۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

کدوم امنیت...کدوم آرامش خاطر....

سرما خوردم...از این سرماخوردگی های نکبت که باعث میشه همش حالت بد بشه....حوصله نداشته باشی...بخواهی به زمین و زمان گیر بدی...اصلن حالم خوب نیست...نشستم پای تلوزیون که احساس کنم حس بهتری دارم!....دارم یک چیزهایی هم ترجمه می کنم...اس ام اس میاد که ریختند دفتر شرق و یکسری از بچه ها رو با خودشون بردند....حالم بدتر میشه...آنلاین میشم...فرزانه روستایی، حاجی خدابخش، کیوان مهرگان و احمد غلامی رو  با خودشون بردند...یکی از بچه ها توی جیمیل آنلاین هست...میگه که همه خوب هستند!!! و نگران نباش!!! و چند ثانیه بعد میگه که قرار شده بچه ها برن خونه تا مشکل جدیدی پیش نیومده....به فرنازی فکر می کنم....یعنی الان داره چیکار می کنه...خانم روستایی فرصت کرد بهش زنگ بزنه?بهش اجازه دادند تا به فرنازی زنگ بزنه و بگه که چند روز دیگه برمی گرده?....فرنازی...فرناز کوچولو....هفته ای دوبار خانوم روستایی با خودش می آورد روزنامه....همیشه هم می اومد اتاق ما...گاهی با هم نقاشی می کشیدیم ...کلی حرف می زد...یکخرده لوس بود، ولی خیلی دوست داشتنی....همسن خواهرزاده عزیز....نوشتم توی فیس بوک که فرنازی الان چه حسی داره...سلیمان نوشت که اونجا بود وقتی که خانم روستایی رو بردند، دختر آقای غلامی هم بود.....شبنم نوشت که بچه ها گفتند خانم روستایی بهش گفته قوی باشه و تا چندساعت دیگه برمی گرده خونه....میگن وقتی که خانوم روستایی رو بردند، فرنازی شروع کرده به زار زدن....الهی بمیرم....چقدر همیشه می ترسیدم از این که توی ایران بچه ای داشته باشم که شاید یکروزی شاهد چنین صحنه هایی باشه.....یکی نوشته که خیلی نگران حاجی خدابخش هست...براش نوشتم که بابا، حاجی یک داد که بزنه دیوارهای اوین میاد پایین....نوشته که حاجی، دیگه اون حاجی سابق نبود...شیشه های رنگارنگ قرص داشت  و قلبش درد می کرد این روزها از این همه فشار و استرس و ناراحتی....نوشتم که دلم میخواد هنوز همون تصویرهای سابق توی ذهنم باشه...حاجی خدابخش که می اومد روزنامه...با ابهت و خشن در ظاهر ولی واقعن مهربون با کل کل کردن همیشگی و جوابهای آماده و در خیلی موارد سربالایی که به بچه ها می داد...یادش بخیر وقتی رفته بودم یک شهر مرزی دور برای تهیه گزارش، بعدش می گفت تو چرا دیگه نمیری سفر تا گزارش بنویسی...از خاطرات سالهای نه چندان دور می گفت...داشتم می اومدم اینجا....به شوخی گفت الهی شکر که دیگه شرت از سر این روزنامه کم شد....اون ماه، هر گروهی جداجدا با مدیرمسئول و سردبیر جلسه داشت.....حاجی هم بود.... باز اشکهام ریخت به خاطر بحث هایی که سر  سوالی که از احمدی نژاد پرسیده بودم، درگرفته بود....بعد از جلسه گفت که نمی دونستم واقعن این همه جدی هستی نسبت به کارت...حالا نشستم اینجا و حالم خوب نیست و اشکهام باز داره میریزه....آقای غلامی...کیوان و شعرهاش ....چه فرقی می کنه آدم کجا باشه، مگه میشه که ببینی دوستانت، همکارانت، همه آدمهایی که می شناختی رو یکی یکی می گیرن، میبرن پشت دیوارهای بلند....تا ماه ها، تا سالها....هرچقدر که خودشون هم صبور باشند و مقاوم، جواب بهانه گیری ها و دلتنگی های بچه هاشون رو چی باید داد...همسرهاشون چیکار می کنند با این همه نگرانی و فشار و تهدید....فرنازی رو چطور میشه آروم کرد...چه فرقی می کنه که اینجا زندگی امنی داشته باشم؟ کدوم امنیت وقتی دوستانت در امنیت نیستند و تو همیشه دلت پیش اونهاست...کدوم امنیت، وقتی دوست میگه که همین چند روز پیش شونزده تا راکت به یک جایی نزدیکی محل کارش زدند!!!! و تو هی گریه می کنی که تو رو خدا مراقب خودت باش...و از اون روزی که دوست گفته که نگران نباش، تو فقط دیوونه نشو و نرو ایران!!!! تا الان یک هفته گذشته و تو هیچ خبری ازش نداری...اون از وضعیت دوستام و همکارهام...اون از وضعیت دوست...این هم از وضعیت خودم...سرماخورده...مریض...همیشه نگران....کجای دنیا میشه امنیت داشت؟!!! کدوم آرامش خاطر....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر