۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

گفتمت مرو به دهلی/قسمت دوم

یک: دهلی خیلی خوب بود هرچند خیلی گرم....یعنی حدود 50درجه....از هوای گرم که بگذریم، مهمون دوستی شده بودم که اهل شب زنده داری و از اون مهم تر هله هوله خوردن های شبانه بود....با کلی خوراکی های خوشمزه بخصوص هله هوله ایرانی...خلاصه که اون چند روز با مریم خیلی خوش گذشت...

دو: بعد از چند روز دیگه باید برمی گشتم...کلاسهای دانشگاه داشت شروع می شد...ولی باز هم هیچ بلیط قطاری پیدا نکردیم....رفتیم ایستگاه راه آهن و باز هم بخشی که مخصوص توریست ها بود و تقریبن همیشه بلیط رزرو دارند برای خارجی ها(هرچند موقع اومدن به دهلی، هیچ بلیطی حتی از این طریق هم پیدا نکرده بودم)...اونجا تا اومدیم بلیط بگیریم، زنی که موهاش رو فکلی درست کرده بود و با عشوه از روی حرص به همه خارجی ها نگاه می کرد، گفت که من چون اینجا دانشجو هستم و نه توریست، پس نمی تونم از این تسهیلات ویژه استفاده کنم...اصرار هم هیچ فایده ای نداشت....توی این چند روز هم حالم خوب شده بود و فکر می کردم که باز می تونم با اتوبوس برگردم

سه: این بار به دلیل ساعتهای زیاد بین رسیدن به یک شهر سرراه و خروج از اون شهر به مقصد شهر بعدی، تصمیم گرفتم با تورهای گردشگری، برم شهر جیپور...تا شب توی شهر بگردم و شب سوار اتوبوس به مقصد ایندور بشم...بعد هم از ایندور به پونا...صبح روز موعود با صدای زنگ موبایل بیدار شدم. مسئول آژانس مسافرتی زنگ زده بود تا شماره راننده مینی بوس رو بهم بده تا اگه دیر اومد و یا من رو پیدا نکرد بهش زنگ بزنم...چنان گفت تا بیست دقیقه دیگه مینی بوس میاد سر قرار که نفهمیدم چطوری آماده شدم...پام رو که از در گذاشتم بیرون، دیدم بارون باریده و هوا عالی شده....اینقدر که خوش شانسم، دقیقن وقتی داشتم می رفتم باید هوا خوب می شد... مینی بوس طبق معمول هند، یک ساعت دیرتر اومد. می گفت که ده نفر از مسافرها همین صبح برنامه سفرشون رو کنسل کردند و اونها هم من رو به مینی بوس دیگه ای تحویل دادند تا برم جیپور. مینی بوس توریستی خوشگلی بود و بعد از چهارساعت رسیدیم جیپور... جیپور وحشتناک گرم بود. بافت قدیمی شهر خیلی قشنگ بود با کاخ های زیبای آجری رنگ و بازاری قدیمی که به همون سبک و سیاق گذشته حفظ کرده بودند. شهر، شهر هنرمندها بود. شهر مینیاتورهای زیبا، پارچه های زیبایی که همچنان با رنگهای دست ساز و در کارگاه های کوچیک به صورت دستی درست می کنن...شهر کفش ها و صندلی های دست دوز چرمی....

چهار: مردهای جیپور با بقیه شهرهای هند فرق دارند انگار....از این مدل مردهای هنرمندی که ادعا می کنند توی نگاه اول، مجذوب شما شدند... و نمی دونم چطور ممکنه من با موهای دوسه سانتی و رنگ و روی تقریبن پریده به خاطر هوای گرم 50درجه، اینقدر به نظرشون جذاب اومده باشم که توی سفر نصف روزه به جیپور، بیشتر از تمام این دوسال و چندماهی که توی هند هستم، مورد ابراز حرفهای عاشقانه قرار گرفتم...

پنج: ساعت هفت شب سوار اتوبوس شدم و طبق معمول به محض رسیدن به اتوبوس پریدم توی کابین خودم و تا صبح که اتوبوس رسید ایندور، خوابیدم....فردا صبح که رسیدم ایندور، حالم بد بود...بی نهایت بد...گرمازدگی و خستگی روز قبل به همراه پریود شدید باعث شده بود که مثل یک جنازه متحرک به این شهر برسم...تمام طول شب هم که بیهوش شده بودم از خستگی و  مایعات و غذا نخورده بودم و همین باعث شده بود حالم خیلی بد بشه....بلافاصله بلیط به مقصد پونا گیر آوردم و رفتم اولین کافه زنجیره ای که تقریبن توی همه شهرهای هند چندین و چند شعبه داره...از شدت ضعف، اشکهام می ریخت و از طرفی شدیدن هم حالت تهوع داشتم....به محض ورود به شهر، آنتن موبایلم قطع شده بود....همش با خودم فکر می کردم اگه توی این شهر دور داغ و شلوغ بمیرم در حالی که موبایلم آنتن نمیده، چطور خانواده و دوستام می تونن پیدام کنن....توی همون کافه، یک ساندویچ کوچیک و قهوه خوردم و آدرس بقیه شعبه های اون کافه رو گرفتم تا کافه دفعه قبل که سر رفتن به دهلی اونجا مونده بودم رو پیدا کنم...کافه قبلی بزرگ تر بود و از همه مهم تر، توالت تمیز داشت...ریکشا تمام شهر رو دور زد تا بالاخره به اون کافه رسیدم...ایندور شهر عجیبی بود..بافت قدیم شهر چیزی به اسم میدون نداشت انگار و همش چهارراه های قدیمی بود....مغازه های بافت قدیمی شهر به صورت راسته در کنار هم قرار گرفته بودند...یعنی مثلن ده تا سوپرمارکت کنار هم، چندین لاستیک فروشی، بعد چندتا داروخونه و حتی چندین مغازه شارژ موبایل هم در یک راسته بودند...دوسه تا مراکز خرید خیلی خیلی بزرگ و شیک هم ساخته بودند در بخش نوساز شهر که برای اون شهر و بافت قدیمی اش خیلی زیادی بود انگار...انگار همه جای شهر شلوغ رو داشتند می ساختند...هرجایی که نگه می کردی چند تا زن داشتند کار بنایی می کردند(کارگرهای ساختمونی در هند بیشتر زن هستند)....جالب بود که خیلی از دخترهای شهر ایندور زیبا و تقریبن سفید بودند و آرایش چشم داشتند( البته اینها که نوشتم حاصل مشاهدات موقع رفتن به دهلی هست وگرنه موقع برگشتن، اینقدر حالم بد بود که اصلن توی شهر نگشتم)...توی اون کافه تا ساعت شش بعدازظهر نشستم و نوشیدنی های خنک و شیرینی خوردم تا حالم خوب شد

