۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

تولدت مبارک

یک: برادرم امروز برای اولین بار پدر شد و من برای سومین بار عمه...با این تفاوت که دو تا برادرزاده دیگه پسر هستند و این یکی دختر...حس خیلی خیلی خوبی بهش دارم...امیدوارم بالابلند بشه و جسور...شاید جسور مثل عمه اش...امیدوارم تا روزی که بزرگ میشه، دیگه خیلی چیزها توی ایران تغییر کرده باشه

دو: برای برادرزاده ها هدیه فرستاده بودم و البته سفارش ویژه خواهرزاده عزیز رو...دیشب برادرزاده ها زنگ زده بودند تا تشکر کنند...کوچک ترین برادرزاده(چهارساله) که هیچ درکی از من به عنوان عمه نداره، گفت سلام عمه..دست تون درد نکنه...تصویری که تقریبن از دوسال قبل ازش دارم، یک پسر ظریف بانمک با موهایی که همیشه توی چشمهاش بود....تازه اون موقع هم من رو نمی شناخت درست حسابی و هیچوقت باهام ارتباط برقرار نکرد...همین طور با خودم تکرار می کردم قربونت بشم عمه، یعنی تو وروجک اینقدر بزرگ شدی...ولی برادرزاده بزرگترم (هشت ساله) همیشه وقتی زنگ می زنه بغض می کنه که خیلی دلش تنگ شده و گاهی گریه هم می کنه...دیشب کلی خوشحال شده بود و درعین حال می خواست نشون بده که مثلن از دوری ام ناراحته و باز بغض کرده بود....بهش قول دادم که وقتی برگردم کلی براش سوغاتی های جدید میارم...فروردین خوب...
سه: این روزها نسبت به بچه داشتن حس خیلی خوبی دارم...به موجودی که در حقیقت خلقش می کنی...به فرزندی که ثمره عشق باشه...این روزها دلم میخواد بچه داشته باشم

پی نوشت: دخترکوچولو از بیمارستان اومده خونه...مامان با خوشحالی میگه خیلی دختر خوشگلیه...سفید با چشمهای خاکستری...با انگشتهای کشیده مثل تو...با مامان دخترکوچولو حرف می زنم....حالش خوبه...میگه که خیلی شبیه خودته...هر بچه ای که توی خانواده ما، منظورم به خواهرزاده ها و برادرزاده هاست، به دنیا میاد اگه انگشتهای کشیده داشته باشه، همون اول همه میگن شبیه تویه....ولی تا الان که این طور بوده که بعد از چندماه دیگه هیچ بچه ای شبیه من نبوده...حالا شاید بچه خودم، شبیه خودم باشه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر