۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

یک روز در سفارت

یک: دیروز بلیط اتوبوس گرفتم...ازم گرون تر گرفت با این بهونه که اتوبوسش خوبه و روز اول هفته است و صبح زوده و مسلمن مسافرهای زیادی دارند میرن بمبئی....ساعت شش و ربع که رسیدم محل قرار برای اتوبوس، دیدم یکی از قدیمی ترین و کثیف ترین اتوبوس های دنیاست....روی صندلی دوم نشستم...مسافر زیادی هم نداشت و نصف اتوبوس خالی بود...هرکی هم می اومد، می گفت اون صندلی که من نشستم صندلی اونه!!!! یعنی توی هند، چه توی اتوبوس و چه توی قطار مردم طوری با شماره های  صندلی نوشته شده روی بلیط برخورد می کنند، انگار که قبر خانوادگی شون هست...دیگه از شنیدن« مرا سیت هه» خسته شده بودم و گفتم از جام تکون نمی خورم، ولی مگه می شد....توی اتوبوس همش نزدیک بود بالا بیارم....هی می خوابیدم...فکر این که آدم توی این هوای وحشتناک گرم و شرجی با لباسهایی که بوی استفراغ گرفته بره سفارت هم چندش آور و ناراحت کننده بود...اینقدر هم بمبئی وحشتناک بزرگه که اتوبوس ها، چنیدن نقطه شهر مسافرها رو پیاده می کنن....از اتوبوس که پیاده شدم تاکسی گرفتم و بعد از بیست کیلومتر! رسیدم به سفارت ایران....آدم دلش می گیره...یک سالن با این مبل های راحتی مدل عهد دقیانوسی....دفتر کارکنانش هم از اون پشت شیشه مثل بایگانی های اداره های قدیمی به نظر می رسید....خلاصه این شالی که دور گردنم بود، سرم کردم و از آقای مسئول پرسیدم که امروز قرار بوده پاسپورت جدید بگیرم...گفتند که باید تا ساعت سه صبر کنم! چون مشکل کامپیوتری پیش اومده بود...هرچقدر هم به اتاق آقای کنسول که قبلا مدارکم رو داده بودم، زنگ می زدم کسی گوشی رو برنمی داشت...خلاصه یکی دوباری هی سرک کشیدم از پشت شیشه و توضیح دادم که یکدفعه آقای مسئول گفت، بیا این برگه رو امضا کن و این هم پاسپورتت...خوشحال و خندون پاسپورت رو گرفتم...دیدم آخرین تاریخ خروجم از کشور اشکال داره...دوباره درستش کردند...یعنی 11 بود کردند 12 وگرنه به این راحتی ها درست نمی شد...با تاکسی دوازده کیلومتر رفتم تا رسیدم یک جایی از شهر که برای شهر ما تاکسی داره...همون قیمت اون اتوبوس لعنتی بود(تازه فهمیدم برای بلیط صبح سرم کلاه گذاشته بودند)...حالا نشستم، مگه مسافر می اومد...ملت هم چون اتوبوس های درب و داغون سی روپیه ارزون تر بود، سوار اتوبوس می شدند!!!!بعد از نیم ساعت، یک خانم و آقای هندی با دو تا بچه کوچیک اومدند...بچه ها لباسهاشون تمیز بود ولی لامصب بوی شاش میدادن...هی با خودم کلنجار رفتم که پول نفر سوم پشت سر رو بدم تا ماشین راه بیفته ولی دیدم که خب برای چی باید این کار رو بکنم...تازه مسافر اومده بود و اینها می گفتند که میشه من برم پشت بشینم تا این خانوم و بچه های شاشو بیان جلو!!!! خلاصه این که تمام طول راه برگشت رو هم خوابیدم...گرسنه و خسته...ساعتهای پنج و نیم رسیدم خونه....حالا ساعت دوازده شب متوجه شدم که اسم فامیلم رو توی پاسپورت اشتباه نوشتند...یعنی یک حرف اشتباه شده ....اینقدر خسته و کلافه و ناراحت و عصبانی و داغون هستم که 12 ساعت توی این هوای گرم و شرجی توی یک اتوبوس کثیف و تاکسی با بوی شاش بچه رفتم و اومدم و حالا دوباره احتمالن باید همین مسیر رو طی کنم...حالا هزینه اش به کنار...هرچند که بمبئی رو دوست دارم و وقتی که از این شهر برمی گردم، انگار دارم از تهران جدا میشم ولی این حس مربوط به این فصل گرم و شرجی مزخرف نیست که آدم توی خیابون از شدت گرما سرگیجه می گیره....خیلی خسته و کلافه ام و اگه نصفه شب نبود حتمن با یک جیغ بلند، یکخرده از عصبانیت کم می کردم....

دو: یک خانومی امروز با پسر و عروسش که هندی بود، اومده بود سفارت...وقتی باز کارش به مشکل برخورد، دقیقن مثل برخورد مردم داخل کشور، مردگان بالا تا پایین مسئولان نظام رو مورد رحمت قرار داد و گفت که پونزده ساله که هروقت میخواد برای تعطیلات بره ایران، پسرش رو هم میاره تا براش ویزا بگیره....و همیشه اینقدر مانع تراشی کردند که هنوز که هنوزه  بعد از پونزده سال نتونسته برای پسرش ویزا بگیره!!!!حالا پسر خانومه حداقل یک مرد سی و چندساله به نظر می اومد....دلم می خواست بیشتر بدونم یعنی مثلن در این حد که آیا پسر این خانوم مشکل تابعیت مادری داره؟ یا سرباز قرایر بوده؟ ولی خب همش در این مکان ها به خودم یادآوری می کنم که قراره فقط ارباب رجوع باشم!

سه: یه زنی امروز با مادرش اومده بود سفارت... فکر می کنم همسن و سالهای من بود...چشمهاش رو مثل این هنرپیشه های قدیمی ایران سیاه سیاه کرده بود...بالا و پایین چشمهاش رو...توی این هوای گرم خفه کننده، یک کلاه بافتنی هم سرش کرده بود...بلوز و شلوار هم پوشیده بود...گوشهاش رو هم از پنج جا سوارخ کرده بود....خلاصه این که مادر و دختر سر صحبت رو به بهونه گرفتن خودکار با آقایی که از بقیه خوش تیپ تر بود، باز کردند...آقای خوش تیپ گفت که همسر داره و با همسرش اینجا زندگی می کنه...بعد مادر اون زن، متنی رو که نوشته بودند، آورد داد به این آقای خوش تیپ تا بخونه و بگه که کجاش مشکل داره؟!!! حتی یک تار موی مادر بیرون نبود...مادر گفت که دختره با شوهرش مشکل داره...یکخرده برای آقاهه درد و دل کرد و بعدش هم گفت که میشه شماره آقاهه رو داشته باشند!!!! آقای خوش تیپ هم شماره اش رو داد...دختره از اون ور سالن نظاره گر بود و عشوه می اومد اساسی....خب حالا اون خانومه شماره خواست، چرا آقاهه شماره اش رو داد؟ مگه آقاهه نگفت که همسر داره؟!اصلن مگه همه ارباب رجوع ها شماره هاشون رو بهم میدن...خب پس چرا مادر دختره با من حرف نزد و ازم شماره نخواست!!!

پی نوشت: پاسپورت مشکل دار رو پست کردم و دو روز بعد دوباره رفتم بمبئی سفارت و به سلامتی پاسپورت جدیدم رو تحویل گرفتم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر