۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

قرار شده صبح  توی گروه های مختلف بریم نقاط مختلف شهر...به مردم پرسشنامه هایی در مورد ایدز بدیم...بعد تصورات اشتباهی رو که در مورد اچ.آی.وی/ایدز دارند، تصحیح کنیم و بالاخره ازشون بخواهیم که برای رفع انگ و تابو نسبت به بیماران مبتلا به اچ.آی.وی روی بنر سفیدی که همراهمون هست، امضا کنن....ساعتهای دو و نیم شب داشتم می رفتم بخوابم که یکی از بچه ها آنلاین می پرسه که می دونی محبوبه قراره فردا بره زندان....باید بگم باورم نمیشه....باید چی بگم...دفعه قبلتر که محبوبه زندان بود، دقیقن وقتی که آزاد شد بعد از چندساعت مادرش فوت کرد...سال بعدش سالگرد مادرش بود و محبوبه زندان بود دوباره....حالا دادگاه برگزار شده....محبوبه پدر پیر مبتلا به آلزایمر داره...پدرش رو دیده بودم....محبوبه فردا میره که خودش رو معرفی کنه چون برگه اجرای حکم اومده و محبوبه می ترسه که بریزن توی خونه شون و پدرش سکته کنه....خیلی ناراحتم...چون محبوبه افسردگی شدید داره....چون دفعه قبل شبها همش توی زندان توی خواب جیغ می زده و نمیذاشته کسی بخوابه....چه کاری این سر دنیا از من برمیاد...جز انتشار یک خبر...خبرهایی که دیگه اینقدر تکراری شدند که انگار نه انگار مربوط به زندگی و جان آدمهاست؛آدمهای خوبی که فقط به فکر خودشون نیستند..فردا صبح، خواب می مونم...پیغام میدم که حالم خوب نیست و برای برنامه بعدازظهر حتمن خودم رو می رسونم....ایمیل، پشت ایمیل....محبوبه پشت در زندانه...محبوبه رفت توی زندان...برادرش وسایلش رو تحویل گرفت....و بالاخره محبوبه توی زندان موند...و باز ما می مونیم و این حس بد که چرا هیچ کاری از دستمون برنمیاد
ساعت 4 دونفری میریم موعد مقرر...امسال قرار شده در دو نقطه مختلف شهر راه پیمایی برگزار بشه و به میدون اصلی شهر ختم بشه...توی هند هم که تا همه بیان و برنامه ای شروع بشه، حداقل نیم ساعت هرچیزی با تاخیر شروع میشه...زنان خود ان جی ا هم اومدند( ان جی ا دو بخش اصلی داره که یکی در مورد توانمندسازی زنان و کودکان مناطق محروم حاشیه کار می کنه و دیگری در مورد اچ.آی.وی/ایدز)....زنانی با ساری های قرمز ساده....زنان مناطق حاشیه که توی همین ان جی ا توانمند شدند و الان دارند کار می کنن...شعارها به زبان مراتی هست...تکرارش گاهی برای ماها که هندی نیستیم، غیرممکن به نظر می رسه...مردم سر خیابونها می ایستند و به شعارها گوش میدن...لیدر با بلندگو شعارها رو میگه...چندجایی هم می ایستیم تا مردم بیشتر بدونن که کی هستیم و چی میگیم... در ردیف جلوی همه حرکت می کنم با پلاکاردی که به زبان مراتی روش نوشته شده...شاید چون اینجا خبری از گلوله و باتوم و کتک نیست...اینجا، کشور من نیست ولی من و خیلی های دیگه می تونیم توی خیابونها با امنیت راه بریم، شعار بدیم، از برابری جنسی بگیم، برای استفاده از کاندوم تبلیغ کنیم، از مردم بخواهیم که حقوق بیماران مبتلا به اچ.آی.وی رو رعایت کنن...که این افراد رو طرد نکنند...که کمک شون کنند...توی ایران هم دوسه سالی روز جهانی ایدز توی پارک دانشجو مراسم برگزار شد...ولی همون سال دومی که احمدی نژاد زئیس جمهور شده بود، مجوز برنامه رو لغو کردند...چقدر افرادی که می خواستند این مراسم رو برگزار کنند، دلشون شکسته بود...بیشترشون مبتلا به اچ.آی.وی بودند که بعد از ابتلا جزو فعالان این حوزه شده بودند...و حالا من به جای همه شعارهایی که اونها فقط روی پلاکاردها می نوشتند و دستشون می گرفتند، اینجا شعار میدم...به میدون اصلی می رسیم....کلی صندلی چیدند و یک صحنه هم برای اجرای برنامه ها ترتیب دادند...پلیس هم هست...برای حفظ امنیت البته...دلم گرفته....پارسال، فقط یکی از بچه ها در مورد لزوم رفع تبعیض از بیماران مبتلا حرف زد و شمع روشن کردیم...ولی امسال خیلی فرق می کرد...گروه رقص داشتند...یک گروه، زنان جوانانی که زنان حاشیه نشین بودند و توی خود همین ان جی ا توانمند شده بودند و کار یاد گرفته بودند...گروه بعدی هم دختران نوجوان بودند...هر دو گروه خیلی قشنگ می رقصیدند...غروب روز تعطیل هم بود و مردم زیادی برای تماشای برنامه جمع شده بودند....اجرای زنده موسیقی هم داشتند....دیگه وسط موسیقی سنتی هندی، چنان حس نوستالژیکی بهم دست داده بود که داشتم خفه می شدم...حالا خوبه که یک کلمه هم از شعرش نمی فهمیدم....همه چیز خیلی به خوبی پیش رفت...جمعیت زیادی اومده بودند...مسئولان ان جی ا خوشحال در ردیف جلو نشسته بودند...شمع هم روشن کردیم...اول ماها که تی شرت های انجمن رو پوشیده بودیم که روش نوشته شده اچ.آی.وی پازتیو....ماها یعنی دوسه نفری بچه های هندی و سه چهار نفری هم از آمریکا و انگلیس و خب من هم از ایران...هیچ کدوم از ماها اینجا جاسوس محسوب نمیشیم...با ما طوری برخورد نمی کنن که انگار اومدیم که تصاویر غیرواقعی از این کشور ارائه بدیم... عکس رو می خواستند توی روزنامه چاپ کنن...توی اون هوای گرم شرجی، یکخرده باد هم می اومد و با بدبختی شمعها رو روشن نگه داشتیم تا عکاسهای محترم عکس بگیرند...همه چیز خیلی خوب برگزار شده بود....ولی نموندیم برای آخر مراسم که بقیه مردم قرار بود شمع روشن کنن...در تمام مسیر برگشت، همش تکرار می کردم: چرا سهم ما، شد پسرفت...چرا حتی هند هم نیستیم....چرا...
پی نوشت: آخرین مصاحبه با محبوبه کرمی و گزارش تصویری از بدرقه محبوبه بیرون در زندان اوین...خوشحالم برای هدفم که برابری زنان سرزمینم است، به زندان می روم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر