۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

فعلن چند لینک

یک: سه تا دختر همکلاسی افغان دارم که بعضی از کلاسهامون با هم یکی بود...دوتاشون اقتصاد می خونن و یکیشون سیاست...دوستی که سیاست می خونه، مادرش هم جزو فعالان زن افغانستان هست...این سه تا دوستم امسال با هم همخونه شدند...گاهی روزها خیلی با هم در مورد وضعیت زنان در افغانستان حرف می زنیم...دوست شون دارم...دختران جوانی که خوب انگلیسی حرف می زنند، برای آینده برنامه ریزی می کنند، به آینده امید دارند، و حاضر نیستند زنانی تحت خشونت و ستم باشند و تغییر این وضعیت رو با توانمندکردن خودشون شروع کردند....یکی شون که 20ساله است و هم اسم خودم، میگه که وقتی سریالها و برنامه های تلویزیونی ایران رو می بینه، می فهمه که چقدر خشونت علیه زنان وجود داره....میگه که در کشورش مسلمن شرایط خیلی بدتر هست...مدتهاست که قراره یک روز بشینیم دور هم و یک گفتگوی خودمونی داشته باشیم در مورد وضعیت دختران جوان این کشور ولی هربار به دلایلی این اتفاق نیفتاده...حالا فکر کنم در همین روزها، این کار رو بکنم....اینها بهانه این شد که به این گزارش لینک بدم....خیلی سخته که به همین راحتی همه پیشرفت هایی که آروم آروم و به سختی در حوزه نان در کشوری مثل افغانستان صورت می گیره به دلایل سیاسی و بازی های پشت پرده قدرت اینطور به پسرفت و نگرانی شدید زنان منجر بشه...شغل تان را رها کنید وگرنه ما سرهایتان را از بدنتان جدا می کنیم

سه: این گزارش تلخ در مورد زنان بعضی مناطق دورافتاده مرزی هند است که به اتهام مائوئیست!!!! بودن مورد تجاوز پلیس های!!! لباس شخصی قرار گرفتند...ولی یک رسانه، میاد و گزارش مفصلی در مورد این تجاوزها با ذکر اسامی نیروهای پلیس می نویسه و از دولت در این مورد جواب میخواد...نه مشکلی برای روزنامه پیش میاد، نه برای روزنامه نگار....اینجا میشه از دردها نوشت، شاید که درمانی براش پیدا بشه...باید حسرت آزادی مطبوعات این هندی ها را هم بخوریم.... در 29 جولای سال 2007، مشغول شکستن هیزم در حیاط خانه ام بودم که ماموران پلیس ویژه سر رسیدند. من به داخل خانه فرار کردم ولی آنها به زور مرا بیرون کشیدند و مرا حدود یک کیلومتر دورتر بردند. در آنجا آنها دستها و پاهایم و چشمهایم را بستند و هرچهارنفر به صورت گروهی به من تجاوز کردند. آنها همه لباسهایم را پاره کردند و زیورآلاتم را شکستند. بعد از آن، من به بهانه آب خوردن فرار کردم و در انبار غلات خانه یکی پنهان شدم. من سه نفر از ماموران پلیس ویژه را شناختم-راجش از پلامپالی، کیچه سما از کراپاد و لینگا از پالامادگو. حتی بعد از این اتفاق هم آنها به خانه ام آمدند و مرا مورد تهدید قرار دادند. خیلی ترسیده بودم از این که چنین چیزی را به پلیس گزارش بدهم، در هر صورت چه فایده ای خواهد داشت؟ من حتی می ترسم که به فروشگاه بروم از ترس این که مرا دوباره بگیرند و مورد تجاوز قرار دهند.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر