۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

در ویپاسانا چه گذشت؟!

 پیش نوشت: هیچ وقت فکر نمی کردم برام چنین اتفاق بزرگی در طول ویپاسانا رخ بده، تغییری که اگه ادامه داشته باشه، در حقیقت خیلی چیزها رو توی زندگیم دچار تغییر اساسی تری خواهد کرد....فقط در مورد سوفیا و سفر هفت ساله اش به هند در جستجوی حقیقت و همین طور در مورد تحلیل نصفه نیمه ای که از وضعیت زنان هندی شرکت کننده در این دوره ها دارم، و البته در مورد شرح آموزش های این دوره بعدن می نویسم...

روز ورود: باید تا قبل از ساعت پنج بعدازظهر، در محل ویپاسانای شهر خودمون حاضر باشم...کمتر از بیست دقیقه راه بود...فرم هایی را پر کردم که باز هم تاکید داشت بر این که آیا آمادگی این رو داریم که تا آخر دوره ده روزه در اینجا بمونیم و کاملن به قوانین به مقررات پایبند باشیم....وسایل باارزشم رو تحویل میدم...چند خانم مسن هندی رو می بینم و فکر می کنم که چقدر باید دخترهاشون لوس باشند که مادرها و پدرهاشون هم باهاشون  تا دم در اینجا اومدند...هر کدوم هم با دوسه تا ساک بزرگ...ولی وقتی لیست ثبت نام شدگان رو می بینم متوجه اشتباهم میشه...حتی زنانی بالای 60سال در این دوره ها شرکت کردند!!! همون موقع در فضای سبز، زنی  رو می بینم که موهاش رو کولی وار ریخته دورش و داره به تازه واردها نگاه می کنه...معلومه که هندی نیست...به اتاقم میرم...اتاق های محل اقامت زنان در ساختمونی دو طبقه است که هر طبقه فقط شامل یک راهرو با هشت تا اتاق در هر سوی راهرو...ساختمون نوساز و نمای آجری رنگ قشنگی داره...هر اتاق دو تخت داره که  در حقیقت سکوهای سنگی است که به دیوار وصل شده با یک پشه بند بالای هر تخت سنگی...هر اتاق یک دستشویی و حمام هم داره که حمامش دوش نداره و باید از سطل و پارچ کوچیک استفاده کرد...همون زن، هم اتاقیم شده...سوفیا...اهل یونان...خسته ام و می خوابم...وقتی بیدار میشم می بینم هیچکس نیست...میرم بیرون...شب شده و همه کنار در سالن بزرگی ایستادند...اسامی رو می خونند و به هرکی جاش رو نشون میدن...سالن مدل این سالن های ورزشی است...در هر ردیف پنج تا تشکچه آبی( به اندازه ای که می شد روش چهارزانو نشست) با یک متکای کوچیک با فاصله های منظم برای زنها و چهار تا تشکچه با زنگ آبی کمرنگ تر برای مردها گذاشته شده...فاصله بین ردیف مردها و زنها با یک نوار گلیم مانند از هم مشخص و جدا شده.. سر تاسر سالن به فاصله های مساوی، پنجره های سرتاسری  داره با پرده های آبی رنگ که الان پرده ها رو کنار زده بودند...جلوی سالن دو تا صندلی بزرگ هست و یک میز بین اینها فاصله...در صندلی بزرگی که روبروی زنها است یک معلم زن تقریبا مسن نشسته و در روبروی مردها یک معلم مرد پیر......50نفر زن و 40نفر مرد در این دوره شرکت کردند...مردهایی بالای 70سال و تعداد بیشتری پسرهای جوون زیر 30سال...ولی زنها اکثرن میانسال و مسن هستند...جز ده دوازده تا زن جوان زیر سی سال... فعلن حس خوبی دارم چون ساختمون نوساز و تمیز هست
روز اول: ساعت چهار صبح صدای عجیبی توی راهروها و محوطه پخش میشه....درست همون صدایی رو داره که اوایل خیلی از کارتن های ژاپنی و  البته کارتن ای کی یوسان نشون می دادند....و چند دقیقه بعد دختر خیلی جوونی، زنگوله کوچیکی رو در سرتاسر راهرو به صدا درمیاره و با همون زنگوله به در همه اتاق ها میزنه...تازه می فهمم که شرکت در همه ساعتهای مدیتیشن اجباری است و این یعنی دوازده ساعت در روز!!!! به سالن میرم....همه خواب آلود هستند...روز تشکچه ها می شینیم و استاد بزرگ هم میاد و رادیویی رو روشن می کنه...صدای لرزان پیرمردی که انگار در حال احتضاره، از بلندگوها پخش میشه...انگار داره ورد می خونه... حالا دیگه کاملن خواب از سرم پریده...بعد از چند دقیقه همون صدا به هندی و بعد به انگلیسی میگه که باید چشمهامون رو هم ببندیم و تمام حواس مون رو به نفس کشیدن متمرکز کنیم... باید بودا وار یا همون مثل ای کی یوسان، روی اون تشکچه ها چهارزانو بشینیم... تقریبن 90درصد سالن، ساعت چهار و نیم تا شش و نیم رو خواب هستند....بعضی ها هم دارند تلاش می کنند تا متوجه نفش کشیدنشون بشن و این رو از صدای بالا کشیدن دماغ ها میشد فهمید....نشستن اونجوری اصلن کار راحتی نیست، هی به سمت راست خم میشم، به سمت چپ...حالت نشستن و مدل پاهام رو عوض می کنم...ولی سخت تر از اون چیزی بود که به نظر می رسید....روز اول همه چیز طبق برنامه پیش میره و ساعت هشت ما چندنفر که هندی نیستیم به سالن کوچیک دیگه ای میریم تا در حقیقت سخنرانی های ضبط شده آقای گوینکا(مردی که تکنیک ویپاسانا رو بعد از چندقرن مجددن به هند آورد و با راه اندازی مراکزی در بسیاری از شهرهای هند، آموزش رایگان این تکنیک رو شروع کرد) رو بشنویم....همون مردی هست که صداش از بلندگوها پخش میشه...از قیافه اش خوشم میاد...اولین جمله اش اینه که یک روز گذشت و نه روز دیگه مونده....و میگه که حتمن بعضی هامون تصمیم گرفتیم که بهانه ای برای فرار پیدا کنیم...در مورد این دوره حرف می زنه...داستان های خیلی بانمی تعریف می کنه...و آخر حرفهاش هم میگه تازه باید این رو بهتون بگم که اینجا شام هم نمیدیم...باورم نمیشه....ساعت 5، یک چیزی به اسم اسنک بهمون دادند که در حققیت برنج برشته شده(یعنی مثل پاپ کورن ولی به جای ذرت، برنج) با چند تا دونه بادوم زمینی و خیلی خیلی تند بود...من هم یکخرده شیر ریختم توش که حداقل قابل تحمل بشه، هرچند باعث تعجب همه شده بود...میگه سعی نکنید ناهار و صبحونه دوسه برابر بخورید تا این جبران بشه!!! حالا دیگه باید حتمن به فرار از اونجا فکر می کردم

روز دوم: باز دوازده ساعت نشستن و متمرکز شدن به ناحیه بینی...اینقدر که بتونی ورود هوا به بینی ات رو حس کنی....هوای سردی که داخل میشه و هوای گرم تری که خارج میشه...برای من کار سختی نبود، چون اون زمانی که مریض بودم و قلبم خیلی مشکل داشت، دکترم همیشه می گفت هر وقت خیلی درد داشتی، سعی کن خیلی آروم از راه بینی ات فقط نفس بکشی....و به همین خاطر می تونستم راحت روی نفش کشیدنم تمرکز کنم...در شروع هر ساعت اول صدای همون مرد پخش می شد که ورد می خوند و بعدش هم به هندی و بعد به انگلیسی توضیح می داد که باید چیکار کنیم و با صدای کشیده ای می گقت استارت اگین.....و وقتی هم که هر ساعتی می خواست تموم بشه یک ورد دیگه ای می خوند و با همون صدای کشیده می گفت تیک رست...تیک رست....اصلن این تیک رست گفتن هاش ممد حیات بود...بعد از اون همه کج و کوله شدن و تلاش برای صاف نشستن....غروب، یک سوسک حمومی بزرگ توی دستشویی دیدم...در طول این دوره کشتن هرگونه جانداری ممنوع بود و حتی چیدن و بوکردن گل....ولی نمی شد از این گذشت...سوسک کثیف چندش آور....باز هم بخش خوب ماجرا پخش سخنان آقای گوینکا بود....حالا دیگه می دونم که ویپاسانا، تکنیکی هست که بودا از اون برای تمرکز و رسیدن به رستگاری و آزادسازی انسانها از خشم و ناراحتی و نفرت و رسیدن به صلح و آرامش از طریق کنترل فکر و مغر استفاده می کرده....این چندشب هرچند زود خوابیدم و جز شب اول دیگه احساس گرسنگی نمی کردم، ولی کابوس های بی نهایت وحشتناک می بینم...اینقدر که وقتی از ترس بیدار میشم، فکر می کنم مردم و وقتی دست بی حس شده ام رو به سختی می برم سمت دهنم، متوجه میشم که آب دهنم همین طور ریخته بیرون...درست مثل آدمی که چندساعتی از مرگش گذشته....باز هم به فرار فکر می کنم...

روز سوم: درست مثل دیروز...همون تمرین...خانم مسنی هست که در ساعت چند بار با صدای بلند آروغ های کشدار میزنه...چند نفر دیگه هم این کار رو می کنند ولی خیلی آروم تر....خانوم مسن حتی سر میز غذا هم چند بار این کار رو می کنه... یکبار در روز استاد با هر گروه که شامل چهار نفر میشه صحبت می کنه در مورد این که آیا بالاخره تونستند روی نفی کشیدن تمرکز کنند...دختر هلندی شاکی میشه و به استادمون میگه که میشه بهش در مورد آروغ هاش تذکر بده چون اصلن نمیشه تمرکز کرد...مسلمن نه....باید تلاش کنیم تا نشنویم...ولی مگه میشه...روز توری پنجره اتاق یک مارمولک بزرگ بدون دم!!! نشسته...سوفیا میگه خوش شانسی میاره!!! و خب ترس شدید من از این موجود هم راضی اش نمی کنه تا حداقل یکجورایی بندازیمش بیرون....سوفیا، موبایلش رو پیش خودش نگه داشته هرچند ازش استفاده نمی کنه...وقتی غروب برمی گردم اتاق، سوفیا ماتم زده است...گربه سوفیا مرده و سوفیا داشته با تلفن حرف می زده که خب چون صداش رفته بیرون، یکی از مسئولها شنیده و در زده و بعد هم شاکی شده و از این حرفها...البته سوفیا گفته که پدربزرگش مرده...سوفیا تمام شب رو گریه می کنه و پشت پنجره برای گربه اش شمع روشن می کنه...سوفیا برام تعریف می کنه که چطور شد که در جستجوی حقیقت و معنویت اومد هند....فرداش قراره دوره تمرکز روی بینی و نفس کشیدن تموم بشه و تکنیک اصلی رو بهمون آموزش بدن....دلم برای خونه ام تنگ شده

روز چهارم؛ چیزی شبیه تحول؟: شب قبل، گفته بود که امروز تکنیک اصلی ویپاسانا رو بهمون آموزش میدن...تا ظهر ولی هنوز مثل روزهای قبل بود...دیگه کلافه شده بودم...بعدازظهر اما، صدای مرد رو پخش می کنند که میگه حالا باید روی قسمت های مختلف بدن تمرکز کنیم و باید این کار رو از سرمون شروع کنیم...باید اینقدر آروم و صبور تمرکز کنیم تا متوجه بشیم که هر قسمت از بدن چه حسی داره در اون لحظه؟!!! شروع می کنم ولی احساس فشار شدیدی روی بدنم می کنم...مغزم رسمن هنگ کرده و اینقدر حس های متفاوت بد عجیب غریب به سراغم اومده که دارم زیر فشارش له میشم...احساس می کنم بدنم کاملن مچاله شده...با حالت تهوع از سالن میرم بیرون....زنگ که زده میشه به سوفیا میگم دیگه اینجا نمی مونم...سوفیا اصرار داره که باید با استاد حرف بزنم...ساعت بعد باز هم همین حس رو دارم...میرم اتاقم، یکی از کمک معلم ها میاد که بدونه چی شده...فقط میگم میخوام برگردم....استاد فرستاده بودش..میگه خب با استاد صحبت کن...باید تا ساعت نه شب صبر کنیم...قبل از اون باز ویدئوی ضبط شده مخصوص روز چهارم رو می بینیم...حس بهتری دارم...بعدش قراره با استاد حرف بزنم...استادم میگه چی شده....میگم میخوام برگردم خونه ام...میگه خب چرا؟ میگن دلیلش خیلی شخصیه...میگه شاید بتونه کمکم کنه و بهتره که حرف بزنم...تکرار می کنم که باید برگردم خونه....استادمون میگه تو کجایی هستی؟ میگم ایران...میگه میخوای برگردی ایران؟! مثل خنگ ها تکرار می کنم ایران؟ میگه مگه خونه ات ایران نیست؟ یکدفعه اشکهام شروع می کنه به سرازیر شدن اینقدری که نمی تونم حرف بزنم....خاطره پشت خاطره...در چند جمله فقط به استادمون میگم که چه حسی داشتم امروز...که احساس می کردم توی یک زندان بزرگ دارم خفه میشم......حالم اصلن خوب نیست و قرار میشه فردا با هم حرف بزنیم....میرم اتاق ولی یک دفعه از این حملات ناگهانی عصبی بهم میده...از اینهایی که باعث میشه ساعتها گریه ام بند نیاد...خودم رو می دیدم که چقدر تلخ اومدم از ایران....خودم رو می دیدم که چقدر درمانده نشسته بودم روی برفهای بیرون زندان اوین و زار میزدم برای اعدام راحله...پدر رو می دیدم که ساده و مظلومانه میگه میشه نری و خودم رو می دیدم که داد می زنم و گریه می کنم که باید برم....مادر رو می بینم از پست شیشه های زندان که یک لحظه حس کردم خم شد وقتی با اون چادر زندان و سرو وضع، من رو دید....دوست رو می بینم که چقدر عاشقانه دوستم داره ولی کار رو به جایی می رسونم که به دیوار مشت می کوبونه و میگه که ایکاش هیچ وقت عاشقت نشده بودم...خاطرات بد و تلخ دونه دونه به ذهنم حمله می کنن و خودم رو می بینم غمگین، سرشار از خشم و ناراحتی و عصبانیت....نمی دونم کی گریه ام بند میاد
روز پنجم: دوباره این روند ادامه داره....دوباره خاطرات بد و بد...ولی این بار دیگه اینقدرها تلخ نیستم...هر خاطره ای که اشک میشه و از چشمهام می ریزه انگار دیگه تمام حس های بدی رو که یکجایی از مغزم پنهان شده بود با خودش می بره...به جرات می تونم بگم که حالا دیگه هیچ حسی ندارم وقتی خاطره های بد به سراغم میاد...هیچ حسی از نوع ناراحتی و خشم و عصبانیت...اشکهام میاد ولی فقط اشکه...همین...حالا بهتر می تونم ببینم که چقدر اتفاقات تلخی که افتاده بود، مسیر زندگیم رو برای همیشه تغییر داد...که دقیقن در همون مسیری قرار گرفتم که آرزوش رو داشتم ...که باید این راه رو ادامه می دادم...حالا دیگه هیچ حسی نداشتم به همه اونهایی که خاطرات تلخی رو برام رقم زدند...ناراحت و متاسف بودم برای نامهربونی هایی که در حق چند نفر و گاهی در حق خانواده ام انجام دادم و واقعن امیدوارم فرصتی برای جبرانش داشته باشم...استادمون میخواد باهام حرف بزنه....وقتی براش تعریف می کنم که چی شده، خیلی خوشحال میشه...میگه ببین چقدر تحت فشار و استرس بودی و خاطرات تلخی که آدمها برات رقم زدند، هرچند فکر کی کردی که بخشیدی اونها رو ولی هنوز توی ناخودآگاهت ثبت شده بود و این همه باعث آشفتگی ات شده بود و یا حتی نامهربونی هایی که خودت در حق دیگران کردی و فکر می کنی که نباید می کردی، دیگه نباید بیشتر از این خودت رو سرزنش کنی و فقط حسرت گذشته هایی رو بخوری که گذشته....استادمون میگه هر حسی که داشتم در این چند روز، هیچ تلاشی نکنم برای کنترلش تا بتونم از همه رنج های گذشته خلاص بشم....

روز ششم: حالا دیگه وقتی چشمهام رو می بندم و تمرکز می کنم، هیچ تصویری جلوی چشمهام نیست...برای چند دقیقه کوتاه حتی هیچ فکری هم به مغزم خطور نمی کنه...حالا دیگه کاملن صاف می شنیم و چهار زانو می زنم....این برای من که در چند ماه گذشته کلافه شده بودم از آشفتگی مغزم، از بیدار خوابی های طولانی عجیب غریب، از کابوس های وحشتناک بی پایان یعنی چیزی شبیه معجزه...استادمون در خارج از یک جمع بهم میگه که به چهره ام خیره شده بوده و متوجه شده که من چقدر چهره ام دوست داشتنی، سرشار از آرامش و قوی و محکم به نظر میاد(ابن رو به حساب تعریف از خودم نگذارید...دقیقن همین ها رو گفت)....تمام طول روز حتی بعد از دوازده ساعت بودا وار نشستن و تمرکز کردن، هنوز لبخند به لب داشتم....و دیگه حتی یکذره هم احساس گرسنگی و خستگی نمی کردم

روزهای بعد: بقیه روزها هم کما بیش همین طور می گذره جز بحث هایی که با استادم در مورد زنان هندی می کنم و قرار میشه که یک برنامه ریزی درست حسابی برای زندگیم بکنم و سعی کنم با تمرین های مداوم، همیشه مغزم رو کنترل کنم... در مورد بحث هایی که داشتیم بعدن مفصل تر می نویسم...این روزها دیگه آروغ های طولانی اون خانم مسن باعث نمی شد که تمرکزم رو از دست بدم و موضوعی شده بود برای خنده...به سوفیا میگم روز برور داره پیشرفت می کنه و زمان آروغ زدنهاش طولانی تر و کشدار تر میشه....یکروز سوفیا سر میز ناهار، تصمیم میگیره که همین کار رو تکرار کنه...میره بالای سر اون خانم مسن و با صدای بلند آروغ میزنه...خانوم مسن با تعجب و احتیاط سرش رو برمی گردونه که ببینه کی دقیقن کنار گوشش این کار رو کرده...و تا سوفیا رو می بینه، شوک میشه ...سوفیا هم بلافاصله آروغ بلند دیگه ای می زنه که خانوم مسن شوک شده از جا می پره....در طول روز بازها به این مساله می خندیدیم و به شوخی می گفتیم همین مساله ساده نشون میده که چقدر این دوره باعث شده صبور بشیم و مساله ای که باعث می شد با نفرت بهش واکنش نشون بدیم به مساله ای برای خنده تبدیل شده....( در مورد آموزشهای دوره مفصل تر می نویسم و تاکیدی که بر نشون ندادن عکس العمل به هر اتفاق ناخوشایندی داشتند)

و اما حالا: مسلمن محیط ایزوله ویپاسانا خیلی با محیط واقعی زندگی فرق می کنه...هیجان عجیبی داشتم که آیا در خارج از این محیط و در دنیای واقعی هم این آرامش و خونسردی باهام می مونه یا نه...این روزها برنامه زندگیم مرتب شده...از اعتیاد اینترنتی خبری نیست....شبها سر ساعت خوابم می بره...با مسائلی که همیشه  خیلی عصبی و مضطربم می کرد با خونسردی برخورد می کنم...می تونم ساعتها تمرکز کنم روی کاری که باید انجام بدم...دیشب رفتم کافه ای که دوست دارم...اونجا مردی رو دیدم که البته به من هیچ ربطی نداشت ولی دوست یکی از دوستان صمیمی ام بود و خیلی دوستم اذیت شد در این رابطه...یکبار دیگه که توی کافه دیده بودمش میخواستم برم بزنمش برای تمام اتفاقاتی که برای دوستم افتاده بود....تا حد مرگ عصبانی بودم و زیر لب بهش فحش می دادم...دیشب اما درست روی صندلی ای نشسته بودم که مشرف به میز اون مرد و دوستش بود...هیچ احساسی نداشتم...واقعن هیچی....تا در آینده چه پیش آید

۴ نظر:

  1. خوشحال که تونستی ویپاسانا رو تجربه کنی...امیدوارم منم بتونم...ممنون که ما رو هم در این تجربه جالبت شریک کردی...شاد باشی و روزهایت را در آرامش بگذرانی...

    پاسخحذف
  2. سلام،
    چطور میتونم باهاتون کانتکت داشته باشم. چند تا سوال شخصی در مورد ویپاسانا دارم.
    ممنون

    پاسخحذف
  3. سلام خوشحالم ک با ویپاسانا آشنا شدی
    منم یک معتاد بودم از اولین روز مصرفم تا زمانی ک قطع مصرف کردم بیست سال طول کشید توی این مدت همه روشی برای قطع مصرف امتحان کردم ولی ذهن پریشانم دوباره مرا به همان سو میبرد تا حدود یک سال و نیم قبل ک بوسیله دوستان در na سم زدایی شده و به جلساتشون وصل شدم اوایل خیلی آشفتگی ذهنی و اضطراب داشتم همه میگفتن ک پاک نمیمونم (البته جلوم نمیگفتن) تا اینکه بوسیله چند تا ازهمون بچه ها با ویپاسانا آشنا شدم و شروع به کار کردم الان به آرامش زیادی رسیدم کاش توی ایران هم این دوره ها بود تا همه بتونن استفاده کنن

    پاسخحذف
  4. ویپاسانا یعنی روان درمانی

    پاسخحذف