگزار میشه...یک سرچ ساده...و بلافاصله آنلاین ثبت نام کردم برای دوره ای که دو ماه بعد شروع می شد....فرداش هم از مرکز زنگ زدند و همه چیز ردیف شد و یک ایمیل بلندبالا فرستادند در مورد مقررات و این جور حرفها...همون روز اول کلی ذوق زده بودم...مهشید لینک نوشته وبلاگی اش رو در مورد تجربه اش از ویپاسانا برام فرستاد...کاملن برعکس تجربه پاکسیما بود و تا آخر دوره نمونده بود...در تمام این مدت حس خوبی داشتم....ولی الان این دوسه روز مونده به شروع دوره، خیلی کلافه ام و اضطراب دارم....دوره، ده روزه است و هر روز از ساعت چهار و نیم صبح زنگ بیدار باش دارند و قبل از ده شب هم ساعت خاموشی...در طول روز، ده ساعت به مدیتیشن اختصاص داده شده....و فقط حق داری در طول دوره با مربی ات صحبت کنی(حتمن اون هم در حد چندجمله در روز)...با هیچکس دیگه نمیشه حرف زد...تلویزیون، اینترنت، اخبار، تلفن، کتاب، مجله، قلم، نوشتن و همه اینها ممنوع!!! باید از غذاهایی که همونجا بهمون میدن بخوریم...و هر گونه ارتباطی با دنیای بیرون هم قطع!!!روزهای اول حس خوبی داشتم مخصوصن این که فکر می کردم با مدیتیشن و اینها یاد می گیرم که چطور فکر و احساساتم رو کنترل کنم...دوست هم اولش توی چت به شوخی می گفت هیچ کدومش برات به اندازه حرف نزدن سخت نیست...از وقتی که دوست رفته، گاهی در تمام طول روز، حتی یک کلمه هم حرف نزدم!!! و ساعت خوابیدنم اینقدر تغییر کرده که شبها تا نزدیکی های صبح بیدارم و صبحها خوابم می بره....حالا همش میگم اشکال نداره، اگه این دوره هیچ فایده ای نداشته باشه حداقل ساعت خوابم مرتب میشه!!!! ولی از طرفی چون تنها راه ارتباطی من و دوست در این روزها اینترنت هست، اون هم البته نه هر روز و نه ساعت مشخصی از روز، حس خوبی ندارم...فکر می کنم خیلی ازش دور میشم...می دونم که دلم تنگ شده...که دلش تنگ شده...همش به خودم این دوسه روز میگم مگه مازوخیستی بدبخت که میخوای این همه خودت رو اذیت کنی و تازه دلتنگی هات هم بیشتر بشه....ولی یک حس قوی تری بهم میگه باید برم...باید این دوره رو تجربه کنم...امیدوارم تاثیر خوبی داشته باشه

دو: این یاهو هم مسخره اش رو درآورده...انواع و اقسام تبلیغات...روزی چندین تا تبلیغ ویاگرا!!!!!!!!!! بابا اول ببینید طرف زنه یا مرد، بعد براش تبلیغ بفرستید....در هر صورت خیلی کم چک می کنم ایمیل یاهو رو چک می کنم و اوصلن باهاش کاری ندارم...ولی تا الان بیشتر از سه یا چهار باره که برادرم، عکسهای دخترش رو فرستاده و هیچ کدوم به دستم نرسیده... با دوسه تا آی دی مختلف هم فرستادند اما باز نرسیده....حتی به جی میل هم نیومده...خواهرم میگه که خیلی نی نی بانمک و خوشگلیه...خیلی دوست دارم زودتر عکسش رو ببینم....حالا این هم از شانس منه دیگه...نمیشه آقا یا خانم یاهو، به جای تبلیغات ویاگرا، عکس برادرزاده عزیزم رو به میل باکس برسونی که دل عمه ای دور از وطن رو شاد کنی....
سه: حالا اینها رو همش می نویسم که از استرس ویپاسانا کم بشه...میرم و ده روز دیگه برمی گردم...شاید هم اصلن تا آخر دوره نموندم...ولی تلاش می کنم که بمونم...تا چه شود  

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

تولدت مبارک

یک: برادرم امروز برای اولین بار پدر شد و من برای سومین بار عمه...با این تفاوت که دو تا برادرزاده دیگه پسر هستند و این یکی دختر...حس خیلی خیلی خوبی بهش دارم...امیدوارم بالابلند بشه و جسور...شاید جسور مثل عمه اش...امیدوارم تا روزی که بزرگ میشه، دیگه خیلی چیزها توی ایران تغییر کرده باشه

دو: برای برادرزاده ها هدیه فرستاده بودم و البته سفارش ویژه خواهرزاده عزیز رو...دیشب برادرزاده ها زنگ زده بودند تا تشکر کنند...کوچک ترین برادرزاده(چهارساله) که هیچ درکی از من به عنوان عمه نداره، گفت سلام عمه..دست تون درد نکنه...تصویری که تقریبن از دوسال قبل ازش دارم، یک پسر ظریف بانمک با موهایی که همیشه توی چشمهاش بود....تازه اون موقع هم من رو نمی شناخت درست حسابی و هیچوقت باهام ارتباط برقرار نکرد...همین طور با خودم تکرار می کردم قربونت بشم عمه، یعنی تو وروجک اینقدر بزرگ شدی...ولی برادرزاده بزرگترم (هشت ساله) همیشه وقتی زنگ می زنه بغض می کنه که خیلی دلش تنگ شده و گاهی گریه هم می کنه...دیشب کلی خوشحال شده بود و درعین حال می خواست نشون بده که مثلن از دوری ام ناراحته و باز بغض کرده بود....بهش قول دادم که وقتی برگردم کلی براش سوغاتی های جدید میارم...فروردین خوب...
سه: این روزها نسبت به بچه داشتن حس خیلی خوبی دارم...به موجودی که در حقیقت خلقش می کنی...به فرزندی که ثمره عشق باشه...این روزها دلم میخواد بچه داشته باشم

پی نوشت: دخترکوچولو از بیمارستان اومده خونه...مامان با خوشحالی میگه خیلی دختر خوشگلیه...سفید با چشمهای خاکستری...با انگشتهای کشیده مثل تو...با مامان دخترکوچولو حرف می زنم....حالش خوبه...میگه که خیلی شبیه خودته...هر بچه ای که توی خانواده ما، منظورم به خواهرزاده ها و برادرزاده هاست، به دنیا میاد اگه انگشتهای کشیده داشته باشه، همون اول همه میگن شبیه تویه....ولی تا الان که این طور بوده که بعد از چندماه دیگه هیچ بچه ای شبیه من نبوده...حالا شاید بچه خودم، شبیه خودم باشه