شش: بالاخره رفتم سوار اتوبوس به مقصد خونه بشم...اتوبوس نگو، یک دسته گل....یک اتوبوس صفرکیلومتر که مثل ماشین عروس تزئین کرده بودند و آتیش بازی و رقص نور هم راه انداختند و با بوی مشک و عود اتوبوس رو به راه انداختند...صندلی های بی نهایت راحت تمیز...اصلن آخر حس خوشبختی....ولی باز اشتباه شده بود و بلیطی که خریده بودم برای تخت های ردیف بالا بود....هم یکخرده ترس از ارتفاع دارم و هم اینکه تخت های یکنفره طبقه بالا بیشتر به درد خود هندی های ریزه میزه می خوره... چند تا پسر هندی بی تربیت هم توی اتوبوس بودند که به دروغ، جاشون رو باهام عوض کردند و تا سرم رو گذاشتم روی تخت، یکدفعه یک دختر جوونی اومد و چنان گفت که اینجا شماره اون بوده که انگار حالا من دزدی کردم! تازه فهمیدم که اون پسرها دروغ گفتند که اون جا برای اونهاست تا بعدن بهم بخندند.... تیکه می پروندند با همون چند تا کلمه انگلیسی که بلد بودند که شاید من اصلن بلیط خریده نبودم! دست از پررو بازی هم برنمی ذاشتند، اینقدری که بهشون گفتم بهتره خفه بشن...خلاصه که کمک راننده اومد و بهش گفتم یا یکی از تخت های پایین رو بهم میده و یا این که تا صبح، توی اتوبوس صفرکیلومترش بالا میارم....البته زبان اشاره رو هم چاشنی حرفهام کرده بودم...بالاخره هم یک پسر جوون گفت که با کمال میل، جاش رو باهام عوض می کنه...حالا دیگه اون پسرهای پررو درست مقابل تخت من بودند...پرده ضخیم رو کشیده بودم ولی با صدای بلند موسیقی هندی گوش می دادند و مسخره بازی درمی آورند...طبق معمول بقیه هندی ها هم هیچ اعتراضی نمی کردند...کلافه بودم و یاد اس ام اسی افتادم که چند تا فحش هندی داشت...دوستهای هندیمون اینها رو یادمون داده بودند تا در جواب پسرهای پررو بگیم...حالا به مونا که زنگ می زنم تا اس ام اس رو فوروارد کنه، شروع می کنه به سبزبازی که عزیزم این پسرهای بی تربیت رو نادیده بگیر و از این حرفها....خوابم برد و از کلماتی که بلد بودم استفاده نکردم....اتوبوس توی رستورانی بین راه نگه داشت...رستوران بی نهایت تمیز با توالتهای فرنگی تمیز که موسیقی هم پخش می شد توی فضای توالت....خلاصه که کلی خوشحال شده بودم که تلافی تمام سختی اتوبوس های سر رفتن به دهلی جبران شد، غافل از این که این خوشبختی دوامی نداشت

هفت: صبح شده بود و دیگه کم کم باید می رسیدیم...فکر کردم اتوبوس باز بین راه نگه داشته برای توالت رفتن...به همین خاطر همچنان خوابیدم...ولی دیدم یکساعتی شده که اتوبوس حرکت نمی کنه....رفتم بیرون و ددیم که بله، اتوبوس تزئین شده با گل، خراب شده و همه مسافرها روی صندلی و تخت های رستوران کوچی و کثیف بین راهی نشستند تا اتوبوس درست بشه و کمک راننده هم رفته تا با موتور یکی از کارگرهای اون رستوران از شهر کنار تعمیرکار بیاره...خلاصه که ساعت هفت صبح شد ساعت یک بعدازظهر و اتوبوس درست نشد و به همه گفتند که خودتون باید برید شهر!!! اتوبوس در 160کیلومتری شهر پونا خراب شده بود....این بار دیگه ترسیده بودم...چطور می شد اونجا ماشین گیر آورد و به راننده اطمینان کرد و کی میتونه تضمین کنه که توی راه اتفاقی نیفته...از طرفی خب اونجا بین راه هم که نمی تونستم بمونم...با بار و بندیل ایستادم کنار خیابون ولی مگه ماشین نگه می داشت....این هندی ها، ریشکاهای درب و داغون پیدا کردند و ده دوازده نفره پریدند بالا و رفتند...بالاخره من هم بعد از یکساعت مجبور شدم سوار یکی از این جیپ های خیلی قدیمی بشم....دو تا از مسافرهای اتوبوس هم بودند...دست و پا شکسته توضیح دادند که باید برم شهر دیگه ای که در 20کیلومتری قرار داشت و بعد از اونجا بلیط گیر بیارم برای پونا...راننده هم که خدا خیرش بده، همش مسافر سوار اون جیپ کوچیک داغون می کرد...13نفر مسافر!!!!! زنهای چاق مسن هندی که مسیر کوتاهی سوار شده بودند، اینقدر حرف زدند با صدای بلند که راننده هم صداش در اومد و بهشون تذکر داد...هیچ وقت فکر نمی کردم که یک روزی توی هند سوار این ماشین ها بشم اینقدر که درب و داغون هستند...بالاخره رسیدیم به شهر سر راه...شهر نگو، یک دسته کثافت....واقعن کثیف بود...با یک کوله و کیف سنگین و  دو تا نایلون دنبال توالت می گشتم...مگه پیدا می شد...این بار دیگه واقعن گریه کردم توی خیابون...هزار بار به خودم  و هند فحش دادم...هزار بار به خودم قول دادم که اگه سالم برسم خونه، دیگه از این کارهای احمقانه نکنم و اینجوری تنها با اتوبوس نزنم به دل جاده ها و شهرهایی که هیچ شناختی ارشون ندارم...بالاخره یک نگهبان مجتمع تجاری کوچیک، یک توالتی رو بهم نشون داد، نزدیک همون ایستگاه اتوبوس...اینکه اون توالت چه وضعیتی داشت بماند....پرسان پرسان رسیدم به اتوبوس های شهر پونا...ایستگاه اتوبوس وحشتناک تر از اون چیزی بود که فکر می کردم....همون سر راه یکی استفراغ کرده بود...دوسه تا نیمکت سنگی داشت که به خاطر تف هایی که هندی ها کرده بودند، همه جاش قهوه ای و نکبت شده بود...بوی گندی که ترکیبی از بوی بدن های روزها حمام نرفته و روغن مو بود، فضا رو سنگین و غیرقابل تحمل کرده بود...از اون بدتر، انگار من تنها مسافر غیرهندی اون ایستگاه بودم و همه با تعجب بهم نگاه می کردند....مسافرها هم که معلوم بود از چه قشری بودند...اتوبوس ها حتی از اتوبوس های فیلم های قبل از انقلاب ایران هم داغون تر بودند...با خودم گفتم امکان نداره حتی جنازه ام هم به شهر برسه...رفتم و یک دکه مانندی پیدا کردم که چند تا مرد بلیط فروش توش نشسته بودند...همون موقع مسئول اونجا گفت که روزی دو تا اتوبوس تمیز کولر دار که از یک شهر دیگه ای میاد، اینجا توقف داره و چند تا مسافر سوار می کنه و بعد میره شهر پونا....اینقدر قیافه ام بیچاره و داغون بود که به یکی دیگه از مردها گفت که همراهم باشه تا اتوبوس بیاد و من سوار اتوبوس بشم....خیلی خوش شانس بودم که پنج دقیقه دیرتر نرسیده بودم وگرنه اتوبوس رو از دست می دادم...و بالاخره سوار اتوبوس شدم و بعد از 140کیلومتر رسیدم به شهر خودمون

هشت: رسیدم شهر خودمون، بارون شروع شده بود...اصلن نمی تونم بگم چه حسی داشتم...انگار وارد سرزمین مادری ام شده بودم...سرزمین مادری...و خونه تمیز و گرمی که بعد از سه روز سخت منتظرم بود و البته مونای عزیز که حسابی نگران شده بود ولی هروقت با بدبختی و گریه توی راه بهش زنگ می زدم، سعی می کرد حرفهای امیدوارم کننده بزنه که دیگه خونه نزدیکه.... یک ساعت بعد توی تراس بارون خورده خونه تمیزمون، داشتم با مریم که کلی نگرانم شده بود در مورد حوادث سفر می گفتم و با یک حساب کتاب سرانگشتی از جانب مریم دیدم که تقریبن معادل پول بلیط هواپیما خرج سفرم با اتوبوس شده بود و در حالی که می تونستم چندساعته به خونه ام برسم...ولی باز جای شکرش باقی بود که بعد از سه روز رسیده بودم خونه ...  


۲ نظر:

  1. عزیزممممممممم.... این شهر بدون تو هیچ صفایی نداره...یه عالمه بوسسسسسسس...امیدوارم دیگه از این سفرها نری...یا با هم بریم

    پاسخحذف
  2. کس و کون کوچولوووووووووووووووووووووووووو ، شانس آوردی نکردنت

    پاسخحذف